من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Thursday, April 24, 2008
غمگین بودن خیلی بده و بدتر از اون اینه که ندونی چرا غمگینی اما باشی.
...
کارهام که تموم میشه زل میزنم به روبرو و یهو متوجه میشم که پشت مونیتور دیوار بوده اینهمه مدت و انگار من نمیدیدمش. یعنی توی تمام این مدتی که من این گوشه اتاق نگهبانی می نشستم و هی تایپ میکردم، روبروم دیوار بوده؟ انگار از اینهمه بستگی اتاق دارم خفه میشم. میام بیرون. هیچ کس متوجه نیست. توی بخش آرومه. ساعت دو همیشه بخش آرومه. بیمارها در حال استراحتن و من هرگز نشده توی این چند سال تجربه کنم که ساعت دو بعد از ظهر کسی بمیره! همونطور که هرگز ندیدم و نشنیدم ساعت دو بعد از ظهر بچه ای به دنیا بیاد. همه بچه ها شب به دنیا میان و آدمها هم ساعت دو نمی میرن. ساعت دو، هیچ اتفاقی نمی افته و من دلم عجیب گرفته.
...
ساعت سه میرم اتاق بیست و دو. تخت بغلی خانم مسنیه. خوابیده شاید. کسی گوشه اتاق ایستاده. سلام میکنم بدون اینکه نگاهش کنم. بالای سر مریض میرم. میپرسم چطوره،جواب میده. باید سرمش رو باز کنم. آدم گوشه اتاق نگاهم میکنه و من حس میکنم چقدر نگاه سنگینی داره و یا شاید من میخوام حس کنم نگاهش سنگینه. بر نمی گردم. نمی خوام برگردم. کارم تمام میشه. مریص دستم رو میگیره و شروع میکنه حرف زدن. میشنوم، نمی شنوم. حواسم به یک نگاه سنگینه. آدم گوشه اتاق حالا نشسته روی صندلی و نگاهم میکنه. حرف مریض تمام شده. بر میگردم و بر خلاف میلم نگاهش میکنم. انگار کسی سر من رو بالا گرفته تا به زور به جایی که نمی خوام، چشم بدوزم. نشسته کنار تخت. بهش زل میزنم. لبخند میزنه. میگه امروز حال مادربزرگم بهتره نه؟ میگم آره و باز همچنان زل میزنم. زیباست. واقعا زیبا. بلند میشه و جلو میاد. میگه: کارستن هستم و دست دراز میکنه. بهش دست میدم و باورم نمیشه که مردی میتونه اینقدر جذاب باشه، اونهم مردهای بی مزه دانمارکی. موهاش قهوه ایه وآشفته. انگار یکی دست برده توی موهاش و توی آخرین لحظه که می خواسته بیاد از خونه بیرون، اون رو خوب پریشون کرده. چشمهاش گیرایی خاصی داره و توش چیزی هی دو دو میزنه. قدش بلنده و عجیب متناسب اندامش. چقدر زیباست این آدم. حرف میزنه، از اعتصاب میپرسه و میپرسه خسته ام یا نه. میگم هستم. کشیک امروزم طولانیه و تا هفت شب سر کارم. میگه متاسفه که اینجوریه و خوشحاله که من پیش مادربزرگش هستم و اینکه او هم امشب باید سر کار بره. نمیدونم چی میشه. نمی دونم چرا اینقدر من رو مثل آهن ربا به خودش میکشه و چرا اینقدر دلم میخواد براش حرف بزنم. یهو بدون اینکه واقعا بفهمم چرا، میگم که تنهام و اگر دوست داره میتونه بعد کارم با من قهوه ای بنوشه. حرفم رو زدم و برای لحظه ای دلم میخواد زمان رو به عقب برگردونم و همین قسمت از گفتگو رو پاک کنم. اما زمان در حرکته و من انگار ده ساله ایستادم جلوی آدمی که تازه دیدمش و بعد خشک شدم جلوش و الان باد داره تکه تکه های تنم رو با خودش میبره. نگاهش میکنم اما نمی بینمش. با اینحال میدونم که زیباست و هر چی جواب بده اهمیتی نداره چون تصویر این زیبایی توی ذهنم حک شده، حتی اگر احمقانه ترین حرف دنیا رو هم زده باشم باز هم از زیبایی این آدم کم نمیشه. آروم میگه با کمال میل و من در می مونم که حالا چی؟
ساعت هشت شب نسشتم روبروی مرد زیبام که تا امروز فقط چند کلمه ای باهاش حرف زدم و الان دارم باهاش قهوه لته مینوشم و ذره ذره کیک آناناس مزه میکنم. انگار مدام این منم که حرف میزنم و او گاهی میخنده و گاهی تعجب میکنه. مهم نیست چی میگم مهم اینه که گوش میده و عجیب همراهی میکنه. گرمه و صمیمی. از کارش میپرسم. میگه توی فرودگاه کار میکنه. ادامه نمیدم او هم چیز بیشتری نمی گه. من از ماجرایی که توی سفر قبلی ام برام توی فرودگاه پیش آمده تعریف می کنم و او از خنده غش میکنه و من باز متحیر میشم که این آدم چرا اینقدر جذابه. لبخندش حقیقتا دلنشینه و جوری لبهاش رو بعد هر حنده طولانی با دندان میگزه که انگار سالهاست این حرکت رو فقط برای دلبری کردن، تمرین کرده. حرف، حرف، حرف. تمام نمیشم. او هم تمامی نداره.در یک سکوت کوتاه، بین جمله هاش، ناگهان میپرسه دوست پسر دارم یا نه. نگاهش میکنم و چندین قرن طول میکشه که بهش بگم دارم . سکوت میکنم. سکوت میکنه. میپرسم چرا پرسیده. لبخندش محو میشه ، مات نگاهم میکنه میگه چون دلش میخواد من رو جور دیگه ای تجربه کنه. انتظار دارم خجالت بکشم، سرخ بشم، قلبم تند تند بزنه، ناراحت بشم، اعتراص کنم به وقاحتش. بهش بگم که خیلی عوضیه که از من همچین تصوری پیدا کرده و چطور به خودش جرات داده و...و...و... اما نمیگم.هیچی نمیگم. عصبانی نیستم و هنوز فکر میکنم چقدر زیبا و دلنشینه. خوشحالم که گفته. چه خوب که گفته و چه خوب که من مدتهاست از هیچی خجالت نمی کشم و چه خوب ... میگم بهش قول نمیدوم تا کجا باهاش برم. سرش رو تکون میده و من نمیدونم چکار کرده ام.
