من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Friday, December 31, 2010
صد هزار اس ‌ام اس، تبریک،‌های هوی...سال نو، فشفشه و ترقه، آتش بازی و شامپاین، و جواب تبریک ها، تلفن‌ها و اینها یعنی‌ یک سال از شب سال نو قبلی‌، گذشته. اینجا رسم هست که برای سال جدید که میاد، هدفی‌ میگذارن، مثلا اینکه زیادتر ورزش کنن، یا چه می‌دونم کار جدیدی پیدا کنن. راستش چون ما چنین سنتی‌ نداریم، من اصلا نمیدونم چطور میشه فاسی ترجمش کرد. همکارم پرسید تو برای سال جدیدی چه برنامه یی داری؟ کلی‌ مکث کردم و بعدش دیدم من کلی‌ برنامه دارم اما حتا اجرای یکیش هم دست خود من نیست. نمیدونم از کجا این فکر آمد توی سرم اما خیلی‌ قاطع و جدی گفتم: ظهور مهدی ما، و مسیح شما، همین. کمی‌ نگاهم کرد و گفت: تو چند وقتیه بود که حالت خوب به نظر نمیرسید، اما من فکر نمیکردم جدی باشه...حالا میبینم به کمک پروفشنال احتیاج داری.

سال نو به اونها که نو شدن سال رو با تمام وجود حس می‌کنن، مبارک. آرزو می‌کنم کمی‌ خوشی‌ چاشنی زندگی‌ هامون بشه.
Sunday, December 26, 2010
مرکز صلیب سرخ پره از مردان و زنانی که برای گرفتن کمک آمدن. همه پشت سر هم، آروم و مراتب. بسته‌های گوشت خوک، شکلات، خرما گردو، شراب قرمز و نوشابه در کنار هم گذاشته شده . نفر وسط من هستم که شکلات، خرما و گردو تقسیم می‌کنم. چیزی شبیه ریل کارخانه ها. همه پرسنل یکی‌ یک کلاه سانتا سرشونه جز من که کلاه اذیتم میکنه، سرم خارش میگیره و قیافه‌ام هم بدجور بدبخت به نظر میرسه. کلاه رو میندازم روی شانه‌‌ام و منگوله ش هی‌ از این طرف به انطرف قل میخوره. توی این مرکز برای هزار و صد نفر مواد کمک آمده. جو خیلی‌ خشایندیه. بچه‌ها خودشون انتخاب می‌کنن که بیشتر چه شکلاتی دوست دارن. کسی‌ از دست کس دیگه عصبی نمیشه و همه با صبر غیر قابل توصیفی، منتظر میمونن. اینها خانواده‌های هستن که توان مالی‌ برگزاری کریسمس رو نداران. نمی‌تونن کادو بخرن، غذای مخصوص کریسمس درست کنن، زندگیشون در یک کلام سخت می‌گذره، فقر از نوع دانمارکی. عده یی هم بی‌ خانمان هستن، همون کارتون خواب های خودمون. بعضی‌‌ها الکلی، یا واگبند، بعضی‌‌ها هم از روی باد شانسی‌ بی‌ خانمان شدن. هر چه هست، تصویر زیبایی نیست. فقر حتا از نوع لوکس ش هم چهره دیدنی‌ یی نداره.
کار که تمام میشه برمی‌گردم خانه. امسال تنهام. شب کریسمس و تمام آخر هفتن کشیک داره. دم خونه چند تا نیمچه تپه هست که کلی‌ بچه و بزرگ روش سورتمه سواری می‌کنن. هوس می‌کنم من هم برم. کمی‌ استراحت می‌کنم و سورتمه رو از تو انباری در میارم به سمت تپه ها. سرعت خوردن خیلی‌ لذت بخشه. برای هر بر سرعت خوردن باید کمی‌ توی صف ایستاد. حالش نیست. زیاد طاقت نمیارم، باد میاد و کلی‌ سرده. بر می‌گردم به گرمای خونه و تلفن و زنگی به مامان. زیادی سر حال نیست. میگه ایران راستی‌ راستی‌ جای موندن نیست، میگم تو که دو خط در میان ایرانی، تو دیگه چرا؟ سر به سرش نمیگذارم، حالش گرفته، فکر خاله هست. تی وی رو ورق میزنم و یک بطر شراب قرمز باز می‌کنم. دلم نمیدونم چی‌ می‌خواد. به کوه برف بیرون خیره میشم و بی‌ اختیار دلم برای نسرین میگیره.
