با دو کیسه بزرگ میاد خونه. صدام میکنه تو آشپزخونه که بیام ببینم چی خریده. صبر نمیکنه بیام، دستم رو میگیره منو میکشه تو آشپزخونه. مطمئنم که دوباره چیز گران قیمتی خریده. دست شسته و نشسته کیسهها رو باز میکنه و شونصد کیسه کوچک قهوه روی میز آشپزخونه ولو میشه. دستگاه قهوه سابی رو هم که خریده با افتخار بالا میگیره این هم رمز یک قهوه حسابی. به کیسهها نگاه میکنم: قهوه کوبایی اصل، قهوه کلمبیایی، قهوه با طعم وانیل، قهوه با طعم کاکائو، قهوه با طعم عسل، قهوه با طعم چه میدونم چی. دست به کار میشه تا یکیش رو امتحان کنه. با حوصله دانهها رو میسابه، بو میکنه، دم میکنه، قربون صدقه شون میره و نتیجه کار میشه یک قهوه یی که انگار توش وانیل ریختی. از نظری که من میدم، خوشش نمیاد، میگه آدمی که به قهوه آب زیپوی بیمارستان راضی یه که از قهوه چیزی سرش نمیشه. جدی نمیگیرم، چون راست میگه. دلم میخواد بپرسم چقدر پول بابت این چند تا کیسه داده، جرات نمیکنم. این کارهاش میره تو اعصابم. خرجهای اضافهای که میکنه من رو بیخود شاکی میکنه.بیشتر وقتها چیزی نمیگم، اگر هم گاهی زن صرفه جوی درونم زورم کنه و دهان باز کنم، با یک "آوت آف یور بیزنس" موضوع خاتمه پیدا میکنه. دلم میخواد توی کتم بره که به اینکار هاش کاری نداشته باشم، اما انگار زیادی سخته. وقتی یک عمر دست به عصا راه رفته باشی و از بچگی مجبور شده باشی خرج و دخل ماهیانه ات رو ریال به ریال حفظ کنی، بی اراده هر کاری بخواهی بکنی چرتکه میندازی و بد تر اینکه ولخرجی بقیه هم میشه " بیزنس" تو. البته شکی نیست که اینها پیچهای فرهنگی و تربیتی منه، چیزی که تو دنیای من ولخرجیه، توی دنیای اون اسمش هست "زندگی با کوالیتی"، و در یک کلام این فاصله رو با هیچ چیز نمیشه پر کرد. گاهی تفاوت این دو دنیا من رو به وحشت میندازه، میفهمم و نمیفهمم چطور جغرافیای مرزی و تاریخی میتونه دو تا انسان متفاوت از هم به وجود بیاره؟ اگر میشد موضوع فرهنگ رو از این مسئله جدا کرد، دلم میخواست بدونم اونوقت اگر این آدم به جای یکی از دهات نزدیک دوبلین، توی یکی از دهات نزدیک اصفهان به دنیا میومد، چه جور آدمی میشد؟ سال قبل که رفتیم خونه پدریش، برای اولین بار وارد قسمتی از زندگیش شدم که خیلی کم در موردش صحبت شده بود، اصلا نپرسیده بودم و اون هم نگفته بود شاید به این خاطر که فکر نمیکردم جالب باشه، و اصلا چرا هیچ کنجکاوی نکرده بودم؟ چون زیادی به خودم و زندگیم و پیشینهام گره خوردم؟ یا چون فکر نمیکنم اونهم اصلا بچه گی داشته؟ وقتی بعد از سه ساعت رانندگی از دبلین رسیدیم به خونه شون، فکر کردم وارد دنیای دیگهای شدم، خانوادهای پر جمعیت، خونه قدیمی وسط یه دشت بزرگ، پر از گاو و خر. پرسیدم اینهمه خر چرا اینجاست؟ گفت ما پرورش خر هم داریم. غش غش زدم زیر خنده،...پرورش خر، فکرش رو بکن؟ گفتم به چه دردی میخورن؟ گفت علفهای هرزه رو چرا میکنن. پرسید چیش خنده داره؟ نمیدونستم چیش خنده داره، اما خنده داشت، توی ذهن من خر یعنی خر دیگه، یعنی نهایت حماقت. خر اصلا تو واژه نامه ذهنی من وجود نمادین داره تا واقعی. بعد توضیح داد که چقدر خرها باهوشن، و چقدر میتونم با صاحبشون ارتباط عاطفی داشته باشن و من فقط گوش میدادم و توی ذهنم میگفتم این چی داره میگه؟ حالا ببین این تفاوتها چطور زندگی ما دو تا رو روی موج میندازه وقتی تو حتا از حیوانات هم دو تا تعریف جدا داری.
حالا از این تعریفهای متفاوت که بگذریم، میبینم وقتی تو با همه چیز یک رابطه کاملا ساده داشته باشی، دیگه تعجب نمیکنی که مثلا چرا سه تا پسر و یک دختر خانواده مدرک دکترا میگیرن و یکی میمونه با پدر و به پرورش خر ادامه میده و من اگر تا صد سال آینده هم بشنوم کسی خر پرورش میده، باز هم خندهام میگیره. تازه بقیه فامیل هم که برای تعطیلات بیان، یکراست میرن طویله و میشورن و جارو میکنن و با بوی پهن برمیگردن توی خونه و این وسط تنها چیزی که یادت میاره که این همون مردیه که تو میشناسی، دقت خاصیه که توی شستن دست هاش به خرج میده. حالا وقت غذا، هر چه روی میز هست، خانگیه، همه چیز با کیفیت بالا، "زندگی با کوالیتی". شاید هم اینها هیچ ربطی به هم نداشته باشن. شاید هم مزه شراب خوب و قهوه خوب برای اون، مثل مزه چائی خوب برای من باشه، اما سوال اینجاست که آیا من برای چائی خوب همونقدر حاضرم خرج کنم که اون برای قهوه خوب؟ من چقدر به این "کوالیتی" اهمیت میدم؟ یا چرا نمیدم؟ چرا من خودم رو میگذارم درجه دوم یا سوم یا شاید صدم، و چرا اون خودش رو میگذره سر صف؟
اینها گلایه از شکل به خصوص زندگی من یا اون نیست فقط شاید یک جور جواب نه چندان ساده به این "چرائی، یا چگونگی" بالا پایینهای رابطه مون باشه.