دعوت میشیم به دبی، من از این شبهه سرزمین بی در و پیکر تخمی هیچ خوشم نمیاد. تجمل تهوع آورش حالم رو بیخودی خراب میکنه. هوای خفقان آوار، ساختمانهای طلایی، جزیرههای مصنوعی...هیچ چیز تو این بلبشوی پر افاده، اصیل نیست. یکجورهایی خالیه. میترسی تقش در بره، میترسی دو روز دیگه بگن خالی بود، دروغ بود، اصلا نبود...مثل سفر به ماه، مثل اولین گام انسان در فضا، که ریشخندی بود به بشریت و قدم هاش، و محک زدن حماقت انسان. که حالا بعد از چهل سال گندش در اومد. به قول کارشناس فضای دانمارکی، توی جنگ سرد هر چیزی میتونست اتفاق بیفته، ما چرا سناریوی سفر به فضا رو باور کردیم؟ حالا هم شده حکایت دبی و قول چراغ جادو. هرچی بود یک هفته یی مثل "مرفهین بی درد" زندگی کردیم و فهمیدیم چرا وقتی تو ماشین بنز نشستی و کسی رو هم جز خودت و اطرافیان مثل خودت نمیبینی، فکر میکنی دنیا گل و بلبله و بقیه رو به یک جاهایت حواله میدی.
کار رو شروع کردیم. برگشتیم به روز از نو و روزی از نو. نمیدونم چرا از برگشتن به "همیشه ام" به "هر روزم" و به "خودم" خوش حالم؟