من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Thursday, June 24, 2010
گفت من که نیستم نرو بپر، ترجیح میدم باشم. گفتم باشه، به روی چشم. نگفتم که دیروز هوا خوب بود من هم رفتم پریدم. دروغ گفتم، به همین سادگی‌. نگفتم اگر نمی‌رفتم می‌‌پکیدم. قلبم منفجر میشد. نگفتم همکارم سرطان گرفته، و دکترش فقط چهل درصد بهش شانس زنده موندن داده. نگفتم، چون همکارم رو میشناسه. نگفتم و پکیدن رو برای خودم نگاه داشتم. نه اینکه فکر می‌کنم اون هم قلبش درد میگیره، فقط خواستم دردش فقط مال خودم باشه، این یعنی‌ نهایت خود خواهی‌...

وقتی‌ غصه داری، تنهایی طولانی تر و سیاه تر میشه. هوا خوب بود با همکار‌ها رفتیم بیرون آبجو بزنیم. نمیدونم گرمای لذت بخش هوا بود یا تشنگی من، که اینقدر این معجون بهم چسبید. حس بدی داشتیم همه مون. کریستینا گفت بریم شئم بخوریم، بعد هم بریم بار. گفت بریم سوشی بخوریم. خوشبختانه نه من با ماهی‌ خام حال می‌کنم نه یکی‌ دیگه از بچه ها. رفتیم رستوران مکزیکی، چون ارزون تر از بقیه بود. نشستیم و به سبک هالیوودی شاید هم س.ک.س اند د‌ سیتی، غذا خوردیم و فلسفه بافتیم، و از بی‌ ارزشی زندگی‌ گفتیم و دلمون برای همکارمون سوخت و قول دادیم به هم که از همین لحظه به بعد، قدر زندگی‌ رو بدونیم، و تا می‌تونیم مادر ترزا باشیم و گًه بخوریم اگر از سرنوشت گله کنیم، و کور بشیم اگر سالم زندگی‌ نکنیم...احتمالاً کمی‌ مست بودیم چون فردا صبح، همه چی‌ یادمون رفته بود.

شمارش معکوس شروع شده. ۲ هفته دیگه برمیگرده.
Friday, June 18, 2010
دو ساعت کلاس گذاشتن و یک بابای روانشناس رو که متخصص خوشبختی‌، و یاد دادن راه‌های خوشبخت شدن (ترجمه فارسیش خیلی‌ مسخره هست می‌دونم)و این حرفها هست آوردن که به ما جماعت پرستار خسته و مچاله شده از اضافه کاری، یاد بده چطوری خوشحال بمونیم و از کارمون حسابی‌ لذت ببریم. من هم مثل بقیه نشستم و به مثال‌های بی‌ سر و ته گوش میدم و با قهوه و کیک حال می‌کنم. کلاس تموم میشه و من هر حسی دارم جز خوشبختی‌ و خوشحالی یه مضأعف. از بیمارستان بیرون میزنم و میرم مرکز شهر، که قراره تظاهرات باشه برای سالگرد انتخابات. باد میاد. میشینم رو نیمکت و منتظر می‌مونم. نمیدونم چرا اومدم، که داد بزنم؟ که بگم من هم هستم؟ که غصه خوشبخت نشدن رو از یاد ببرم؟ نمیدونم. هستم دیگه. مگه برای "بودن" ما ایرانیها باید حتما دلیلی‌ وجود داشته باشه؟ اصلا نمیفهمم تظاهرات چطور شروع میشه و چطور تموم، فقط می‌دونم که رسیدم خونه، کفشم پام رو زده و خودم هم گشنمه.

صبح اولین کاری که می‌کنم اینه که سعی‌ کنم یادم بید چطور باید احساس خوشبختی‌ کرد. میرم جلوی آینه و همونطور که طرف گفته بود به خودم توی آینه خیره میشم. اینجای سناریو باید به خودم توی آینه بگم: "صبح به خیر زیبا، خوب خوابیدی؟ چقدر سر حالی‌، چقدر خوشگلی‌..." بعد هم موسیقی بگذارم، یک صبحانه مفصل بخورم و برم سر کار. به تصویر توی آینه خیره میشم: موهای ژولیده، چشم‌های خسته با دو تا چین عمیق وسط ابرو...از هیچ زیبا رویی توی آینه خبری نیست. جملات معجزه آسا رو میگم، مکث می‌کنم و بعد به خودم میگم خاک بر سر خرت کنن، که هر چی‌ هرکی‌ میگه باور میکنی‌.

