سر چهار راه ایستاده بودم و اصلا نمیدونستم کدام طرف قرار بود برم. این حیرت دهشتناک، اثر ماندگر چهار راهها هستن روی من. فرقی نداره پشت فرمان ماشین باشم یا پیاده، میمونم توی خماری و کمی دلهره. اگر پیاده باشم هوس میکنم از راهی برم که نمیخوام، و پشت فرمان به سرم میزنه جای بپیچم که راه من نیست. حالا هم ایستاده بودم سر چاهارراه چکنم. به چراغی خیره بودم که سبز میشد و قرمز و دوباره سبز، و من ایستادم و ایستادم. انگار کلید شده بودم روی یک نقط کور، جای مثل سیاهچالهای فضا، جای که همه ازش حرف میزنن اما محلش ناشناخته است. ایستادم و فقط حس کردم بدنم سرد شد و اونقدر دور رفتم که رسیدم به جای نزدیکی ۲۱ سالگی، چقدر دور، به دوری قرنها پیش...انگار زندگی قبلی. رفتم توی بلوار کشاورز، با میترا و منصوره، شانه به شانهٔ هم. ساعت دوی ظهر و ما میخواستیم پیاده بریم پیشخون، پیتزا بخوریم. چقدر دنیای انروز خالی بود از قطعهٔ ۳۰۲ و قبرهای دسته جمعی و یا اتاق عمل و بیماریهای لا علاج، و گریههای تنهایی و یک زن متلاشی شده و یک دنیای تکّه پاره.
توی اون حال و هوا، راحت گم میشدم تو قرمزی خون آلود درخت شاتوت و عشق میکردم از بوسههای دزدکی توی گوشهٔ تاریک حیات دور از چشم بابا. سر هیچ چهار راهی هل نمیکردم و با اینکه همهٔ فصلها خاکستری بود، باز هم لذت میبردم از بارونهای سیاه پاییز و برفهای کثیف زمستان. تابستان بود و گرما و یک روسری گلبهی و من که بر خلاف امروز، چشمم به زمین بود نه به آسمون، و با اینکه دنیا رو هنوز از ارتفاع چهار هزار متری ندیده بودم ولی باز هم مطمئن بودم که توی آسمون خبری نیست و همینجا کنار دوستانم، امنترین نقط دنیاست.
کم آورده بودم، دوباره! خودم رو جمع و جور کردم و راه افتادم به سمت خونه، جایی برای فراموشی موقتی بولوار کشاورز و روسریهای گلبهی.
شیرجه میزنم توی سایتهای ایرانی و خطبههای تهوع آور نماز جمعه، به همراهی ورجه وورجه های دو سگ گردن کلفت، یک لیوان قهوهٔ تلخ و نالهٔ ملایم گیتار..."نمیشه نبوسمت وقتی اینقدر معصومانه غرق شدی توی سازت..."