من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Thursday, January 27, 2011
اگر به روسری محکم بسته شده زنها نگاه نکنی‌، اگر صدای تلویزیون رو هم کم کنی‌ که نشنوی شعار‌ها به چه زبانیه، اونوقت میبینی‌ انگار توی خیابان آزادی ایستادی و داری تظاهرات ایران رو تماشا میکنی‌. با یک فرق کوچک...اینجا قاهره هست نه تهران.روزنامه امروز صبح نوشته چهار نفر در اعتراضات بر اثر شلیک گلوله کشته شدن، اما منبع خبری دولتی، علت قتل رو حوادث رانندگی‌ اعلام کردن. دیکتاتور دیکتاتوره دیگه، هر جا لازم باشه دروغ میگه.
Friday, January 21, 2011
آفتاب شده، بی‌رمق اما دلنشین. فورا پرده‌ها رو میزنم عقب، صندلی‌ میگذارم پشت پنجره، هول هول یک کاپوچینو درست می‌کنم و انگار کسی‌ دنبالم کرده باشه، با سرعت خودم رو میندازم رو صندلی‌ توی آفتاب و کاپوچینو سر می‌کشم. خیلی‌ خوبه، خیلی‌ حس قشنگی‌ بهم میده. نه به این خاطر که خاطره یی رو زنده میکنه، فقط به خاطر خود آفتاب، به خاطر اینکه می‌دونم شب تو راهه، یک ساعت دیگه کم کم تاریکی میاد. دلم گرما می‌خواد، نور، ولو شدن روی چمن، دامن کوتاه، تاپ‌های یقه باز، کرم ضدّ آفتاب.میگه عید پاک بریم مصر، بریم صحرا، بریم شن، آفتاب سوزان. بریم با اهرام عکس بگیریم، شتر سواری کنیم، قلیان بکشیم. می‌خواد بره جهانگردی، و می‌خواد از مصر شروع کنه. من اما هوس ایران رو کردم، دلم خیابان انقلاب می‌خواد با بازار تجریش. من عجیب دلم می‌خواد همین لحظه ایران باشم، چایی با لیموی تازه سر بکشم، سریال‌های صد تا یک غاز ایرانی ببینم و روزنامه بخوانم. دلم می‌خواد ببینم چه خبره؟ دوستهای باقیمانده در ایران‌ام توی یوو تیوب چی‌ می‌بینن؟ چه آهنگی رو گوش میدان؟ از اعدامی‌ها کسی‌ حرفی‌ میزانه؟ کسی‌ میپرسه چرا تونس؟ چرا ایران نه؟روزنامه‌ها چی‌ مینویسن، سوپرمارکت سر خیابان قبلیمون، هنوز هم بوی پنیر تبریز میده؟ نان سنگک چند هزار تومانه و چند بار دیگه ماشین از روی دست پسرکی که نان دزدیده بوده، ردّ کردن؟ هر چند مامان میگه اونجا ایران نبوده که من ددم، اما فرقی‌ نداره، دست دسته و پسر پسر. چهار شنبه شب خواب میدیدم انقلاب شده من هم دارم داد میزنم. شعار میدادم، جیغ می‌کشیدم، فحش میدادم، عکس رئیس حزب دست راستی‌ دانمارک رو بالای سرم گرفته بودم...خواب هام هم مزخرف شده. باید کمتر اخبار ببینم. اینها معنیش این نیست که من زیادی سیاست زده شدم، تعبیرش اینکه که ذهنم جهت نداره، باید بنشینم رمان بخوانم. شاید فردا شب با دستم برم بیرون، برم جایی‌ که کمی‌ شیطنت کنم.

گرمای پشت شیشه کافی‌ نیست با این هال غنیمته. میگه مصر یعنی‌ نشستن توی ماشین زمان. می‌خواد وقتی‌ پنجاه ساله شد تمام آفریقا رو دیده باشه. می‌خواد دو هفته‌ای مصر رو وجب به وجب بگرده. می‌خواد غواصی کنه، عکس بگیره و آفتاب سوخته بشه. قراره روی پیشنهادش فکر کنم اما فکر تهران نمیگذاره. مامان برای عید میاد، اما من هوس دیدن خیابها رو کردم می‌خوام تو تهران بهم خوش بگذره. می‌خوام قبل از فروش خونه پدری، یک بار دیگه از در حیاط وارد بشم، برم توی هال و آشپزخانه و روی سرامیک سرد، قدم بزنم، حتا اگر هیچ چیز سر جای خودش نباشه.

