من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Thursday, August 30, 2007
من به ای میلهای انگلیسی از طرف تو عادت ندارم. انگار کلمه ها رو نمیفهمم. تو همیشه فارسی مینوشتی، گاهی هم فنگلیش و هی میپرسیدی: منطورم رو فهمیدی!؟ و من هیچوقت جواب نمبدادم که فهمیدم، فقط میخواندم از پشت صفحه مونیتور برات شکلک در می آوردم و گاهی ادای نوشتنت رو، و بعد زنگی میزدم و تا بهت بگم که لازم نیست بپرسی که میفهمم یا نه، اما صدای تو رو که میشنیدم یادم میرفت چرا زنگ زدم و هی حرف بود و حرف و آخر هم چند بوس کشدار از پشت این گوشی گنگ...

امشب سر کار حتما تمام راهروها رو به یاد تو قدم میزنم، به یاد تو پاورچین پاورچین به اتاقها سرک میکشم و حتما شبم رو به یاد اون صبح هایی به پایان میبرم که از سر کار برمیگشتم و خودم رو برای چند دقیقه هم که شده مهمان رختخوابمون میکردم تا گرمای تنت رو بچشم و بعد اگر میل و هوس اجازه داد صبحانه ای با هم بخوریم و تو به سر کار بری و من با رویای تو به خواب.

شبت به خیر.
Wednesday, August 22, 2007
...
توی اتاق کشیک سرک میکشه و چشمکی به من میزنه. میخندم. سرمون شلوغه و فرصتی برای درد دل نیست. ساندویچ کوچکی دستشه و پرونده مریضی رو ورق میزنه. موهاش آشفته اس و عینکش روی فرق سرشه. چند روزه ندیدمش؟ دلم براش تنگ شده. برای خودش یا شوخی هاش یا بی خیالی هاش یاحتی تنش؟؟ نمیدونم. این روزها که مامان اینجاست کمتر با هم هستیم. مامان دوستش نداره و عجیب اصرار داره که حسش رو نشون بده. وقتهایی که با هم هستیم مامان بد اخلاق میشه. اگر من رو ببوسه، بغلم کنه و یا دسش زیر لباسم بره، حتما غر میزنه. میدونم که حواسش به تک تک کارهای من هست. میدونم که مواظب لبخند های منه، رفتارم رو مرتب سبک سنگین میکنه و مطمئنم که میدونه ما کی ها با هم صکص داریم. مامان خوب من این روزها مراقب اینه که هستی به کسی عشق نورزه و این من رو دیوانه میکنه.
قرار میگذارم بریم دیسکو. این چند وقته گرفتار دو چیز شده ام: سر و صدا و رقص و مشروب. اصلا جنبه دومی رو ندارم و خیلی زود پرت پرت میشم. چقدر احمق بودم که قبلا مست نمیکردم. مست که باشی زمان برات یهو متوقف میشه و انگار توی یک موج خوشی هی بالا و پایین میری. انگار هم چیز پر میشه از طراوت و زیبایی. خوشی جای همه چیز رو میگیره و آنچنان از این حالت انباشته میشی که انفجار لذت رو در درونت حس میکنی. میگه :من کمتر کسی رو دیدم که مثل تو مست کنه. راست میگه شاید. دلم میخواد باز هم مست کنم. آدم اینجوری الکلی میشه؟ شاید. میخوام باز هم توی خوشی پرواز کنم و وقتی برگشتیم خونه، نفهمم که مامان از دیدنش ناراحته و دلش نیمخواد او جای کس دیگه ای رو گرفته باشه. نفهمم که از قصد تظاهر میکنه که هیچی از حرفهاش رو نمیفهمه. میخوام چند ساعتی از عمرم رو متوقف کنم و حتی یادم نمونه که چطور روی دستهاش تا اتاق خواب رفته ام و حتی چطور باهاش خوابیدم و یا چی گفته ام. سر درد فرداش به جهنم.
Wednesday, August 15, 2007
...
آخ، گلدان رو شکستم. نه اینکه ناراحت گلهای ارکیده سفید باشم که روی زمین پخش شدن، یا نگران جمع کردن سفالهای صورتی هزار تکه...نه، فقط روی تنه این سفالهای خوش آب و رنگ خرد شده توی راهرو، غصه اثر انگشتهایی رو میخورم که دو سال پیش بر روی این گلدان به جا موند و از اون روز بهاری تا همین امروز، من این اثر انگشت رو تیمار میکنم و میبوسم. تا همین امروز صدها هزار بار مرور کرده ام که چطور گلدان رو به طرف من گرفتی و گفتی بگذارمش روی میز اتاق نشیمن. تا همین امروز، هر بار که غنچه های ارکیده لب باز کرده اند، من هم لب به اسم تو باز کرده ام. تا همین امروز، که چشم شور خودم تاب دیدن یادگاری تو رو نداشت، من هزارها بار گلدان به دست وجب به وجب خانه رو قدم زده ام، انگار که با توام، یعنی که تو هم با منی. راستی هنوز هم به قول مادرت انگشتهای سبز داری؟ هنوز هم گلدان میخری و گل میکاری؟ هنوز اول پاییز به داد پیازهای لاله میرسی؟ هنوز هم هر بهار، اتاقها رو پر از سنبلهای سفید میکنی؟هنوز هم برگهای خشک شمعدانی رو هر زور جدا میکنی؟ حتما میکنی. اگر امروز بودی، شکستن گلدان رو نمی دیدی، اما دلت برای ارکیده پرپر میشد.
نه اینکه نگران گلهای ارکیده سفید باشم که روی زمین پخش شدن، نه، من فقط دلتنگ تو ام...