من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Monday, September 22, 2008
"بد بیاری پشت سر هم. آخرین خبر خوبی که شنیدم کی بود؟ آخرین باری که دلم توی سنگینی غصه پر پر نمی زد کی بود؟ چرا همه چی اینقدر احمقانه است؟" این فکرها توی سرم دور می زنن. به آدمهای اطرافم نگاه می کنم و نگاهم به عکس روی میز می افته. صدای ناله مانند همکارم نه فقط توی گوشم که تا ته روحم فرو می ره و دلم عجیب می گیره. از اون دل گرفتن هایی که دلت می خواد همون موقع آسمون و زمین به هم نزدکی بشن و تو این وسط له بشی و پنج ثانیه بعد رو نبینی. از اون حالتها که قلبت جمع می شه و تند تند نفس می کشی و آرزو می کنی کاش توی کابوس باشی. همکارم زن مهربونیه. زنی که توی یک هفته اخیر ده سال پیر شده. پسر بیست و دو ساله توی عکس رو به همه نشون می ده و می پرسه من بدون او چه کنم؟ و کسی نمی دونه که این زن، بدون این پسر چطور باید شبها رو روز کنه و روزها رو شب. و شاید همه توی همون موقع نگران پسرها و دخترهای جونشون می شن، شاید نگران مردها و زنهاشون می شن، شاید یادشون می افته سه ماهه به خواهرشون زنگ زندن و شاید هم اصلا یه هیچی فکر نمی کنن و آرزو می کنن کاش اصلا اونجا نبودن.
به خونه میام. کسی خونه نیست. هوا تا می تونه می باره. قهوه ای درست می کنم، کتابی بر می دارم، غصه ام می گیره، دو ساعتی می گذره، آروم می شم، موزیک گوش می دم و یاد چشم های خندان پسر بیست و دو ساله می افتم.
Thursday, September 11, 2008
این بار رو با هم می ریم شاید به این خاطر که این اولین پرش سولوی منه و می خواد این لحظه رو از دست نده. اما من کلی سر به سرش می گذارم. چیزی نمی گه و فقط می خنده. تمام راه فکر می کنم که چقدر منتظر این لحظه بودم، اما الان که به هدف نزدیکم معنی خاصی برام نداره. شاید هم داره اما هیجانی رو که می خواستم توش نمی بینم. هر چی هست فکرم به همه جا هست جز جایی که باید باشه. سه ربع زودتر می رسیم. توی زمینهای اطراف گردشی می کنیم فقط برای وقت کشی. غیر از من کسای دیگه ای هم هستن. بیشترشون رو می شناسم. همه هیجان زده ان و فکر می کنم هیجان اونها کم کم به من هم سرایت می کنه و یا هیجان سرخورده من، خودش رو از زیر پوست تنم بیرون می کشه و به یادم میاره که برای چی اینجام. زیاد حرف نمی زنه. با لیدرم حال و احوال می کنم. دو لیوان آب می نوشم ، وسایلم رو بر میدارم،همه چی رو کنترل می کنم، سعی می کنم چیزی رو از قلم نندازم. لیدر ایستاده و شکر خدا همه چی رو دوباره چک می کنه. سنگین شده ام. نگاهی به دور و برم می ندازم. ایستاده با دوربین اش، می بوسدم، ازش خداحافظی می کنم، به همه می گم " گود لاک" می پرم توی هواپیما و تازه اینجاست که می بینم لرزش پاهام رو می شه حتی از روی شلوار دید! انگشتهام کاملا یخ زده و انگار یک حالت تهوع شدید یه جاهایی بین شکمم و گلوم معطل ایستاده. تند تند نفس می کشم و میدونم معنی اش اینه که چند دقیقه دیگه سر گیجه می گیرم.به بقیه نگاه می کنم، احتمالا حالی شبیه من دارن، نمی دونم. لیدر ایستاده روبرومون توضیحات آخر رو میده و میگه که باید خونسرد باشیم و همه چیز خوب پیش میره و از این حرفها. صدای موتور هواپیما بلند میشه. میشینیم سر جامون. چشم هام رو می بندم و سعی می کنم خودم رو کنترل کنم. بیهوده است. راستی راستی سرم داره گیج می ره. کاش باد شدید می آمد کنسل می شد، کاش میگذاشتم بعد از بهار. اگر بالا بیارم چی؟ با دست به لیدر اشاره می کنم می گم می ترسم، نمی تونم بپرم، دارم از ترس سکته می کنم. خودش رو خم می کنه جلو، صورتم رو محکم توی دستهاش می گیره و می گه باد بیرون که به صورتت بخوره ترس یادت می ره. می خنده. سعی می کنم آروم و عمیق نفس بکشم. کمکی نمی کنه. رسیدیم به ارتفاعی که باید. تمام تنم شده نبض. لیدر داد می زنه آماده و من به زور خودم رو بلند می کنم. چترم رو می کشه برای چک نهایی. عینکم رو محکم می کنم و به شدت با حالت تهوعم مبارزه می کنم. من سومین نفرم. علامت می ده و پنج ثانیه بعد اولین نفر می پره. هیچی نمی بینم، چشمهام بسته است و فقط منتظر فشار دست لیدر هستم. شو نه ام رو هل می ده و من مثل یک پر توی هوا معلق می شم. بادی که به صورتم می خوره آنقدر شدیده که نمی گذاره راحت نفس بکشم. چشم هام رو باز می کنم، دور و برم یک رنگ خاکستری شفاف می بینم با هاله های سفید که هر از گاهی انگار به صورتم می خوره و ناگهان محو می شه. زمین خیلی دوره و با اینکه این تصویر رو بارها توی پرشهای دو نفره دیده ام اما انگار ایندفعه فرق داره. این دفعه این منم که کنترل می کنم کی این طناب باریک کشیده بشه و کی این قارچ بزرگ سبز و بنفش و صورتی بالای سرم سبز بشه. این دفعه منم که باید حواسم به حرکاتم باشه و به موقع ترمز کنم. دلم می خواد بچرخم. این آزادی بی حد و حصر همون چیزی بوده که مدتها در انتظارش بودم. این که فقط صدای باد توی گوشت باشه و با یک حرکت کوچک دست دور خودت بگردی و مثل پر توی هوا معلق باشی. ترس یادم رفته و نوعی آرامش غیر قابل تعریف تمام تنم رو گرفته. یه جورهایی حس غرور، حس بی بند بودن. اینجا زمان ایستاده. حس نمی کنی در حال فرودی. هم گروهی ام رو می بینم. دست تکون می ده. دلم می خواد هوا رو بو کنم. بوی چیزی نمی ده، اصلا بوی خاصی نداره. کم کم رنگ خاکستری آبی می شه، یه جور آبی عجیب، رقیق. سعی می کنم پاهام رو تکون بدم. با اینکار چرخ می خورم و بعد انگار جای اولم ایستادم. نمی شه فهمید کجایی. شمال و جنوب معنی نداره. فکر می کنم که من الان از نگاه پرنده ها دارم زمین رو می بینم. یاد شعر عقاب می افتم،" سوی بالا شد و بالاتر شد..."با این فرق که من دارم سوی پایین میشم و پایین تر، حیف. شیت...زمان رو یادم رفته! به پایین نگاه می کنم و این که کم کم اشیا بزرگتر می شن و اینکه من سی ثانیه وقت دارم تصمیم بگیرم می خوام زنده بمونم یا نه، اینکه می خوام همین جا یک نقطه بزرگ بگذارم روی خط زند گی ام یا نه. پونزده ثانیه وقت دارم به طور جدی با چیزی روبرو بشم که همه آدم ها در دوره هایی از زندگی شون کمابیش بهش فکر کردن. پنج ثانیه وقت دارم کیفیت پایان رو تعیین کنم. چترها باز شده. می بینم که یکی یکی قارچ های رنگی سبز می شن و مطمئنم که لیدر بیچاره داره خودش رو می خوره که چرا چتر من هنوز بسته است. طناب رو می کشم، با سرعت به بالا کشیده می شم و آرام آرام پایین میام. باد خنک به صورت و تنم می خوره، کمی سردم شده. از غرور خبری نیست، ترس خیلی وقته مهو شده،فکر های عجیب و غریب جای خودشون رو به میل پرش دوباره دادن، آرامش اما هست. به خط افق می رسم. آرام پاهام به زمین می خوره ، دو سه قدم بلند به جلو بر می دارم و فرود...
لیدر می گه تاخیر داشتم توی باز کردن چتر. می گم راستی؟ می گه اون بالا نه جای بازی هست و نه وقت سر به هوا بودن و این رو خیلی جدی می گه. می گم یادم می مونه.
...
عکسها رو نشونم می ده. می خواد لحظه به لحظه براش تعریف کنم که چه حالی داشتم. براش می گم و بعضی قسمتهاش رو برای خودم نگه می دارم. نهار مهمونشم.