صبح رفته برلین. جاش خالیه. حتا وقتی‌ هم که سرفه میکرد باز آغوشش گرم بود و خواستنی و نگاهش پر از امید و شادابی..
Friday, January 14, 2011
مریض داری می‌کنم حسابی‌. از‌اش جو گرفته تا سوپ و بخور بابونه، آنتی بیوتیک و تمام مخلفات. مثل بچه‌ها با قورت دادن قرص مشکل داره و باید به زور ماست به خوردش داد. سرفه‌هایی‌ میکنه که حتا سگ‌ها رو میپرونه. خواب و بیداری نداره، جایی‌ یه مثل برزخ. اولین باره که اینطور میبینمش. عجیبه، مردی که مثل کوه قوی به نظر میاد با یک سینه پهلو ده روز توی رختخواب میفته و مثل بچه گربه صدا میکنه. هفته آینده می‌خواد بره برلین و باید خوب شده باشه، خودش اینطور میگه، اما من چشمم آب نمیخوره بتونه سفر کنه. شب پیتزا میگیرم از بس خسته شدم از بوی‌اش و سوپ و عدسی‌ و فرنی. با اشتها میشینم به خوردن. وسط داستان مامان زنگ میزنه. صداش سر حال نیست. میگه دلش برام تنگ شده، خیلی‌ زیاد. دلش می‌خواد ببینتم. کمی‌ مکث می‌کنم، نه برای اینکه جواب بدم، برای اینکه ببینم خودم چقدر دلم براش تنگ شده. میبینم مامان آنقدر سر حال بوده که انگار برای من جای دلتنگی‌ نگذاشته. یکجور‌هایی‌ یادم رفته بوده که باید براش دلتنگی‌ کنم. احساس عجیبیه که من حتا یک ثانیه هم قبلان به فکرش نیفتادم. میگم بیا، هر موقع خواستی‌. من هم کلی‌ دلم برات تنگ شده و کلی‌ جمله دیگه سر هم می‌کنم که یادم نمیاد. تلفن رو که قطع می‌کنم با خودم درگیر میشم. میرم تو لایه‌های زیرین وجودم. فکر می‌کنم یک چیز‌های باعث شده من از مادرم فاصله بگیرم. شاید چون فکر می‌کردم احتیاجی به من و دلتنگی‌ من نداره، شاید صورت بیش از اندازه خوشحالش توی عکس‌ها بوده که من رو از نیمه مادر فرزندی جدا کرده، شاید شیک بازی‌های شوهرش، شاید هم خود من. خودم رو نمیفهمم. برمی‌گردم توی آشپزخانه، سر وقت پیتزای سرد از دهان افتاده. قههیی برای خودم دم می‌کنم و میرم سراغش که روی سوفا هنوز توی برزخ سیر میکنه. خم میشم پیشانیش رو میبوسم، لبخند میزنه و میگه هنوز زنده ام، نترس.

چقدر دلم برای بچه نداشته‌ام تنگ شده، برای مامان هم همینطور.
Thursday, January 06, 2011
پسر دوست پدرم، وقتی‌ من حدود سیزده چهارده سال داشتم خودش رو توی زیر زمین خونه حلق اویز کرد و مرد.کسی‌ نفهمید چرا، شاید هم ما نفهمیدیم، اما این اتفاق من رو خیلی‌ از مرگ ترسوند، نه فقط مرگ، که از "بازمانده بودن، باقی‌ موندن و از دست دادن". مرگ این پسر خانواده‌اش رو زیر و رو کرد، پنج نفر انسان، همه تبدیل شدن به بیمرهای روانی‌.شاید به این خاطر من هرگز با خودکشی‌ کنار نیومدم. به نظرم جنایت کارانه‌ترین و خودخواهانه‌ترین عملی که کسی‌ می‌تونه در حق باز مانده هاش انجام بده.

