یکشنبهها سوراخی در تقویم هستن...کتابی رو که سعی میکنم بخونم میبندم و میندازم روی میز، از بس که هی یک صفحه رو میخونم و برمیگردم عقب و هیچی نمیفهمم. فکرم هزار جای دور میزانه و اونقدر وحشی و بی افسار شده که نمیتونم جلوش رو بگیرم. موزیک گوش میدم شاید آرم بشم، اون هم بی نتیجه. دلشوره دارم. سگها رو بیرون میبرم و توی سی چهل سانت برف ولشون میکنم که پرسه بزنن. سلامی به همسایههای پارو به دست هم فکرم رو سر جای خودش بر نمیگردونه. این سفیدی بی نظیر برف بیشتر از اونکه آرام کننده باشه، دلهره میاره، و من همهٔ این دل نگرانیها رو مدیون پرونده یی هستم که میگن به دادگاه رفته و همین یعنی که هنوز زنده هست و حتما حالش خوبه.
اخبار بدی رو انتظار میکشم. وقتی قانون نیست، یعنی هیچ چیز نیست. یعنی سرت رو بکوب به دیوار و بمیر. یکی ایران رو از این کابوس شوم بیدار کنه لطفا.