من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Sunday, July 31, 2011
یکی‌ از بد‌ترین انواع کابوس‌های من، کابوس‌هایی‌ هستن که توشون یا گم میشم یا با مادرم دعوا می‌کنم. اولی‌ همیشه با جیغ کوتاه همراهه و از خواب پریدنی نه چندان خوش آیند و دومی همیشه جایی‌ به پایان می‌رسه که من هر چی‌ دلم خواسته گفتم و از زرّ زرّ‌های خودم مثل سّگ پشییمون شدم. خوب میدونم که تعبیر فرویدیش چی‌ میشه اما هیچ کدوم از این تعبیر‌های عالمانه نمی‌تونه از شدت ترس مورد اول و شرم مورد دوم کم کنه. کاش خوابهای آدم برنامه داشت می‌فهمیدی روز دوشنبه چی‌ میبینی‌، سه شنبه چی‌ و همینطور الی‌ آخر...اینجوری میشد بعضی‌ شب‌ها بیدار موند مثلا تا از سحر بعضی‌ قسمتها خلاص شد. تازه خواب از دست رفته‌ها بماند، چه فشار روحی به آدم میاد...گفتنی نیست.

چرا همه چیز آدم باید اینهمه پیچیده باشه؟ نمیشه اصلا خواب ندید؟ که چی‌ مثلا؟ همکارم میگفت خیلی‌ وقت‌ها خواب می‌بینه بلیت لاتوش برده، گفتم خوش به حالت من خواب میبینم پدرم مرده...
Sunday, July 24, 2011
دیشب برگشتیم خونه، کمی‌ خسته از رانندگی‌ِ طولانی‌، اما خیلی ریلکس. توی راه هم راه رفت و هم برگشت فقط بارون بود و هوای آبری. صفری بود بدون برنامه ریزی. هر بار دلم نگران هتل شدم و جایی‌ برای استراحت، خیلی‌ خونسرد گفت: "دونت تینک ابات ایت" من هم هیچ تینکی نکردم و همه چیز هم خوب پیش رفت...تقریبا البته. از هلند، آمستردام شروع کردیم. چه شهری...زیبایی محض، پر از کانال، آسیاب، خونه‌های روی آب، تا دلت بخواد موزه. نمیدونم وقت توی آمستردام به این جمع و جوری، اینهمه خط تراموا میکشیدن تا رفت و آمد رو برای مردم راحت ترکنن، ما مشغول انجام چه کاری بودیم؟ شب کنار کانال‌های آب، برای خودش دنیایی داره که فقط باید دید. توی میدان "رامبراند" دو ساعتی‌ نشستیم به گیتار زدن یک پسر هیپی گوش دادیم در حالی‌ که کم کم از بوی حشیش دور و بریهامون گیج میشدیم و خمار.

بلژیک، بروکسل، بسیار شسته رفته، شهری که انگار هر ساعت خیابون هاش جارو میشه. ساعت پنج عصر رسیدیم، به کمک ناویگشن سعی‌ کردیم هتلی پیدا کنیم..ساعت فتح و نیم شب هنوز بدون جا توی خیابون‌ها سرگردان بودیم گرسنه و خسته. نمیدونم چطور بود که هر هتلی پا میگذاشتیم پر بود و آخرین اتاقش رو همین چند دقیقه قبل کرایه داده بود. خستگی‌ کم کم باعث شد رگه ایرانییم بالا بزنه و بشدت مجبور بشم تقصیر بی‌ جاییمون رو گردن کسی‌ بندازم. به مسافرخانه هم راضی‌ شدیم...اما دریغ. مردی که مسول بود آدرس یک "بد اند برکفست" رو بهمون داد اون سر شهر. ساعت نه‌ شب رسیدیم...معنی‌ واقعی‌ بد اند برکفست. یک اتاق احتمالاً چهار متری با یک تخت دو نفره و یک میز که فکر کنم از لی لی پوت آورده بودن. اتاق بغل هم سه‌ پسر ایتالیایی بودن...با سر و صدای فراون...و حمامی که باید مشترک استفاده میشد. سردم بود عجیب. رفتم زیر پتو و تا وقتی‌ خوب گرم نشدم حالم سر جا نیومد.با همه اینها شب بدی نبود.
Wednesday, July 13, 2011
واقعی میخواهی‌ مرخصی بری، تحمل خیلی‌ چیز‌ها اسون تر میشه.

پیرزم بد اخلاق گوشت تلخ بد زبانی‌ بعد جراحی توی بخش بستری شده. با هر تکونی که روی تخت میخوره، زنگ میزنه تا خبر بده چقدر دردش میاد. از هر چیزی ایراد میگیره. از ساعت دوازده شب که کشیک من شروع میشه تا ساعت سه، بیش از ده بار زنگ زده که می‌خواد بره دست شوی. میگه بلندم کن، میگم نمیتونم...خودت میتونی‌ و باید راه بری. زنگ میزنه میگه درد دارم بگو دکتر همین الان بیاد...دارم می‌میرم از درد، میگم باید کمی‌ صبر کنی‌، سرش شلوغه. سر تکون میده با خودش میگه اینهمه مالیات ما کجا میره که چهار تا دکتر تو این بخش نیست آدم باید بمیره از درد؟ زنگ میزنه میگه تخت ناراحته، نمیتونم بخوابم...متکاِ اضافه می‌خوام... گرممه... مریض بغل دستی‌ خور پوف میکنه...چرا دکتر نیومد؟ حالا که اومد چرا گفت هیچی‌ نیست...دردت به خاطر عمله...چرا قرص اضافه نمیده؟ چرا من رو بغل نمیکنی‌ ببری دست شوی؟ چرا برام وییلچرنمیاری بشینم روش، نخوام راه برم؟ چرا چهار نفر باید توی یک اتاق باشن؟ چرا هر بار زنگ میزنم به سه شماره نمیای؟ پس تو اینجا چکاره یی؟ من تمام عمرم مالیات دادم که ازش استفاده ببرم...

