من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Saturday, June 25, 2011
نشستم تو جایی‌ به اسم "کاپل". "کاپل" جاییه که مراسم وداع با مرده انجام میشه. همکارها هم هستن. بعضی‌ سیاه پوشیده، بعضی‌ هم نه. به صحبت‌های دوستان کسی‌ که فوت کرده گوش میدیم. متوفی دختر سی‌ و سه ساله همکارمونه که بر اثر از کار افتادن کلیه‌ها فوت کرده. همه چیز حالت به شدت غمگینی داره. هر کس میاد چند کلمه‌ای در مورد طرف صحبت میکنه. دوست پسرم هم نشسته کنار من، بی‌ تابه. می‌دونم ماتحت نشستن تو این چنین جاهائی رو نداره، کی‌ داره اصلا؟ همکارم همراه با شوهرش و دو تا پسرش روبروی همه نشستن. نگاهش که میکنی‌ بیشتر یک زامبی رو میبینی‌ که نه میمیک داره و نه حسی رو میشه توی چهره‌اش دید. اما اشک هاش میریزن، فکر کن که کسی‌ بدون اینکه حالت صورتش تغییر کنه، پیشونیش چین برداره و چشم هاش کوچک تر بشن، فقط اشک بریزه...یک زامبی، همین. شوهرش کنارش نشسته و بغلش کرده. صورت شوهرش طور یه که انگار جذبه زمین بیشتر از بقیه روش اثر می‌گذاره، گوشهٔ چشمهاش، لبهاش، چانه‌اش و پوست گونه هاش کشیده شده پایین، کمتر غم زده و بیشتر بهت زده به نظر میاد. شوهر دخترش هم نشسته سرش پایینه و احتمالاً توی فکر دختر هفت سالشه که حالا چی‌. دوستان طرف هم همون جلو نشستن و اشک میریزن. دعا می‌کنم زودتر این حرف‌ها تموم بشه، فکر می‌کنم جز ناراحتی بیشتر برای باز مانده‌ها چیز دیگه یی نداره اما نمیدونم اگر این هم نبود باید مثلا توی یک همچین جایی‌ مینشستیم و چه میکردیم. یاد مراسم عزاداری ایران میا‌فتم، یاد بابا، مادر بزرگ و پدر بزرگم، یاد گریه ها، و ناگهان گریه هجوم میاره. دوست پسرم با تعجّب من رو نگاه میکنه بغلم میکنه و زیر گوشم میپرسه "چی‌ شد، چرا گریه میکنی‌؟ نگاهش می‌کنم و میگم "مثلا تو مراسم عزاداری نشستم...چه کار کنم عوض گریه" میگه
"آها". نمیدونم مسخره میکنه یا یادش رفته کجاست! خودم رو جم و جور می‌کنم. آخرین نفر هم کمی‌ حرف میزنه و میگه که برای شادی روح طرف یک ترانه از یکی‌ از خواننده‌های معروف دانمارک پخش می‌کنیم و بعد صدای "کیم لارسن" بلند میشه.. دوست پسر من از این خواننده هیچ خوشش نمیاد، سرش رو میاره جلو و آروم میگه" چه بد سلیقه!" میگم "صدا نده، میتونی‌؟" مراسم تموم میشه و حالا باد بریم توی سالنی دیگه برای غذا، لبته ساندویچ و این چیز ها. میگه "وقتش بود، داشتم از گرسنگی تلف میشودم". از دستش کف کردم، نمیدونم چیزی بگم بهش، حواسم پیش همکارمه. میرم طرفش و میگم که خیلی‌ متاسفم و هیچ دلم نمیخواسته اینجوری ببینمش. فقط سر تکون میده. حالم خیلی‌ ناجور خرابه، انگار سقف بهم فشار میاره. میپرم بیرون، دم در یکی‌ دو تا ایستادن سیگار میکشن، بدون اینکه بشناسمشن به یکیشون به دروغ میگم سیگارم رو جا گذشتم اون هم یکی‌ بهم میده. مثل عملی‌‌ها هی‌ پوک میزنم، گلوم میسوزه سرم گیج میره. مینشینم رو نیمکت. میاد دنبالم، دهانش رو باز میکنه چیزی بگه، اما حرفش رو میخوره. همه چی‌ تموم میشه میریم بیرون غذا بخوریم. دلم از چیزی پره دلم می‌خواد سرش خالی‌ کنم. هی‌ بهش قر میزنم، عصبانیم از نمیدونم چی‌. فقط گوش میده، و میگه " من این واسط چی‌ بودم؟" میگم "بد بخت حداقل درست یاد بگیر: من این وسط چی‌ کاره بیدم"، نمیشه نخندم، با این لهجه چپ اندر قیچیش.
Thursday, June 16, 2011
این عکس و این کلیپ جون میده برای یک روضه خوانی مفصل، هر چی‌ نباشه پنج شنبه هست و روز روضه و کمی‌ سینه زنی‌. اونقدر اتفاقات ناگوار توی ایران می‌افته که آدم کم نمیاره و هر وقت اراده کنی‌ کمی‌ اشک بریزی، کافیه سری به سایت‌های خبری بزنی‌.