تو دوره دانشجویی، حدود سه ماه و نیم توی یک بخش روانی‌ کارآموزی می‌کردم. پسر جوانی‌ اونجا بود که دپرشن عمیقی داشت و بیشتر از چهار بار دست به خودکشی‌ زده بود. ارتباط گرفتن باهاش کار بسیار سختی بود. بیشتر از دو ماه طول کشید تا وقتی‌ بهش سلام می‌کردم یا براش قهوه می‌بردم جوابم رو میداد یا حتا نگاهم میکرد. ته چشمهاش همیشه خالی‌ بود، مثل این بود که اگر درست نگاه کنی‌ از توی چشمش میتونی‌ توی مغزش رو ببینی‌. اونقدر تهی بود که ترس برانگیزه میشد. یک روح بود که قدم میزد، با اینکه هیچ میمیکی توی چهره‌اش نبود اما آشفتگی‌ رو میتونستی به وضوح توش ببینی‌. از آنجائی که آخرین اقدام به خودکشی‌ رو توی همین بخش انجام داده بود، به شدت تحت کنترل بود و توی اتاقش چیزی که بتونه با اون به خودش صدمه بزنه نبود. وقتی‌ غذا میخورد کسی‌ نگهبانش بود که مبادا مثلا چاقو یا چنگال رو بلند کنه یا لیوان آب رو به اتاق خودش ببره. کار من از جمله این بود که باهاش حرف بزنم، یا با هم فیلم ببینیم تا مثلا بتونم " اگو" رو درش تقویت کنم و کم کم اعتمادش رو به دست بیارم و از این حرف ها...مای اس...یک روز که کف کرده بودم از بس حرف نمی‌زد خیلی‌ صریح ازش پرسیدم: وقتی‌ میخواهی‌ خود کشی کنی‌، یا فکر میکنی‌ که باید خودت رو یک جوری از بین ببری، به چی‌ فکر میکنی‌؟ چی‌ تو ذهنت می‌گذره اون لحظه؟ چی‌ باعث میشه چاقو یا لیوان شکسته برداری بکشی روی رگ گردنت؟ سیگارش رو تا ته کشید و انگار نه انگار که چیزی پرسیده بودم، پاا شد رفت جلوی تی‌ وی. من هم که نقش سگ نگهبان رو داشتم رفتم کنارش ولو شدم. ده دقیقه بعد یهو گفت: هیچی‌. چیزی تو ذهنم نمیگذره. فقط یک میل و یک خستگی‌. یک میل. فقط یک لحظه. اگر اون لحظه رو از دست بدی، میلش هم کمرنگ میشه. به همین دلیل به این نتیجه رسیدم که بهترین راه خودکشی‌، شلیک گلوله هست." جوابش خیلی‌ با بیخیالی همراه بود، با یک جور آرامش. این آرامشش عصبیم کرد، عصبانیتی که هیچ مورد نداشت. انگار من رو گذاشت در جبهه مقابل خودش با تابلوی "بازمانده" در دست. نمیدونم چم شد. گفتم یعنی‌ بقیه رو حواله میدی به اونجات دیگه؟ مادر، پدر، دوست...هر کس؟ ها؟ فکر کنم اگر هم بکشی، به دور و برت بهتر نگاه کنی‌ و بدبختی بقیه رو هم ببینی‌، فکر خودکشی‌ نمیکنی‌. هیچی‌ نگفت، نه اون روز و نه روز‌های دیگه. پرستاری که مسول دوره من بود با اشتیاق پرسید چی‌ میگفتیم، من هم همه چی‌ رو توضیح دادم و در نتیجه آشوبی به پا شد که نگو. من نه تنها به شدت توبیخ شدم، بلکه اگر پا در میانی پرستار بخش نبود احتمال صد در صد باید دره کار اموزیم رو هم تکرار می‌کردم. حرفی‌ که من زده بودم درست بر خلاف چیزی بود که باید رفتار می‌کردم، نقطه مقابل تئوری‌هایی‌ که توی درس‌ها خوانده بودم. از اون روز به بعد یکی‌ از پرستار‌ها مسول اون پسر شد. من هرگز برای اون پرستار توضیح ندادم که چرا اینطور گفتم، فرقی‌ هم نمیکرد بگم یا نه، کارم کاملا اشتباه بود، به نوعی سیفون کشیدن روی همه کتاب‌های سایکولوژی.

کار آموزی من توی اون بخش در هر حال تمام شد و من هرگز نفهمیدم که موفق به خودکشی‌ شد یا نه. درس من هم تمام شد و شدم یک پرستار، پرستاری که هنوز معتقده خودکشی‌، خود خواهانه‌ترین راه نجاته.
Wednesday, January 05, 2011
هیچ پدر و مادری، مستحق به خاک سپردن بچه‌اش نیست. طبیعت مدام در حل اشتباهه، مدام.