با خودم میگم طاقت بیار، میخواهی‌ بری مرخصی. تحملش کن این احمق کله آکبند رو. نمیشه. کم کم میره رو اعصابم.

ساعت پنج میگم بهش سعی‌ کن بخوابی، میگه مگه میشه اینجا خوابید. کمکش می‌کنم بنشینه روی تخت. میگه گشنمه، براش ساندویچ میارم، میگه اینو دوست ندارم...با پنیر می‌خوام، نانش کهنه است، مزه نداره...اه از غذای بیمارستان...میگم همینه که هست، جوری نگاهم میکنه که اگر مادر بزرگ خدا بیامرزم بود میگفت طرف داره به نعل بندش نگاه میکنه. به خیال خودم کلی‌ بهش لطف می‌کنم و برای آروم کردنش میرم براش چایی بابونه میارم، میگه همین؟ همین رو داری برای مریضت؟ برو بگو دکتر بیاد...من سرما هم که خورده باشم این اشغال رو سر نمیکشم...چی‌ فکر کردی تو؟ هیچ میدونی‌ من تمام جوونیم مالیات دادم به دولت... حرفش رو قطع می‌کنم، دیگه از شنیدن این جلمه حالم به هم میخوره، میگم " این مالیات‌ها رو بکن تو نباد ترت...فکر کردی به عمه من مالیات دادی؟ تا حالا به قول خودت سه بار عمل شودی اگر قیمت این عمل‌هات رو به اضافه مدتی‌ که بستری بودی روی هم بگذاریم، خرجت از مالیات‌هایی‌ که دادی خیلی‌ بیشتر می‌شده...تازه بدهکار هم هستی‌..." میگه چقدر وقیحی، برو بگو رییست بید. میگم صبر کن فردا میبینیش. میام بیرون. دیگه زنگ نمیزانه.این تجربه شد که من دیگه کشیک توی بخش قبول نکنم. حالا که میرم مرخصی...وقتی‌ برگشتم احتمالاً میشنوم که شکایت کرده یا نه.
Thursday, July 07, 2011
خاله رفت. خاله من زیاد زن مهربونی نبود، یا به قول خودش نمیتونست محبتش رو نشون بده. نمیدونم چطور کسی‌ می‌تونه با محبت باشه اما نتونه نشون بده، در هر حل خاله اینجوری بود. توی این چند سال مریضی هم، رفتارش بهتر که نشد، بد تر هم شد. مامان وقتی‌ تهران بود میشد چکش خور خاله، و روش هم نمی‌شد چیزی بگه. به قول خودش کی‌ می‌تونه به خواهر بزرگتری که تا مرگ زیاد فاصله نداره، حرفی‌ بزنه یا شکایتی بکنه؟؟ درسته که هر کس بیماری سختی داره، اخلاقش هم عوض میشه و بیشتر نسبت به افراد سالم، احساس خشم داره تا هر چیز دیگه. هر چی‌ نباشه من تئوری درس هام رو خوب بلدم، اما این خاله جان رو، روز روزش هم باید با چند کیلویی عسل ارگانیک پایین میدادی.مأمن تمام مدت ازش دفاع میکرد، حتا وقتی‌ بعد فوت پدر بزرگم سر خونه پدری با مامان و برادر‌ها به هم زد و جنجالی کرد دیدنی‌.‌هات همون وقت هم این مامان بود که شد پیام آور صلح و هی‌ میونه رو جوش داد تا کسی‌ از کسی‌ دلخور نمونه.

الان که اینجا نشستم و بهش فکر می‌کنم میبینم از رفتنش خیلی‌ متاسف نیستم. شاید چون فاصله من با هم از زمین بود تا کره نپتون، شاید چون خاطره خوبی‌ ازش ندارم. در یک شرایط طبیعی باید از خودم شرمنده باشم که اینها رو میگم، اما الان نه شرمنده هستم نه متاثر، فقط دلم برای مامان میسوزه که چه اشکی می‌ریخت پایه تلفن. زندگی‌ خیلی‌ فقره ایه.

هفته دیگه تعطیلات دارم، نفسم از شب کاری در نمیاد. میخواهیم بریم سفر، اما نه تصمیم گرفتیم کجا بریم و نه با چی‌. می‌خواد با ماشین بریم مثلا چند جا رو ببینیم، اما حال سرویس کردن ماشین رو نداره.نه حال داره نه وقت. تازه سه ساعت که توی جاده رانندگی‌ میکنه، حتما باید نیم ساعت استراحت کنه، نتیجه میشه سفر مارکوپولو. باید خودم کاری کنم.