من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Saturday, October 31, 2009
چه هالووین قشنگی‌ راه انداختیم تو خونه، زدیم به تریپ فرنگی‌، و تا دلت بخواد جادوگر و شبح و کدو حلوایی و الا آخر! همش هم کار این شازده بوده، که دلش هوای بچگی کرده و با اینکه این لوس بازی‌ها همش ازینگه دنیا ناشی‌ میشه، اما با اینحال به قول خودش، میبردش به طعم آش کدو و بوی دلچسب شیرینی‌‌های خانگی و مادری پیشبند به کمر و نان دارچینی! از بچگیش که میگه نگاهش یک جورهای خاصی‌ میشه. چیزی از حسرت توش نیست، فقط انگار تلاش برای به یاد آوردن جزئیاتی که خیلی‌ حیاتی‌ هستن و یا به خاطر سپردن خوشی‌‌ها بدون کم و کاستی. من وقتی‌ از بچگیم میگم همش حسرت دارم که چرا این روز‌ها مثل اون موقع نیست، بدون اینکه به این فکر کنم که من هم همون آدم بچگیم نیستم. ما دو تا دید کاملا متفاوت به دنیا داریم، دو برداشت دور از هم. برای من انگار زندگی‌ فیلمی که هی‌ جلو عقب میره، اسلو موشن میشه و گاهی‌ هم پاز میگیره، و برای او زندگی‌ یعنی‌ همین تصویری که توی این لحظه هست، همین نیم ساعت که نشسته روبه روی من و آش جو میخوره، بستنی لیس میزنه، بوسه‌ای مزه میکنه و یا گردن من رو بو میکشه و حدس میزنه چه عطری زدم. من هم همهٔ این‌ها رو تجربه می‌کنم اما با این فرق که با خیلی‌ چیز‌های دیگه ربط میدم، فیلم رو پس و پیش می‌کنم تو ارشیو ذهنم دنبال تشابه می‌گردم و دقیقه‌ها رو با هزار چیز دیگه در هم می‌‌آمیزم. دنیای پخش و پلایی دارم من.
میریم بیرون امشب. هزار ساله با هم جایی‌ نرفتیم. به شدت به بودنش، به لمس تنش، شنیدن صداش و غرق شدن در بیخیالی هاش نیاز دارم. زندگی‌ به سرعت از روی سر ما می‌گذره.
Sunday, October 25, 2009
از بستر مریضی بلند شدن همیشه شادی بخشه، حتا اگر آنفولانزای معمولی‌ باشه و نه خوکی! فقط کمی‌ باید جون بگیرم و برگردم سر زندگی‌ عادی. با اینکه سخت بود اما در عوض به اندازهٔ تمام چند ماه گذشته خوابیدم، فهمیدم سوپ‌های خوشمزه‌ی زیادی بلده و مریض داریش هم حرف نداره!