سر کار همه از برنامه روز قبل حرف میزنند و از معجزه‌ای که یهو توی زندگیشون شده. اینکه چه همه احساس زیبایی کردن و حتا یکیشون خودش رو به حدی س.ک.سی‌ حس کرده که رفته یک س.ک.س سر پای هم با شوهرش دست و پا کرده و خلاصه از اینجور. از من می‌پرسم، من هم میگم که من همون خری که بودم هستم. من اصلا از بچگی زیاد با فلسفه زندگی‌ نمیکردم که حالا بخوام همه چی‌ رو خلاصه کنم و فلسفه بافی رو کنار بگذارم و ناگهان با دهان نشسته و موی پریشون توی آینه زیبا بشم. من هیچ وقت استعداد اینجور زیبای رو نداشتم.
Monday, June 07, 2010
" تو کلیسا زیاد زور نزن،خدا خیلی‌ وقته مرده، و ابلیس توی باغ بهشت، مشغول نمودن فرشته هاست" این جدید‌ترین نوشته روی تی‌شرت بود که تن پسری دیدم و نتونستم جلوی خنده‌ام رو بگیرم. دنیا بدون این طنز‌های کوچولو، جای کسالت باری میشه.

" تو کلیسا زیاد زور نزن،خدا خیلی‌ وقته مرده، و ابلیس توی باغ بهشت، مشغول نمودن فرشته هاست" این جدید‌ترین نوشته روی تی‌شرت بود که تن پسری دیدم و نتونستم جلوی خنده‌ام رو بگیرم. دنیا بدون این طنز‌های کوچولو، جای کسالت باری میشه.

روز شماری می‌کنم. تنهام. با تنهایی کنار اومدم. مامان رفته. من موندم. به برکت شب کاری و روز کاری و عصر کاری و خر کاری، کلی‌ تعطیلی‌ ذخیره دارم که منتظرم وقتی‌ اومد همه رو بگیرم. وقتی‌ از کسی‌ دور باشی‌، عشق هم صد برابر میشه. دوری و دوستی‌...همین بود دیگه، نه؟ خوب روز‌های اول، بعد از سه ماه دوری بد نیست اما چند روز بگذره و تن هم عادی بشه و یا دوتایی بیرون رفتن و گپ زدن و تعریف ها، همه تازگی خودشون رو که از دست بدن، اونوقت دوباره "تکرار"، میشه مثل ویروسی در تن زندگی‌. باز باید به زور کشید و جلو رفت و منتظر شد که هر لحظه چه ارمغانی داره. گاهی‌ هم میشه پرید و از اون بلا آرزو کرد که کاش همینجا میموندم...فاک...دارم میرسم پایین، رسیدم...دیدی چی‌ شد...دوباره زمین، دوباره خاک، دوباره بوی زیر زمین بیمارستان، دوباره اتاق عمل، دوباره من و یک دنیا روبروی من...بیایین جلو پدرسگ ها، خدا خیلی‌ وقته مرده.

میشینم روبروی تلویزیون، یک کاسه پسته شور رو پام، هی‌ سگ‌ها رو کیش می‌کنم که لب نزنن به پسته‌ها و هی‌ کانال‌ها رو ورق میزنم به امید برنامه دندان گیری. هیچ نیست. فیلم اکشن...تیر، تفنگ...مامان میپرسید چرا کانال ایرانی ندارم، اقای "م" همنجور که تکیلای کرم دار برای خودش میریخت، نیشخند میزد و از طرف من جواب میداد که چرا باید داشته باشن؟ شاید کانال ایرانی چندان بد هم نیست، هرچی‌ نباشه کلی‌ فیلم‌های قدیمی‌ ایرانی نشون میده که جون میده برای درد نوستالژی.