من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Sunday, September 26, 2010
ریدن به شعور انسانها، بسته به جغرافیایی که درش قرار گرفتی‌، راه‌های متنوعی پیدا میکنه. گاهی‌ اینکار رو بین چند صد میلیون کمونیست دو آتیشه انجام میدی، گاهی‌ هم زیر مجسمه آزادی. گاهی‌ شش میلیارد انسان رو سر کار میگذاری، سازمان ملل درست میکنی‌ برای حمایت از گشنه‌ها و بعد هم برای حمایت از شکم سیر ها، حق وتو تعیین میکنی‌ و پنج آقا بالا سر. هر کس هم اعتراضی داشت مشکل خودشه. گاهی‌ مثل مجسمه بلاهت، جرج بوش ناذنین، هرجای دنیا مطابق سلیقه خودت، جنگ راه میندازی و نه روی شعور مردم، که حتا توی صورتشون هم میرینی، میشی‌ سربازهای مدافع صلح، و اسیران جنگی عراقی یا افغانی رو به بهانه طالبانی بودن، بار خلاف قراردادهای جنگی، میگذاری توی کاسه صاحب مجسمه آزادی، و باز به ریش بقیه هم می‌خندی هم میرینی. گاهی‌ که دلت بخواد توی استودیو‌های تلویزیونی، یک سفینه علم میکنی‌ و چهار میلیارد آدم رو مچل، که یعنی‌ فضانورد فرستادم به ماه، و اینکار رو با آنچنان مهارتی انجام میدی که بعد از چهل پنجاه سال، باز هم دروغت مو لایه درزش نمیره. گاهی‌ هم به طور رسمی‌ از ارشیو‌های جنگی چشم پوشی میکنی‌ و ماجارای هالوکست رو میکنی‌ یک چماق و میزنی‌ روی سر کسانی‌ که هیچ نقشی‌ تو هالوکاست نداشتن اما اونها باید تقاصش رو پس بدن. این وسط یک بابای بدقیافه هم پیدا میشه که از بخت بعد رئیس دیکتاتور یک کشور ملازده هست و خودش متأسفانه تنبانش بعد جور گهیه و حتا اگر هر سی سال یک بار یک حرف حساب هم بزنه کسی‌ محل نمیده. این بابا به قول مفسر خبری دانمارکی، "هر چی‌ بقیه مورخ‌ها و سیاستمدار‌ها بهش فکر می‌کنن و جرات گفتنش رو نداران، به زبان میاره...اون هم کجا...تو سازمان ملل"، یعنی‌ جایی‌ که دقیقا جای همین حرف‌ها هم هست، اما چون نه سازمان ملل، واقعا سازمان ملله، و نه اونها که اونجا نشستن، حقیقتاً به فکر حل مشکلات ملل هستن، در نتیجه همه دماغشون رو میگیرن و از جلسه میرن بیرون...یعنی‌ اعتراض تو فرهنگ جلسات فرا ملی‌... اونها هم که میمونن و گوش میدن که عددی به حساب نمیان، اونقدر دست بزنن که جونشون در بره.

برای حرفی‌ که این مردک بی‌ نزاکت تو جامعه نماینده‌های شسته روفته زده، من یکی‌ میگم‌ای والله. آدم کش و کودک کشی‌، شکنجه گری، بی‌ ناموسی، اونقدر پلیدی که عقل وا میمونه از تشریحش، پوفیوزی، خیلی‌ پخ مغزی که با مردمت اینکار رو میکنی‌، اما خیلی‌ خایه داری که میرینی به روی اونها که از زمان جنگ سرد روی سر تمام سکنان کره خاکی ریدن و همه گذاشتن به حساب دمکراتی. من یکی‌ ترجیع میدم حرف راجر مور رو در مورد ارتباط دوستانه بوش پدر و پسر با سعودی عرب جاکش، باور کنم تا ادای تلویزیون‌های هوچی رو در مورد برج‌های دور قلو. من ترجیح میدم حرف مورخ‌های بیطرف تو در مورد هالوکاست باور کنم تا اونها که دستشون با صهیونیست‌های آدم کش، نسل کش بفیوز توی یک کاسه هست.
نه توی پرانتز و نه بیرون پرانتز...این بابا جنایتکاره مثل بقیه.