Friday, December 17, 2010
جشن کریسمس، (اینجا بهش میگن "یول فست") مثل سال قبل تکرار شد. فضا خودمونی، همکار‌ها هم سر خوش و مست. بشقاب‌ها پر و خالی‌ می‌شدن و جام‌ها هم همینطور. حرف‌ها و بحث‌ها اول خونه و زندگی‌، دوست پسر‌ها و دوست دختر ها، فشار کار و حقوق بود. سری دوم که بشقاب‌های غذا خالی‌ شد و شراب سر‌ها رو کمی‌ گرم کرد، به سیاست رسیدیم، به دست راستی‌ ها، به حفظ محیط زیست، به ویکی لیکس، به مشکلات بشریت، به فقر، به افغانستان، و به نقش تک تک "شهروندان دانمارکی" در حل این مشکلات. رقص هم بود فراوان. دو نفر هم دعوت شده بودن سالسا یاد بدن به ما. سخت بود، خیلی‌ سخت. دسر که آمد با ودکا و مارتینی، با اسمیرنوف و اسپرسو، مشکلات بشریت تماماً حل شده بود، چشما قرمز، تن‌ها ملتهب و دست بعضی‌‌ها روی جای بعضی‌‌های دیگه. دقیقا کپی سال قبل. مثل این که نوار سیصد و شصت و پنج روزی سال قبل رو از نو گذاشته بودن و حالا به کریسمس پارتی رسیده بود و داشت همون رو تکرار میکرد. ساعت یک صبح بود که دیدم دیگه حالش نیست. تو سرمای سوزان ایستادم تاکسی بگیرم، نبود. زنگ زدم بیاد دنبالم، مجبور بودم. نیم ساعت هم طول کشید تا برسه. معلوم بود از اینکه بیدارش کردم شاکیه، اما چاره‌ای نداشتم. رسیدیم خونه، با کله رفت تو تخت. من هم تلاش کردم بخوابم، تلاشی کاملا نه موفق. نشستم پای کامپیوتر. چرخ زدم توی سایت‌های مختلف. بعضی‌ کردم، خبر خوندم، میل جواب دادم، نان برای صبحانه پرنده‌ها خرد کردم و بالاخره ساعت پنج صبح از حال رفتم. به صدای سوتش از خواب بیدار شدم و نمیدونم اثر کم خوابی‌ بود یا هوای برفی بیرون یا چی‌، اما یک غم وحشتناکی ریخت تو وجودم. یک جور حال بدی، که نمیتونی‌ تعریفش کنی‌ بگی‌ از چیه یا چطوریه. دلیلی‌ هم نداشتم براش. چند وقتی‌ بود که سیل دلمردگی بهم نزده بود. یعنی‌ هر بر هم که آماده بود، ایگنورش کرده بودم. اما حالا یکهو ریخته بود روی سرم. خوب خیلی‌ غمناک بود دیگه، همین. هی‌ قلت زدم، بالشم رو جابجا کردم، سعی‌ کردم به چیز‌های که دیشب شنیده بودم، فکر کنم، به خنده ها، رقص ها، جوک ها...نشد. صدای سوت از آشپزخانه میرفت توی سالن، و از سالن توی آشپز خانه. صدای پای تک تک مانند هشت تا پنجه هم هی‌ دنبال سوت میرفت و بر میگشت. نمیدونم چه صدایی از درونم جیغ زد "شات آپ"، فریاد هم نه...جیغ...صدایی که شبیه صدای انسان نبود، قسم میخورم. برای خودم اونقدر غریبه بود که یک لحظه مکث کردم و از ابهتش ترسیدم. ساکت شد. صدای پنجه‌ها هم همینطور. من هم که خودم از درون خفه شدم و منتظر موندم، منتظر اینکه ابلیس درونم آروم بشه، که ضربان قلبش بیاد پایین، و به خواب بره. من از خودم ترسیده بودم. چند ثانیه گذشت؟ چند دقیقه؟ نمیدونم. وقتی‌ ترسم از خودم ریخت از زیر لحاف بیرون اومدم رفتم خودم رو توی آینه ببینم. احتمالاً انتظار داشتم چهره یک غریبه رو ببینم، اما خودم بودم.
