"بد بیاری پشت سر هم. آخرین خبر خوبی که شنیدم کی بود؟ آخرین باری که دلم توی سنگینی غصه پر پر نمی زد کی بود؟ چرا همه چی اینقدر احمقانه است؟" این فکرها توی سرم دور می زنن. به آدمهای اطرافم نگاه می کنم و نگاهم به عکس روی میز می افته. صدای ناله مانند همکارم نه فقط توی گوشم که تا ته روحم فرو می ره و دلم عجیب می گیره. از اون دل گرفتن هایی که دلت می خواد همون موقع آسمون و زمین به هم نزدکی بشن و تو این وسط له بشی و پنج ثانیه بعد رو نبینی. از اون حالتها که قلبت جمع می شه و تند تند نفس می کشی و آرزو می کنی کاش توی کابوس باشی. همکارم زن مهربونیه. زنی که توی یک هفته اخیر ده سال پیر شده. پسر بیست و دو ساله توی عکس رو به همه نشون می ده و می پرسه من بدون او چه کنم؟ و کسی نمی دونه که این زن، بدون این پسر چطور باید شبها رو روز کنه و روزها رو شب. و شاید همه توی همون موقع نگران پسرها و دخترهای جونشون می شن، شاید نگران مردها و زنهاشون می شن، شاید یادشون می افته سه ماهه به خواهرشون زنگ زندن و شاید هم اصلا یه هیچی فکر نمی کنن و آرزو می کنن کاش اصلا اونجا نبودن.
به خونه میام. کسی خونه نیست. هوا تا می تونه می باره. قهوه ای درست می کنم، کتابی بر می دارم، غصه ام می گیره، دو ساعتی می گذره، آروم می شم، موزیک گوش می دم و یاد چشم های خندان پسر بیست و دو ساله می افتم.