Wednesday, September 22, 2010
خیلی‌ وقتها که دردهای فلسفی‌ میگیرتم یا شاید هم شکم سیری، به چیز‌هایی‌ فکر می‌کنم که در حالت عادی نه وقتش هست که بهش فکر کنی‌ و نه حوصله اش. چیز‌هایی‌ که مرور زمان تبدیلشون میکنه به یک قانون، یا شاید هم میره تو بایگانی " همینه دیگه" ها. این قبیل موضوعات کم کم میره رو روحت و اگر بهشون گیر بدی میرسی‌ به نقاط زیادی حساس ذهنت و احساست، و باز اگر پر رویی کنی‌ و باز بری جلو، بی‌ تردید ریده میشه رو احساست و غیرتت و خیلی‌ اصولی که بهشون اعتقاد داشتی یا خیال میکردی داری، یا پیش خودت پز میدادی که داری، یا چه می‌دونم چی‌. نمونه زیاده. کم نمیارم و اینش خیلی‌ زور داره. میرم سر یخچال، غذا آماده کنم برای فردا. اگر یک تکه استک بیمزه با چهار تا سیب زمینه نیم پز مونده باشه، بدون هیچ تردیدی بر میدارم میذارم روی یک تکه نان جون و یک سالاد من در آوردی هم درست می‌کنم، و این میشه غذای سر کار. این اتفاق هیچ وقت برای باقی‌ مانده خورش قیمه، یا سبزی قورمه یا حتا حلوا که من براش می‌میرم، نمیفته. بر اساس همون قانون ننوشته شده ذهنی من، نه قورمه سبزی رو میشه سر کار خورد و نه قیمه رو. اینکار یعنی‌ بی‌ کلاسی، یعنی‌ دور شدن از جامعه، یعنی‌ ساز ناهمخون زدن، خارج خوندن توی گروه کر، یعنی‌ گوشه گیری. چیزی ته احساس من بهم میگه نباید از گله دور افتاد، باید اون وسط‌ها قایم شد. اما جای نشناخته‌ای هم هست که ساز خودش رو میزنه و بی‌ رو در بایستی حالم رو میگیره. جایی‌ که بهم بد و بیراه میگه و هی‌ یادم میاره که این تو گله گم شدن، با زر زر‌های آزاد منشانه قبلیم کلی‌ فاصله داره، و بالاخره دم خرس رو باور کنیم یا قسم رو؟ یک بابای آشنایی میمیره، میرم تسلیت بگم. مرحوم جای پدر بزرگم رو داره. برای نشکستن دل خانم مرحوم، همخونه بیچاره رو مجبور می‌کنم باهم بیاد. زورش می‌کنم شنبه نازنینش رو خراب کنه، بیاد جایی‌ که هیچ کس رو نمیشناسه جز همسر مرحوم رو. کنار من بنشینه و هی‌ سیخ بزنه که چرا پا نمیشی‌، من هم بچسبم به صندلی‌، چون خانم سرش رو شونه منه اشک میریزه روی پیرهن نوام، و نمیخواد سرش رو برداره، چون همزمان با دختر بزرگش دعواش شده و من رو فقط برای این می‌خواد که اونجای دختره رو بسوزنه. اینجا هم کسی‌ توی نیم کره‌های چپ و راست مغزم دریل میزنه بلکه یادم بیاره به خودم قول داده بودم نگذارم هیچ کس آزم سؤ استفاده نکنه؟ یک جای قضیه مشکل داره، چندان سخت نیست. فهمیدنش‌های کیوی بالائی هم نمیخواد.
Wednesday, September 15, 2010
قلب تو را شکسته هر که به نوبت خویش" این شعر رو برای خودش زمزمه می‌کنه وقتی‌ توی اتاق کشیک میبینمش. نمیشناسمش، آمده‌ام توی بخش داخلی‌ تا نتیجه یک بیوپسی استخوان رو بدم به پرستار داخلی‌. کمی‌ می‌‌ایستم. متوجه من نیست. همنیجر برای خودش زیر لب میخونه. کمی‌ مکث می‌کنم، صندلی‌ رو تکون میدم، یعنی‌ که من هم اینجام. برمیگرده طرفم، دست پاچه میشه و سلام میکنه. میخواندام و میگم من هم عجیب این آهنگ رو دوست دارم. شوکه میشه، که من ایرانیم. سرخ و سفید میشه. دانشجوی پرستاریه و آشخور. توی نهارخوری میبینمش. تنها نشسته. میرم طرفش و اجازه می‌خوام بنشینم. لبخندی میزنه به پهنای صورتش و همین میشه شروع آشنایی ما.