Sunday, December 12, 2010
روز‌ها همینطور میگذرن، با سرما، سفیدی برف، با برف‌های گلی شده، با زمین‌های یخ بسته، با بخار دهان، انگشت‌های یخ زده، بینی‌‌های نوک قرمز و کلاه‌های پایین کشیده تا روی گوش ها. روز‌ها میگذرن با ترس از لیز خوردن و زمین خوردن وقتی‌ سوار دوچرخه هستی‌ به سمت ایستگاه قطر. توی این شتاب باور نکردنی، حتا حوصله این رو نداری که بگی‌، انگار دیروز بود ها. هینمجور میگذره دیگه. تقویمت رو باز میکنی‌ و به هفته‌ها خیره میشی‌. دست روی شماره‌ها میگذاری: هفته چهل و هشتم، هفته چهل و نهم...چندمین باره که این تاریخ تکرار شده؟ مثلا هفت ساله از این تاریخ می‌گذره...سه ساله از اون تاریخ گذشته...و آخرش چی‌؟ هیچی‌. فقط گذشته و تو یه تعریف گنگ داری از آنچه شده زندگیت و شده تاریخچه شخصییت. ورق که بزنی‌ به عقب، روی بعضی‌ روز‌ها رو علامت زدی، قرمز کردی، سبز کردی، دورش خط کشیدی، چیزی نوشتی‌، ساعت اضافه کردی، قرار‌ها رو خط زدی، اسم نوشتی‌، و خیلی‌ خط و رسم‌های دیگه. جاهی هم هست که خالیه، یعنی‌ زمان که گذشته ولی‌ انگار خالی‌ گذشته، انگار هیچ چیز ارزش نوشتن نداشته یا ارزش اتفاق افتادن. انگار توی اون روز نه کسی‌ آمده، نه رفته، نه تو زنگی زدی، نه یاد کسی‌ بودی، یا نه...هیچ...خالی‌ دیگه مثل مجموعه تهی. زندگیت شاید تعطیل بوده، شاید اونقدر بی‌ خاصیت بوده که گذاشتی‌ بگذره تا دیگه ریختش رو هم نبینی. خواستی‌ یکجوری حتا اون روز رو محو کنی‌، اما نتونستی، برای همین تصمیم گرفتی‌ که هیچ چیز ننویسی...بی‌ توجهی‌ کردی به تقویمت و به روزت...و این بد‌ترین مجازاته برای روز‌هایی‌ که فقط به درد "سپری شدن" میخورن. از تقویم چیزی باقی‌ نمونده. باید به فکر دفتر جدیدی باشی‌، یعنی‌ سال نو..
Wednesday, December 01, 2010
فرهنگ خشونت، سرزمین خشونت زده

بچه‌ای که از ابتدا در یک محیط کاملا امن رشد کرده باشه، میتونه سوتزنان و با خیال آسوده در کوچه و خیابان راه بره، به همه عتماد داشته باشه، به راحتی‌ حرف بزنه و مثل یک انسان زندگی‌ کنه. کسی‌ لازم نیست توی سرش بزنه تا درس بخونه، یا کار کنه، یا از زیر کار در نره یا همسایه خوبی‌ باشه،همسر مهربانی باشه یا اصلا انسان باشه. یک محیط امن، انسان پرورش میده، فرهنگ ساز میشه، بارور میکنه، هراس زدایی میکنه و ملتی رو به پیش میبره. یک نظام دیکتاتوری، همیشه خشونت پروری‌ میکنه.یک دیکتاتور فقط به قوت یک جامعه خشن سر پاا میایسته.هر چه خون بیشتر، حکومت پر دوام تر. من در یک نظام خشن دیکتاتوری رشد کردم، جنگ دیدم، تابوت دیدم و جسد‌های بی‌ سر. عکس‌های وحشت آور بدن‌های تکه تکه شده یا باد کرده، قبر، غسال خانه، شلاق زدن‌های پیاده رویی، و بالاتر از همه چوبه‌های دار، اعدام‌های میدانی- گله یی - ردیفی‌، سنگ سار، خون، کفن خاطرات جوانی‌ من بوده. گوسفند‌های قربانی کنار درهای خانه مردم، کابوس بیخوابی‌های شبانه من بوده. من در یک محیط نا امن و کثیف رشد کردم، من بارها در خلوت تنها یی وحشت آلوده خودم با واژه قصاص، جمله ساخته‌ام و آرزو کردم کاش خدا فقط رحمان و رحیم بود. من جز خشونت چیزی ندیدم، چه در مدرسه و چه در خیابان و چه در دانشگاه. من قبلان فقط توی روزنامه‌ها میخوندم که پدری، برادری، عمویی، کسی‌، ناموس کشی کرده، میخوندم که کسی‌ سر کسی‌ رو بریده. اما من الان یاد گرفتم که میشه با چرخ ماشین از روی کسی‌ رد شد، میشه با تفنگ ساچمه یی به صورت کسی‌ شلیک کرد، میشه شکنجه داد، میشه سنگسار کرد، میشه با چاقو کسی‌ رو کشت، میشه ایستاد و از این صحنه فیلم گرفت، به باقی‌ مردم نشون داد. من محصول فرهنگ خشونت هستم، از سرزمینی خشونت زده. چرا از من انتظار بیشتری میره؟ چون تو قرن بیست و یک زندگی‌ می‌کنم یا چون خیال می‌کنم تفته جدا بافته هستم یا چون خود شیفته‌ام یا چی‌؟ چرا فکر می‌کنم انهایی که توی تظاهرات من رو کتک میزدند، حتما عرب لبنانی بودن و نا هموطن ایرانی؟ چون فکر نمیکنم همخون ایرانی بتونه این بلا رو سرم بیاره؟ یا چون باور نکردم که خاستگاهم کجاست؟ باور نکردم که توی خون رشد کردم؟ من فقط با خشونت خو گرفتم، همین.