من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Sunday, January 31, 2010
یکشنبه‌ها سوراخی در تقویم هستن...کتابی‌ رو که سعی‌ می‌کنم بخونم می‌بندم و میندازم روی میز، از بس که هی‌ یک صفحه رو میخونم و برمیگردم عقب و هیچی‌ نمی‌فهمم. فکرم هزار جای دور میزانه و اونقدر وحشی و بی‌ افسار شده که نمیتونم جلوش رو بگیرم. موزیک گوش میدم شاید آرم بشم، اون هم بی‌ نتیجه. دلشوره دارم. سگ‌ها رو بیرون میبرم و توی سی‌ چهل سانت برف ولشون می‌کنم که پرسه بزنن. سلامی به همسایه‌های پارو به دست هم فکرم رو سر جای خودش بر نمیگردونه. این سفیدی بی‌ نظیر برف بیشتر از اونکه آرام کننده باشه، دلهره میاره، و من همهٔ این دل نگرانی‌ها رو مدیون پرونده یی هستم که میگن به دادگاه رفته و همین یعنی‌ که هنوز زنده هست و حتما حالش خوبه.

اخبار بدی رو انتظار میکشم. وقتی‌ قانون نیست، یعنی‌ هیچ چیز نیست. یعنی‌ سرت رو بکوب به دیوار و بمیر. یکی‌ ایران رو از این کابوس شوم بیدار کنه لطفا.
Wednesday, January 20, 2010
کارولین توی بخش قلب کار گرفته. چند ماهی‌ بود که ندیده بودمش. برای صبحانه آمد تو بخش ما. طبق معمول من دیر رسیدم به صبحانه و وقتی‌ وارد شدم همه مشغول صحبت بودن. سلام کردم، با لبخند به من خیره شد و پرسید که من متوجه تغییرش شدم یا نه؟ به نظرم تغییر کرده بود اما من نمی‌فهمیدم چه چیزی درش تغییر کرده! من من کردم و به همکارهام چشم دوختم. هرچی‌ من بیشتر من من می‌کردم بیشتر ناامید میشد و کم کم نامیدی تبدیل شد به لب‌های آویزون. امینا من رو نجات داد و گفت بابا پلک‌های بالاش رو جراحی زیبای کرده! من هم به سرعت گفتم آها...اره من هم میخواستم بگم! پرسید نظرت چیه؟ گفتم تو که اونقدر وحشتناک نبودی که! دیدم چشم هاش گرد شد، خواستم درستش کنم بگم یعنی‌ احتیاجی نداشتی در عوض گفتم، نه یعنی‌ وحشتناک بودی اما نه اونقدر! دیدم دهانش هم باز ماند و همه زدن زیر خنده. تلاش کردم گندی رو که زده بودم تمیز کنم، گفتم: منظورم این بود که ما چون به قیافه ت عادت کرده بودیم نمیفهمیدیم که چقدر وحشتناک بوده، اما خودت میفهمیدی!! اینجا که رسید دیدم سرخ شد و من هم اصلا نمیتونم بگم منظور چی‌ بوده و حسابی‌ دارم خرابترش می‌کنم، برگشتم به امینا گفتم: بابا یکی‌ بیاد همین الان من رو خفه کنه که کمتر حرف بزنم...خوشبختانه همه خندیدن و کارولین هم کم کم یخش باز شد و خندید و گفت گذشته از این شوخی‌ ها، حالا نظرت چیه؟!!

دو ساعت بعد کریستفر پرسید هنوز دوچرخه میزنم یا نه؟ گفتم اره، دیروز بد از دو ماه دوچرخه سواری کردم و اونقدر بدنم خسته شد که حس کردم پنجاه سالمه! کریستفر یک ابروش رو بالا انداخت و پرسید یعنی‌ چه جوری؟پنجاه سالگی چه عیبی داره؟ یادم افتاد که سه چهار ماه پیش بود که پنجاه سالگیش رو جشن گرفته بودیم. گفتم نه، یعنی‌ نه مثل کسی‌ مثل تو که کلی‌ ورزش میکنه، مثل کسی‌ که پنجاه سالشه و یک شکم داره این هوا! یک دفعه چشمم افتاد به شکم کریستفر، و به سرعت اضافه کردم: نه، یعنی‌ نه اینجوری، مثلا آدمی‌ که شکم بزرگ داره و تنها کارش اینه که بشینه پشت کامپیوتر، که باز یادم افتاد کریستفر بیشتر وقتش رو به کارهای اداری بخش میگذرونه و پشت کامپیوتر نشسته. باز گفتم نه، اینجوری هم نه...دیدم الانه که همه بریزن سرم و یک حال اساسی‌ بهم بدن...ساکت شدم و خندیدم و گفتم آقا غلط کردم منظورم اصلا این نبود و من هرچی‌ امروز میگم جدی نگیر!
Monday, January 18, 2010
سه روز مرخصی گرفتم و ولو شدم تو مرکز صلیب سرخ. من تنها نیستم و خدا میدونه چند نفر شبانه روز کار می‌کنن. بسته‌های غذا، لباس، دارو، چادر صحرایی، ظرف و خیلی‌ چیز‌های دیگه. هنوز برای ماموریت رفتن خیلی‌ اشخورم و فکر هم نمیکنم به این زودی جایی‌ فرستاده بشم. به همه میگم که برام مهم نیست اما واقعیت اینه که هست. وقتی‌ کسی‌ میره من کمی‌ حسادت می‌کنم و برای آروم کردن خودم، پناه میارم به یونسکو یا صلیب سرخ! اینهم یه راهشه.