"شمایل" دختر کم حرفیه. باید بهت اعتماد کنه. باید ببینه تو همونی هستی‌ که باید باشی‌. باید مزه ات کنه. مدتی‌ که اونجاست من رو زیر و بالا میکنه. توی دیدار‌های کوتاهمون من رو محک میزنه. سه ماهی‌ که اونجاست فقط به این می‌گذره که بفهمه من کجا ایستادم و چه مرزی باهاش دارم. بهش زمان میدم و میگذارم من در ذهنش ته نشین بشم. اولین بر که با هم میریم کافه بزنیم، کم کم دری به زندگی‌ خودش رو به روی من باز میکنه.

"شمایل" یک کتاب هزار جلدی از حوادثیه که میتونه برای دختری ۳۴ ساله اتفاق بیفته. میتونه رمان‌ها بنویسه از طالبان. از چیزها که دیده و شنیده، از چیزهایی که فقط حس کرده، از آنچه توی ذهنش هکّ شده و تا پایان زندگی‌ دنبالش میکنه. از فرار اجباریش به مشهد، از رها شدن در شهری که جز ترس براش چیزی نداشته. از مدرسه دخترانه‌ای که میرفته، از نگاه همکلاسی ها، از تحقیر ها، از دلهای چرکین، از همه چیزهای که کسی‌ آرزوی تجربه کردنشون رو نداره. از جابجایی به تهران، شهر من. شهری که اسمش برای من و ‌او یادآور غربته. برای من غربت دورشدن از خاکی که حس تعلق به همراه داره، و برای ‌او شهری که غربت مکرره.و دنیای ما چقدر از هم دور و چقدر به هم نزدیکه. چقدر خوب هم رو میشناسیم و همزمان چه با هم غریبیم. گاهی‌ حس می‌کنم دختریه از یک سیاره دور، که فقط توی فیلم‌ها دیدمش، اما اون فیلم به اندازه‌ای تکرار شده و تو ناخود آگاه فرو رفته، که نمیشه تشخیص داد راسته یا نه. گاهی‌ نقش وجدان بیدار رو بعضی‌ میکنه، اون وقت‌ها که از نامهربانی‌های وطن من میگه. گاهی‌ ترس به جونت میندازه وقتی‌ یکهو خیره میشه به هیچ جا تو نمیدونی‌ باید حرف بزنی‌ یا ساکت بمونی. در تمام این احول، این زن برای من یک دریچه هست برای دیدن دنیایی که بسته بسته بوده و من همیشه از پشت کیلومتر‌ها پیشداوری نگاهش می‌کردم.
Thursday, September 02, 2010
کنار تخت ایستادم کارهام رو انجام میدم. نگاهم بهش می‌افته، چه چشم هایی‌. نه سبز نه آبی، انگار قرار بوده فیروزه یی بشه اما نشده. رنگش شبیه هیچ سبزی نیست، از اونها که فقط توی تیله‌های شیشه‌ای میشه پیدا کرد، آنها که موج داران و نمیفهمی کجا سبزش تموم شده و به آبی رسیده. به طرز عجیبی‌ جذابه. پوستش خیلی‌ روشنه، شاید کمی‌ رنگ پریده. نگاهش که می‌کنم لبخند میزنه. ضربان قلبش کمی‌ سریعه. میگه "دلشوره دارم، هیکل درشتم گولت نزنه" و باز میخنده و چه خنده زیبایی. دستش رو میگیرم و میگم آروم باشه، هیچ اتفاقی ترسناکی قرار نیست بیفته. با خودم فکر می‌کنم اصلا پدیده‌های اینجوری رو باید طور دیگه یی دلگرم کرد. باید بتونی‌ کنارشون دراز بکشی، سرشون رو بگیری توی بغلت و مثل بچه‌ها ناز کنی‌، براشون ترانه بخونی و خوابشون کنی‌. دستش سرده. انگشتهام رو فشار میده. میگه من از سوزن میترسم و باز میخنده. میگم وقتی‌ بیدار شدی میبینمت، چشمک میزنه و دختر بچه درون من دلش ضعف میره. چشمهاش رو میبنده و مثل یک بچه میخوابه. چهار ساعت بعد تو ریکاوری خواب و بیداره. صداش می‌کنم، چشمهای تیله ایش رو باز میکنه، لبخند میزنه. میلرزه، روش پتو میکشم و آماده رفتن میشم. میگه شماره ات رو رو گچ پام بنویس. هر دو میخندیم...سرم رو تکون میدم و تا خونه خودم رو تف و لعنت می‌کنم که چرا ننوشتم.