رفته بودم "م، س، اف مرکز پزشکان بدون مرز" احتیاج به کمک فوری داشتن برای ساحل آج و کشتار مردم. مجله‌ها رو باید پست میکردیم برای اعضا و درخواست کمک مالی‌ و این حرف ها. همینجور که مجله‌ها رو روی هم میگذاشتم چشمم افتاد به یک مقاله کوتاه، البته شبیه یک نوشته حاشیه‌ای بود تا مقاله. نویسنده یک پرستار اعزامی بود به دافور. طرف تجربیات خودش رو نوشته بود توی بیمارستان ها، از رفتار سرباز‌ها با مردم، و عکس العمل مردم در برخورد با خشونت و این حرف ها. چندین عکس بسیار دردناک هم گذشته بود از مردمی که با قمه زخمی شده بودن، بچه‌هایی‌ که دست و پاشون قطع شده بود. عکس رو به سوپروایزر نشون دادم و پرسیدم قراره اینها چاپ بشه یا نه؟ گفت نه، زیادی خشنه. بعد جمله‌ای گفت که نمیدونم به فارسی‌ چطور میشه ترجمه ش کرد که زیبایی یه متن اصلیش به دانمارکی حفظ بشه، گفت: "صد هزار تا از این عکس‌ها هم که چاپ بشه، هر روز هم اگر خبر کشتار مردم رو پخش کنی‌، هر چقدر هم که داد بزنی‌، تا وقتی‌ پوفیوز گری وجدان‌های خوابیده به پایان نرسه، راه به هیچ جا نمیبری." در کمال ناباوری من گفت: "مردم عادت می‌کنن که این خبر‌ها رو بخونن، توی سرشون بزنن و دوباره برگردن سر کار خودشون، تا یک خبر تلخ دیگه...مثل همین کشور خودت و خانم زندانی که برای ختم پدرش آزاد شد و بعد سرش رو کردن زیر آب...آاس هولیسم که دیگه شاخ و دم نداره..." دنبالش رو نمیگم چی‌ گفت چون به غیرت ایرانی مون بر میخوره (از اونجا که من غیرت ایرانی م آب کشیده، حرف هاش رو کاملا تایید کردم و گفتم حق داری...من هم جز همون "آاس هول"‌ها هستم منتهی بروز نمیدم). گفتم پس چرا اینجا نشستی اینهمه وقت میگذاری که تبلیغ کنی‌ مردم کمک کنن، خوب درش رو ببند خلاص اگر فکر میکنی‌ بی‌ نتیجه هست و آفت پوفیوزی نمیگذاره هیچ چیز درست بشه؟ گفت: "آیم استیل دریمینگ...مگر تو نداری؟" گفتم چرا، دارم اما این رو هم می‌دونم که امثال دولت فلان فلان شده تو هستن که از ترس بالا رفتن قیمت نفت و هزینه زندگی‌ خودشون حاضرن مامان جانشون رو هم بفروشن تا در خفا با همین دولت قاتل و جا.کش ایران روی هم بریزن، مثال میخواهی‌...بزرگترین شرکت حمل و نقل دریایی دانمارک. دیگه حرفی‌ نزدیم تا کار تموم شد. وقت برگشتن اومد جلو گفت: "کاپیتالیسم به فکر خودشه، شما‌ها چرا گول میخورین؟"

حالا هم که اینجا نشستم و به حرف هاش فکر می‌کنم میبینم زده تو خال بی‌ انصاف.
Tuesday, June 07, 2011
-یک چیزیم توی مایه‌های خفه گی‌‌. هی‌ به خودم سیخ زدم گفتم وقتی‌ خیر سرت حال خوبی‌ نداری غلط میکنی‌ گوش شنوا میشی‌، حکایت توبه گرگ..."مرگ مگر اثر کند".

-فدات بشم تابستان گرم، هر چند باد‌های شدیدت اجازه نمیده زبونم به حرف زشت نچرخه، اما با اینحال قربونت برم که فصل پرش رو با خودت آوردی. هشت ماه روزشماری کم نیست. قول میدم هفته دیگه که از ارتفاع سه هزار متری ولو شدم تو دستهای گرم نازنینت، یک بوس حسابی‌ برات بفرستم.

-"حبیبی یا نور العین".
Saturday, June 04, 2011
خیلی‌ پوست کلفتیم، نه؟ این چیز‌ها اگر هر جای دیگه دنیا اتفاق می‌‌افتاد، خشتک حکومت رو سرش بود.