من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Saturday, August 28, 2010
قریبا فصل پرش به پایان رسیده.امروز تنها روزیه که می‌تونم بپرم، هفته آینده هم شاید امیدی باشه، اما من سر کارم. باد سختی میاد. مسول کلوب میگه باید صبر کنیم. شش نفر هستیم. به هم خیره میشیم و زورکی لبخند می‌زنیم. زنگ میزنم خونه و میگم شاید امروز دیر برسم خونه. نمیدونم تا کی‌ می‌تونم منتظر بمونم. میگه من جای تو باشم برمی‌گردم و خطر نمیکنم. من هم نمی‌خوام خطر کنم، فقط می‌خوام بپرم. بعد از دو ساعت رانندگی‌، حالش نیست دست خالی‌ برگردم خونه. پس میمونم.

انتظار سخته. به ساعت نگاه می‌کنم که حتا ثانیه هاش هم بی‌ حرکت ایستادن. بیرون میرم، بر می‌گردم تو سالن. میشینم لیوان آبم رو سر میکشم، نه اینکه تشنه باشم، فقط برای وقت کشی‌. کتابم رو باز می‌کنم و سعی‌ می‌کنم بخونم. ذهنم پر میزنه هر جایی‌ غیر از مطلب کتاب. ساعت سعی زهر پییتر، مسول کلوب میگه امیدی به کم شدن باد نیست، و من هم دست از پا درازتر برمی‌گردم. یکی‌ از پسر‌هایی‌ که تو گروه بوده، خواهش میکنه تا ایستگاه برسونمش. از لحظهای که مینشینه، یک ریز حرف میزنه. هزار تا سوال می‌پرسه و با دقت منتظر جواب میمونه. میگه ژورنالیسته، اما دلش می‌خواست نقاش میشد. از ایران می‌پرسه، از "سبزها" و اینکه می‌خواد بره ایران. میگه از طرف عبدالحمید پییترسن، آخوند دانمارکی، دعوت شده به ایران. هم می‌ترسه، هم می‌خواد ایران رو ببینه. نمیدونم این ائورای دور و بر منه که همه متخصصان تاریخ انقلاب ایران رو به خودش جذب میکنه، یا همه دانمارکی‌ها سیاست زده شدن و از وقایع ایران خبر داران. در هر حال هر کدوم از این دو تا باشه، فرقی‌ نمیکنه، نتیجه‌اش برای من یکیه. سرم کم کم داره درد میگیره. می‌پرسه زندگیم چطوریه؟ خونم پره از چیز‌های شرقی‌؟ پر از فرش‌های پر نقش؟ پر از نقاشی‌های دخترهای کمر باریک ختنی؟ مثل هزار و یک شب؟ کف می‌کنم، میگم نه جانم. من از هزار و یک شب، حتا چند ثانیه هم به ارث نبردم. خودم هم نمیدونم اصلا کجایی هستم و اگر امثال تو نپرسن از کجا میام، کم کم ملیتم رو هم فراموش می‌کنم. با "سبز‌ها " هم نه آبگوشت خوردم و نه چلو کباب. برای من اصلا هیچ جنبشی هیچ وقت رنگ نداشته. بفرما اینجا هم ایستگاه. به سلامت. میگه این شمارهٔ ما، هر بر خواستی‌ بپری زنگ بزن با هم بریم، زنگ بزنی‌ خوشحال میشم...

میم خونه با شونه‌های آویزون، خسته و گرسنه. بوی عجیب غریبی میاد. تلاش کرده غذای چینی‌ درست کنه، کاملا ناموفق.
Friday, August 20, 2010
از صلیب سرخ زنگ میزنن برای بسته بندی کمک‌ها به پاکستان، ولنتاری. مثل بی‌ چاره‌ها خسته هستم و به خودم فحش میدم که چرا موبایل رو برداشتم. دلم هم نمیاد نه بگم، حس انسان دوستیم داره خفم میکنه، می‌دونم اگر نرم اخلاقم سگی‌ میشه. بالاخره میرم. پنج شنبه روز خوبیه. شونصد نفر تو انبار صلیب سرخ هستن.یک بابایی میاد کارتم رو میگیره، میگه کجا برم و چه بکنم. اونقدر بوی عرق میده که چیزی نمونده بیهوش بشم. بوی سیگارش میپیچه دور و برام، و عجیب دلم سیگار می‌خواد، سیگاری با بوی نعنا. میخوام برگردم برم سیگار بگیرم، و به ریه هام گند بزنم. می‌خوام بشینم هی‌ دود کنم، هی‌ فوت کنم و هی‌ بعدش مسواک بزنم. می‌خوام سرطان بگیرم و به ریش غیر سرطانی‌ها از ته دلم بخندم...مثل اون مریضمون، که وقتی‌ زورکی نفسش بالا میومد، خواستم دلداریش بدم، گفتم: نترس، من پیشتم...جمله‌ای به گوشخراشی پارازیت بیسیم‌های آلمانی‌ تو جنگ دوم...نگام کرد و گفت: برو خودت رو دلداری بده، هر چی‌ نباشه، من زودتر از تو از شر این کثافت خونه‌ای که اسمش دنیاست خلاص میشم. نه، من جربزه این کارها رو ندارم، به درد همین بسته بندی خدماتی میخورم، باقیش پیشکشم.

