حرف کم میارم، خیلی هم کم. احتیاجی هم به کلمه نیست. ما جور دیگه ، به زبان دیگه ای با هم حرف میزنیم. حالا باورم میشه که موج تن آدمها خیلی گویا تر از زبانشونه. شونه به شونه هم راه میریم ولابلای توریستها، همراه توریستها، به زبونی که فقط خودمون دو تا می فهمیم، درددل میکنیم. من هیچوقت اینقدر مشتاق نبودم. هیچوقت اینقدر هیجان زده نبودم. پیش اومده بود گاهی که از ذوق توی دلم هزار تا پروانه کوچک و بزرگ چرخ زده باشن اما انگار هیچوقت تا این حد برای چیزی دل دل نکرده بودم. حرفم نمیاد. آخه زندگی سوپر معمولی من که تعریفی نیست. تو حرف بزن. از این دیوارهای کهنه و خاک گرفته بگذر. این بناهای چسبیده به زمین، سالهاست اینجان. مجسمه ها هم هیچ جا نمیرن. این تویی که بعد از این هفته غیبت میزنه و من باید بمونم و خاطره های این هفت روز. بیا خاطره بسازیم. بیا اونقدر به هم زل بزنیم که چشم هامون بسوزه. حیف که نمیدونم تو هم همینقدر دلت برای من پر میزنه که من برای تو یا نه؟ نمی دونم تو هم وقتی تنها میشی همینقدر یاد کارهای من می افتی یا نه. اگر نه که...وای بر من. نه مهم نیست. لازم نیست یادم باشی. نشستیم سر میز، میدونی ، فقط تو غذا بخور، من نگاهت میکنم. مثل اون وقتها که تو مانگولیا، بهت زل میزدم تا خوردنت تمام بشه و بعد ادای خرچنگ بخت برگشته ای رو در می آوردم که خورده بودی...راستی اینها رو یادت هست؟
تنهاییم. بیا خاطره بسازیم. من با تو، توی این تنهایی شیرین، لذت بخش ترین گناه دنیا رو مزه مزه میکنم و برای اونها که این شیرینی رو تجربه نکردن، دل می سوزونم. گور پدر همه چی. تو هستی، من هستم و این تنهایی و شش شب رویایی و تمام نشدنی. به درک که بعدش بارون هست و یخ و سرما و شبهای مزخرف دانمارک. به درک که من میمونم و یک خیابون پر از درختهای بیمار. به درک که من مینشینم روبروی ملحفه های سفید و پوستهای زرد. بعد از اینهمه پرواز در بهشت، با طعم لبهای تو تا روزها خوش خواهم بود و سرحال و راستی راستی به یاد میارم که زندگی یعنی یک روز کوتاه زمستان. یعنی اونقدر کوتاه، که تو تا به خودت میایی تمام شده و خستگی مونده و هیچ.
...
امشب اونقدر از تو پرم که خستگی یک کشیک دوازده ساعته هم نمیتونه پر بودنم رو ناقص کنه.