دو ساعت بعد ازش خداحافظی میکنم. آرومه میگه می بینمت دوباره و شاید اون روز خوش شانس تر بودم و می خنده. چیزی نمی گم فقط میبوسمش و حقیقتا از این بوسه لذت میبرم. غمگین نیستم . اصلا نمی دونم چه حسی دارم.
Tuesday, April 15, 2008
این روزها روزهای بحرانه. قراره اعتصاب کنیم برای حقوق بیشترو حقوق مساوی با آقایون. امروز شعارها رو مینوشتن روی پارچه های قرمز و انگار توی دل من چیزی هی غنج میزد. هول بودم. هول هستم. اولین بار نیست که میرم اعتصاب اما با اینحال یهو یاد ایران میافتم. یاد اینکه حق اعتراض نیست . اصلا حق هیچ چیزی نسیت.
همکارم میترسه اعصابها طولای بشه و دولت اون رو غیر قانونی اعلام بکنه و ما به ازای هر ساعتی که غیر قانونی اعتصاب کنیم جریمه بشیم. او میگه و من به این فکر میکنم که مردم من جریمه های وحشتناکی رو تا حالا پرداخت کردن. خیلی غصه ام میگیره و بعد حس میکنم چقدر لوس شدم و به خودم به فارسی میگم بپا النگوهات نشکنه!
...
دیپرشن بهار هنوز ادامه داره.
...
همه چی داره بی معنی میشه. دلم برای خلیج فارس هم میسوزه هم نمیسوزه. یاد کاترین میافتم توی گروه پزشکان بی مرز. میگفت آنقدر از دانمارک دور بودم که فکر میکنم توی فضا به دنیا آمدم و متعلق یه جایی نیستم. میگه یکبار جان بچه دو ساله ای رو از مرگ حتمی نجات بده اون وقت وطن برات مسخره ترین کلمه میشه. منتظرم من هم توی فضا به دنیا بیام. منتظرم من هم راستی راستی بی وطن بشم.
Thursday, April 10, 2008
چقدر سرم شلوغه والله! آخر هفته ای به سه تا تولد قد و نیم قد ایرونی دعوتیم. مردم هی زرت و زرت متولد میشن و به دنیا اومدنشون رو چشن میگیرن و با کلی خرج و زحمت جمع کردن و گذاشتن و برداشتن و بفرما تو رو خدا و نوش جان و این چه کاریه کردین و خودتون قابل دارین... به همه اعلام میکنن که چند ساله شدن و بعد خوشگل ها باید برقصن و زشتها هم که ول معطلن و مارتینی و حالا هم که بیلیز مده برای خانمها، بعد هم کمی تا قسمتی مستی و به قول دوستم یک سفر سانفرانسیکو پشت بندش و همین دیگه! فکر میکنم بعضی از آشناها یا دوبار در سال متولد میشن، یا زمان زیادی زود میگذره و یا، نمیدونم چی. هفته قبل هم عروسی بودیم اونهم باز از نوع ایرونی اش. اولین باری بود که با هم میرفتیم چشن ایرانی. ذوق زده بود و راستی راستی پا به پای همه رقصید. خواهر عروس گفت ماشالله از داماد خوشحالتره این دوست پسرت، خیلی آقاست! گفتم آره همینطوره که تو میگی. ترانه ها با خواننده های ناشناسشون توی سرم میچرخیدن. خیلی بده ماهواره و کانای ایرونی ندارم. نه خواننده ها رو دیگه میشناسم و نه میتونم ترانه ها رو بخونم. هنوز توی عصر یخبندان گیر کردم. باید کاری بکنم. با سر درد میام خونه و آقای خوشحالتر از داماد، هنوز سرحاله و میپرسه کجا میتونه کلاس رقص ایرونی پیدا کنه، و چقدر دلمه ایرانی خوش طعمه و اون غذاهه که توی برنجش مرغ بود و کشمش و زرشک و ته دیگش کلفت بود، اسمش چی بود و من میتونم بپزم یا نه، و چرا ما بیشتر جشن ایرونی نمیریم و و و . بعد هم نشست سر ترجمه مقاله اش و من رو راحت گذاشت با یک دنیا فکر.