کسی‌ با کسی‌ حرف نمیزنه. کمی‌ به اطراف نگاه می‌کنم و مشغول میشم. کیسه‌ها ریخته میشن تو جعبه ها، و جعبه‌ها هم بسته بندی میشن تو کیسه‌های بزرگ تر. گوشی میگذارم تو گوشم و با التون جونز حال می‌کنم. دو سه ساعتی‌ می‌گذره، به خستگیم کم کم عادت کردم که همه رو صدا می‌کنن برای قهوه و کیک. می‌نشینم کنار یکی‌، مثل بعد بخت هولو میشم روی زمین. هنوز کلافه هستم که چرا آمدم. میشد روز بعد برم، میشد امشب رو ولو شم روی سوفا، و هیچ کاری نکنم. اما حالا روی زمین انبار دارم به بشریت سیل زده خدمت می‌کنم... حال لویا برادر ...حال لویا.

دیر میرسم خونه. تنهام. میشینم میلم رو باز می‌کنم و کلی‌ مزخرف میبینم که دوست هام برام فرستادن، از عکس‌های مثلا دیدنی‌ گرفته، تا پند‌های اخلاقی‌. جوک‌های رشتی و ترکی‌ و تهرانی، کاریکاتور‌های نیمه سیاسی، و کلی‌ مزخرف. دلم میگیره از اینهمه دور بودن از این دنیای ساده، که میتونه به این‌ها بخنده و برای دیگران هم فروارد کنه، تا بقیه رو بخندونه.دلم پر میزنه برای اون روز‌های کریستالی، که همه چیز تو هوا بود غیر از دلتنگی‌، و دلم شور میزنه برای چیزی که تو حواست، و نمیدونم چیه.
Wednesday, August 11, 2010
خوابم پرت و پلا است، مثل همیشه. تو رویا، شاید هم کابوسم، من با مردی هستم که نمیشناسمش اما دارم باهاش عشق.ق بازی می‌کنم. از گوشه چشم هی‌ به در نگاه می‌کنم و میترسم کسی‌ بیاد و من رو ببینه. بعد صدای فراز رو میشنوم که صدام میکنه، خیلی‌ مهربون، میل همیشه هامون. بر می‌گردم که جواب بدم اما به جایی‌ از زمان برمی‌گردم که گویا بچگی هامه. میرسم به خونه قدیمیمون، با همون گّل ها...چه عجیب که من همیشه همین صحنه رو میبینم، یکجور، یک رنگ، و بعد هم میترسم. دور و برام پر از صداست و من توی حیات قشنگمون پدرم رو میبینم که مرده. همون حالتی‌ که دیده بودمش، و مادرم رو با همون لباس که پنج سال پیش باهاش آمده بود فردگاه دنبال من. بوش می‌کنم، شاید انتظار دارم بوی گلاب بده، یا شاید خاک. مادرم بغض کرده و چشم هاش خیسه. دستم رو میگیره میکشه به سمت پدرم، و من فقط بیرنگی صورت پدرم رو میبینم با لبهای سفیدش. همه چیز توی مه‌ اتفاق می‌افته. حس مرگ بهم دست میده و یک غم بزرگ میاد با حجم دماوند، میشینه روی سینه‌ام و من زار میزنم. بیدار میشم، خیس عرقم، ترسیده ام. صورت پدرم به وضوح یک تصویر شفاف جلوی رومه، شبیه اینکه فلش دوربین از فاصله یک سانتی زده توی چشمهام و هی‌ سفیدی هست و لبهای سکوت مرگ گرفته بابا. به کنارم نگاه می‌کنم و تازه میفهمم کجا هستم. کنارم با آرامش خوابیده، نمیدونم کجاست، چه تصویری همین لحظه از توی رویا هاش عبور میکنه، اما می‌دونم که به آرامش یک بچه خوابیده. سعی‌ می‌کنم خودم رو تو آغوشش جأ بدم. غلت میزنه، کش و قوس میاد و بیدار میشه. نگاهم میکنه می‌پرسه چرا بیدارم، میگم ترسیدام، کابوس دیدم، می‌پرسه دوباره؟ و من پق میزنم زیر گریه، نه به خاطر ترسم، نه به خاطر صورت مرگ زده پدرم، فقط به خاطر خستگی‌ از این تکرار بی‌ پایان. چشم هاش رو میماله، بغلم میکنه و من میخزم توی سینه اش، سرم رو میارم پایین، درست روی سینه‌اش و دست میکشم روی موهای طلاییش و بوش می‌کنم. با هر دم و بازدم، سینه‌اش به بینی‌ ایم میخوره و برمیگرده. فقط توی نور ضعیف چراغ خواب خیره میشم به این حرکت مداوم و فن فن می‌کنم. غمگین نیستم اما چیزی هست که قلبم رو فشار میده، اشک هام هم بیخودی ادامه داره، مثل شیر آبی هست که تا ته بسته نشده و هی‌ چکه میکنه. سرم رو بالا میاره میگه واتس رانگ؟ و من نمیتونم این رانگ رو توضیح بدم فقط می‌خوام ساکتش کنم که نپرسه. پام رو میکشم روی پاهاش تا بالاتر و بالاتر و بیدارش می‌کنم، فقط برای اینکه نپرسه. باج میدم.
Thursday, August 05, 2010
دست زیر چانه، نشستی اخبار میبینی‌ و با هر جلمه‌ای میپری توی هپروت و برمی‌گردی سر جایی‌ که بودی. به هشدار "فیدل" عزیز گوش میدی که گویا ترسیده از جنگ اتمی‌ بین ایران و اسرائیل و آمریکا، و تو می‌مونی توی کف، که چی‌ بگی‌ به خودت...شرمنده بشی‌؟ نیشخند بزنی‌؟ جدی بگیری؟ اصلا شاید اینهم بخشی از هپروتی بوده که توش فرو رفتی‌. زندگی‌ شده چیزی شبیه رپ‌های "شاهین نجفی"، به خدا همینجوری که میگم، یک رپ بی‌ نظیر از چیز‌هایی‌ که به هم زیاد ربطی‌ ندارن اما در حقیقت بد جور به هم چسبیدن...همون رپ "نجفی" با ویدئوی چند مرد آفتابه به گردن، و زن‌های بالای دار، صورت‌های خونین و "سید احمد" هم یک گوشه یی احتمالاً با چشم‌های چپ. با این درام جاودانه، تو اصلا نیازی نداری بقیه اخبار رو بشنوی، بشنوی هم چیزی ازش نمیفهمی، بفهمی هم اهمیتی نمیدی، اهمیت هم بدی حالت از اینی که هست نه بهتر میشه و نه بد تر. آدمی‌ هم که اسیر پیشینه خودش باشه تا بی‌نهایت اسیر میمونه و چون تو میدونی‌ که این یکی‌ از قانون‌های نوشته نشده زندگیته، همونجور که نشستی، دست زیر چانه، همونجور می‌مونی. چشم میندازی به تاریک روشن بیرون، اونقدر دوری از خودت، که به نظر میرسه ایستادی بیرون یک رویای نامفهوم و داری به کسی‌ نگاه میکنی‌ که شبیه توئه. نه اینکه بهت سخت بگذره، یا حال کسی‌ رو نداشته باشی‌، یا با کسی‌ نخندی یا دپرشن گرفته باشی‌...نه، هیچکدوم از اینها نه...فقط دوری از چیزی که میدونی‌ تویی‌، چیزی که میدونی‌ اسم تورو داره و متعلق به خودته، اما نمیفهمی کجا جاش گذاشتی‌. به همین خاطره که هنوز دستت زیر چانه به تاریک روشن بیرون خیره یی و نمیفهمی چرا. انگشت کوچکت رو میکنی‌ توی دهنت و گازش میگیری و تلاش میکنی‌ به چیز‌های دیگه فکر کنی‌. صفحه زندگیت رو ورق میزنی‌ و میای به "الان"، به "حالا" به "الان ای" که توش هستی‌ و نه سرابه و نه خواب و نه پیشینه. به حرف‌هایی‌ که قراره فردا بزنی‌، جواب‌های احتمالی‌ که قراره بدی یا اصلا به چیزی که قراره باشی‌، و کسی‌ هیچ وقت نفهمیده که تظاهر کردی که اون باشی‌ یا راستی‌ راستی‌ همونی هستی‌ که نشون میدی.

نه، با همه این احوال، میدونی‌ که چنان پیچیده هم نیستی‌، یکی‌ هستی‌ مثل بقیه، با پوستی‌ کلفت و دلی‌ نازک که هنوز هم " دلم را لرزاندی و رفتی‌" دلت رو میلرزونه حتا اگر با صدای سیما بینا نباشه.