من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Wednesday, June 20, 2007
در آستانه سفر
نشسته ایم هر دو به تلویزیون زل زدیم و برنامه ای رو که تلویزیون دانمارک داره در مورد عاطفه پخش میکنه نگاه میکنیم. برنامه کار بی بی سی در مورد اعدام عاطفه است. موضوع البته کمی با چیزی که من در موردش خونده ام فرق داره اما با اینحال جالبه. با هر جمله ای که میشنوه چشمهاش گرد تر و گردتر میشه. ناباورانه من رو نگاه میکنه و سر تکون میده.
از خودم بدم میاد.
Thursday, June 14, 2007
دلتنگی تابستونی
آلبومهای کوچک و بزرگ، همیشه دیدن عکسها، یکی از بازیهای لذت بخش کم بوده. روزهایی که نبودی، وقتی چمدان به دست از در بیرون میرفتی، امید من، دیدن جدیدترین عکس هامون بود. حالا که نیستی ورق زدن این آلبومها نوعی شکنجه خودخواسته است! احتمالا تو این که اون ور اقیانوس نشستی، همین الان، توی همین لحظه، اصلا از فکرت هم نمیگذره که من چند بار اون عکس کناررود سن رو نگاه کرده ام و حسرت اون فنجان قهوه ای رو خورده ام که انگشتهای تو روی تنش بازی میکنه. راستی من هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم که بعد از اون روز ابری، حتی دین تابلوی فرودگاه هم من رو به بغض بندازه. چقدر ضعیف و بیچاره بودم یا نه چقدر بی تو ضعیفم...نه، احتمالا هیچ کدوم از اینها نیست. من فقط و فقط توی یک روز نه چندان گرم تابستونی، دلم هوای تو رو کرده. دلم هندوانه خنک میخواد که تو قاچ کرده باشی. مسخره است. دلتنگیهای ساده لوحانه، احمقانه و بی شعور.
دلم شعر فارسی، ترانه های فارسی میخواد. دوست دارم خونه که میام فارسی حرف بزنم و برای دوستت دارم گفتن، از هیچ کلمه ای غیر از کلمات فارسی استفاده نکنم. دوست دارم وقتی در هوس و میل عشق ورزی غرق میشم، زبانی با کلمات فارسی من رو ستایش کنه. دوست دارم موقع خوندن کتاب مادران و دختران، مجبور نباشم داستان رو به زبانی غیر از فارسی، تعریف کنم.
من فقط دلم برای شنیدن جکهای تکراری تو تنگ شده.
Wednesday, June 06, 2007
اولین بار نبود که به لندن سفر میکردم، اما اولین سفرم به لندن بود بدون او.
شنبه شب دعوت شده بودیم به یک جشن عروسی اسکاتیش! بعد از خیمه شب بازی کلیسا و عروس داماد و ببوس و این حرفها، به منزل برادر داماد دعوت شدیم برای شام. سالنی پر از مردهای دامن پوش، با پاهای پرمو و عضلانی و دامنهایی چهار خانه، خانمها عادی تر بودن. شاید چون عادت به دیدن مردهای دامن پوش ندارم، اونهم از نوع اشکاتلندی اش!
صدای موسیقی سنتی کمی کلافه کننده بود و گاهی شبیه به کشیدن آهن به روی شیشه. کمتر میشد کنار بایستی و آروم فقط نگاه کنی. هنوز کنار گود نرسیده، دستی زیر بغلت رو میگرفت جمله هایی پشت سر هم ادا میشه که به علت سر و صدای زیاد و بیشتر به دلیل لهجه وحشتناک اسکاتلندی نصفی اش رو نمیفهمیدی و فقط حالیت میشد که به رقص دعوت شدی. این وسطها پیش می اومد که دستی به جاهاییت میخورد که دوست نداشتی، حالا به عمد یا غیر عمد!
خودم رو از لابلای مردها و زنهای نیمه مست بیرون کشیدم و دنبالش گشتم. ولو شده بود روی یک صندلی و تقریبا با فریاد داشت یه آواز محلی انگلیسی رو با بقیه همراهی میکرد. من رو که دید بلند شد، دستم رو گرفت و شروع کرد به رقصیدن. من رو تقریبا تو هوا میچرخوند. از ته دل میخندید. کاملا مست بود به گمانم من هم مست بودم چون عجیب از این کارهاش لذت میبردم دلم میخواست تا ابد همینجور دور بزنم و اون با فریاد آواز بخونه. آوازی که جز چند کلمه، هیچی ازش نمیفهمیدم. ساعت چهار صبح برگشتیم هتل. سردرد فردا رو با یک حمام طولانی و قهوه تلخ، قابل تحمل کردیم و تا نیمه شب توی خیابانهای لندن ولو شدیم.
اولین سفرم بدون تو عزیزم، چیزی کم نداشت جز تو.