من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Thursday, November 13, 2008
شب آرومیه. خبری نیست. کسی زنگ نمی زنه. اتاق کشیک ساکته، یک سکوت کمی وهم آور. به سکوت بیرون گوش می دم. با خودم می گم کاش لپ تاپم بود، کاش می شد به مامان زنگ بزنم، کاش کتابی با خودم آورده بودم، کاش حرفی با همکارم کاترین داشتم، کاش اصلا یکی همین الان زنگ می زد، کاش من اینقدر دلم چیزهایی رو که الان در دسترسم نیست، از من نمی خواست. چشمم روی صفحه مجله خیره مونده. عکس ها رو هم میبینم و هم نمی بینم. به تو فکر می کنم و اینکه تو چرا باید درست توی این لحظه به فکر من باشی؟ به مادرم فکر می کنم و اینکه الان توی رختخوابش خوابیده و شاید در طول روز، من حتی یک ثانیه هم از خاطرش نگذشتم و اصلا نمی دونه که روزی نیست که جاش برای من خالی نباشه و آخر هفته ای نیست که من هوس نکنم یک لیوان چای باهاش بنوشم. به بابا فکر می کنم که یادش من رو سر تا پا می سوزونه و حتما نمی دونه که من توی تنهایی هام ساعتها براش حرف زده ام و براش اتفاقاتی رو که افتاده تعریف کرده ام. از احساسم گفته ام، از حرفهایی که شاید به هیچ کس نتونستم بگم.
بر می گردم توی اتاق کشیک. امروز دوازدهم نوامبره. یعنی دو ساعته که شده دوازده نوامبر. یکی از روزهای معمولی، حتی برای من.
Tuesday, November 04, 2008
خالی ام. به نظرم میاد پوستم کش اومده و شدم یک طبل. چیزی درونم نیست و با اینکه تلاش می کنم خودم رو به زندگی بچسبونم باز هم ور میام. نه اینکه چیزی عوض شده باشه و یا روزهام تغییر کرده باشن. نه اینکه بد اخلاق باشم، یا بد اخلاق باشه و یا چه می دونم چی، مثلا گرفتاری های اضافی...نه، فقط یک جور تهی بودن هست. چیزی کمه. آیا فقط این منم که کم دارم؟
چند وقتیه حالت تهوع دارم. زیاد نمی تونم غذا بخورم. سر میز صبحانه ، می گم نمی دونم چرا اینقدر توی دلم آشوب هست، چرا اینقدر تهوع دارم. نگاهش پر می شه از ترس، لیوان قهوه توی دستش خشک میشه و می پرسه آیا حامله ام؟ انگار لبخند می زنم بهش، اما بیشتر فکر می کنم لبخندم چیزیه شبیه حرکتی خشک شده روی لبهای یک جسد...سرد و بی احساس. می گم نه. آروم میشه، می خنده و می گه چیزی ات نیست. احتمالا خستگی کاره. می گم آره همینطوره، و چه خوب که تو یک پزشکی و من هیچ احتیاجی به ویزیت دکترهای دیگه ندارم. به تلویزیون خیره می شم و به صورت دوست داشتنی برک اوبامای عزیز.
عصر توی اتاق کشیک، باز ظرف غذا به من دهن کجی می کنه و همکارم با حالتی شبیه جیغ از من می پرسه که حامله ام، اینبار با لبخندی بیشتر شبیه زنده ها بهش می گم که نه نیستم و می بینم که بیشتر از من توی خودش فرو می ره. سعی می کنم کمی براش حرف بزنم. نمی دونم چطور باید براش درد دل کنم. چند جمله ای می گم و توی این تلاش نا موفق می فهمم که حوصله حرف زدن ندارم. روزنامه ها رو ورق می زنم، نوشته ها رو زیر و رو می کنم و انگار دنبال چیزی می گردم. حس می کنم که چیزی زیر پوستم تکون می خوره، توی گلوم میاد و دوباره پایین می ره. اینها نشونه حاملگیه، یک حاملگی عقیم. به گمونم روح بی نوای من بدجور به فراغت احتیاج داره.
...
اینهمه از کی شروع شد؟ از هتل اس آ اس؟ از اون بعد ظهر کوتاه؟ از اون اس ام اس های مهربون؟ تن من کی پر از تهی شد؟ از اون وقتی که تصمیم به سکوت گرفتم؟ از اون شبی که برگشتم خونه و با خودم عهد کردم که چیزی بهش نگم؟ از همون صبحی که کنارش دراز کشیدم وقتی مچاله از کشیک شب برگشته بود و پاهاش رو ماساز دادم و خستگی اش رو اونجور که همیشه دوست داشت از تنش درآوردم و کنارش موندم تا خوابش برد، انگار نه انگار که ده ساعت پیشش چه اتفاقی افتاده بود؟ یا شاید از اون ساعتی که چشم هام رو بستم و خودم رو مثل گوسفند شقه شده ای تصور کردم که لخت و عور بدون پوست و بدون سر و بدون قلب، سر و ته آویزون شده و داره تاب می خوره؟ نمی دونم.
...