...
بالاخره کتاب من، منصور و البرایت حاجی زاده رو تمام کردم. از بس بوی خون میداد این کتاب، حالم به هم خورد. اما عجیب دلگیر شدم و دلم برای بی پناهی مون سوخت. ما چه مردم بی چاره ای هستیم.
...
همکارم رفت تانزانیا. یک انسانی واقعا بی مرز. خداحافظی که کردیم گفت می بینمت سال دیگه؟ گفتم آره و ته دلم کسی گفت، نمیدونم من از دو ساعت دیگه ام خبر ندارم.
Thursday, April 03, 2008
توی سرما توی حیاط دور میزنم. درختها کم کم بیدار شدن و سوز هوا، سوز بهاره. پای درخت سیب و گیلاس از بس گل نرگس کاشته، یکپارچه به زردی میزنه. میشمارم. دویست و دوازده تا نرگس کاشته. دستی به پنجره میزنه. برمیگردم. لیوان قهوه دستشه. اشاره میکنه که بیام. سر تکون میدم. حتما قهوه تلخ ریخته بدون شیر. تلخ تلخ مثل زهر، اما من هوس چای کرده ام چای های احمد، همون که تو دم میکردی توش هم یک تکه کوچک هل مینداختی. از پشت پنجره نگاهش میکنم. مشغول نوشتنه یا خوندن، نمیدونم. وقتی دقیق میشم میبینم ما خیلی کم با هم حرف میزنیم. وقتی سر کاریم که هیچی وقتی اون خونه اس یا مینویسه یا میخونه یا تو سایتهای پزشکی دنبال مطلب میگرده، اگر این کارها رو نمیکنه حتما داره گیتار تمرین میکنه و اگر هیچکدوم، حتما با من سکس داره. شاید راستی راستی حرفی برای هم نداریم. به این میگن زندگی پارالل، کاملا موازی. دوباره نرگس ها رو میشمارم. درسته، دویست و دوازده تا. هنوز لاله ها در نیومدن. حتما اونها هم یک رقم نجومی دارن. دوباره به شیشه میزنه. قهوه زهر داره سرد میشه. میرم تو، کاپشن رو میندازم رو مبل و کنار صندلی اش رو زمین ولو میشم. مثل رادیو شروع به حرف میکنم. اول از ایران...بعد از سرکار...چند تا سوال که منتظر جواب نمی شم...راستی تو میدونی چند تا نرگس کاشتی؟ ایندفعه بهم زل می زنه. این نگاه یعنی چی داری میگی؟ مگه نمیبینی کار دارم؟دارم مشکلات بشریت رو حل میکنم؟ دوباره سرش میره روی کتاب.
ما خیلی به حرف زدن احتیاج داریم. حیف که حرفی نداریم. بلند میشه، من رو بلند میکنه روی زانوهاش مینشونه، مثل بچه ها...و چقدر اینکار به نظرم احمقانه میاد. میپرسه چرا غمگینم و من دنبال جواب قانع کننده ای میگردم که بعدش سوال شماره دو نباشه. چیزی به ذهنم نمیرسه. نه حواسم، نه دلم، نه تنم...توی این لحظه هیچ چیزیم اینجا نیست. این یعنی چی؟ یعنی از کی خسته ام؟ یعنی باز هوایی ام؟ یا شاید زمان پریودم نزدیکه و دوباره دیوانگی هورمونی و بی حوصلگی و این اراجیف؟ شاید تنهام؟ بچه میخوام؟ که چی بکنم باهاش؟ تو رو میخوام؟ که من خیلی وقته تورو کم دارم، این که جدید نیست. اصلا اینها چه ربطش به نرگسها؟ دلم ایران رو میخواد؟ روزنامه ها رو؟ کتابها رو؟مامانم رو؟ دوست پسرهام رو؟ مسعود رو، که تنها هنرش فرانسه خوندن بود و کوه رفتن؟ حامد رو، که کلی باهاش مهمونی میرفتم و بعدش بوسه های دزدکی خداحافظی؟ کیوان رو، که بوی عطرش همیشه حالی به حالی ام میکرد؟ اصلا چرا من باید روی پاهای یکی دیگه، یاد دوست پسرهام بیفتم؟
پا میشم چای درست میکنم. چایی که نه چای احمده و نه هل داره و نه دست تو یه فنجانش خورده. میگه بیا آخر هفته بریم یه جایی. میگم باشه، هر جا تو بگی. من و گم کن. میخنده. میگه خلم. آره هستم.