مامان میگه پسر دایی زنگ زده و حالش خوبه. آتیش من هم فروکش کرده و کمتر خودم رو میخورم. آرمتر شدم و برای فرار از لحظه، میشینم سیمسون نگاه می‌کنم و هی‌ می‌خونم که " گلنسا جونم کارها بهتر میشه".
Wednesday, January 13, 2010
بی‌خبری خفقان آور همچنان ادامه داره، و زندگی‌ تخمی نیز! همه چیز به قول دانمارکی‌ها از "روی کتاب و قانون از پیش تعیین شده" پیش میره. صبح رو شب سر میکنی‌ با مشکلات شکم سیری، شب سرت رو میگذاری روی بالش و تازه یادت میاد کجای زمین ایستاده یی، و باز یادت میاد که هزار داستان نیمه تمام توی ذهنت انباشته شده و همین الان وقت تمام کردنشون رسیده. هی‌ غلت میزنی‌، هی‌ کج و راست میشی‌، هی‌ دلت میخواد دلداری بدی، هی‌ دلت میخواد سر کسی‌ داد بزنی‌، و هی‌ آرزو میکنی‌ کاش توی یک جزیره‌ متروک بودی و به سبک رابینسون کروزوو خودت بودی و دنیای ساده اطرافت. با این خیال خوابت میبره و صبح دوباره روزی نو رو شروع میکنی‌ با لبخند‌های کوتاه تهی.

به همکارم رک و پوست کنده میگم زیاد گیر نده که من این چند روزه حال خوبی‌ ندارم و علتش هم زیاد به تو مربوط نیست. شونه بالا میندازه و سر تکون میده، حالا یا یعنی‌ به اونجام، یا اینکه باشه فهمیدم. در هر حال دور و برم آرومه و من اجأزه دارم تا صبح قیامت برای خودم غمگین باشم. نه، غمگین نیستم فقط بی‌ خبرم از سرنوشت کسی‌ که برام عزیزه و من اونقدر ضعیفم که نمیتونم کاری براش بکنم.

عجیب اینکه من تازه کاسه داغتر از آش شدم و حالم از انهایی که باید، بدتره! همه این پریشونی رو مدیون غربتم هستم. این فاصله چند هزار کیلومتری باهات کاری میکنه که هیچ دشمنی نمی‌تونه انجام بده. جوری همه چیز رو زیر ذره بین میبره که خودت هم باورت نمیشه. این یعنی‌ کف...یعنی‌ یک راک اند رول واقعی‌ در احساساتت، یک هوی متال آنچنانی روی قلبت، یه خیانت بی‌ پرده به زندگیت. اووه بیچاره من.
Thursday, January 07, 2010
مزهٔ تلخ گریه در دهانم میماسه. قلبم میگیره، به معنی واقعی، نه شاعرانه یا عاشقانه، فقط قلبم میگیره. کنار خودم میستم و ریزشم رو میبینم. من به فرو ریختن عادت ندارم، نه به این شکل، اما هیچ چیز دست من نیست. گوشی رو میگذارم و ته قلبم به دنبال دعاهای فراموش نشده می‌گردم بلکه خودم رو تسکین بدم.

چیزی که به یادم میاد پسری بیست و چهار ساله هست با چشم‌های عسلی و موهای قهوه ایه روشن، قدی بلند و ناخن‌های کشیده. پسری شوخ و مهربون که عشق مادرشه و همپای پدرش در کوهپیمایی. پسری که جای پسر نداشته مادرمه و برادر نداشته من. پسری معمولی‌، پسری به خستگی یک ملت و به طغیان یک فریاد.

نمیتونم از فکر‌های اختاپوس وار فرار کنم، نمیتونم به خودم امید بدم. من ترسیده ام. وقتی‌ از دست دادن نزدیک باشه، بیشتر می‌ترسی‌. وقتی‌ این تویی‌ که باید بهائی رو بپردازی، دستت میلرزه، وقتی‌ کسی‌ رو تو اوین داشته باشی‌، معنی‌ انتظار رو بهتر درک میکنی‌. وقتی‌ در تب شنیدن خبری باشی‌، تقویمت کش میاد و یک هفته میشه صد هزار سال تاریک. روزهای سختی در پیشه. یاد همکارم به خیر، وقتی‌ خبر مرگ ندا رو شنید گفت: یک ملت در غم.