من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Monday, December 29, 2008
ایستادیم روبروی سفارت اسراییل، پانصد ششصد نفر. چند تایی‌ دانمارکی، از مرکز زنان هم هستن، بقیه هم عرب. دو برابر این عده هم پلیس هست. هوا سرد، مه گرفته و به شدت دلگیره. انگار صدا به صدا نمیرسه، به نظرم مردم توی بطری داد میزنن، شاید به خاطر سرمای هواست. یک جور‌هایی‌ عجیبه و سور آلیستی. اگر خوب نگاه کنی‌ میبینی‌ که فشار هوا کم میشه، صورت‌ها قرمز میشن، همه چی‌ جابجا میشه و یک نوع آوارگی، بی‌ پناهی و بی‌ چارگی مشترک توی هوا موج میزنه. همه رسم سر به سنگ کوبیدن رو میدونن، اما باز سر میکوبن! یک ساعتی‌ هستیم. کم کم پرکنده میشیم و هر کس با باری از حرف‌های نیمه گفته به خونه برمیگرده،

And the show must go on...

این سرما چه بد نفوذ میکنه. میرسم خونه، می‌ پرم توی آشپزخونه و یک فنجان قهوه میریزم. پشت سر من میرسه.
برای چند دقیقه ذهنم لبریز میشه از لذت کافیین، و حت یادم میره بپرسم چرا اینجور به من زل زده، هرچند تو این لحظه برام اهمیتی هم نداره. میگه نوبت من بوده سگ‌ها رو ببرم بیرون. چیزی ندارم بگم. میپرسه با چند دقیقه جیغ زدن وجدانم راحت شده یا نه؟ و اینکه تونستم شهوت ملی‌ ایرانی‌‌ام رو آروم کنم یا نه؟ نمیدونم منظورش چیه، اصلا نمیدونم چرا اینقدر گیر داده. میشینه ربروم و با هیجان و شاید کمی‌ عصبانیت میگه ما ایرانی‌‌ها خودمون رو قیم فلسطین میدونیم و بهتره نگاهی‌ به دنیا بندازیم و ببینیم اینهمه عرب، مثل مشتی کرم میلولن و هیچ غلطی نمیکنن و چس ناله پشت چس ناله...مثل ۲ سال پیش توی لبنان و حالا هم همه یادشون میره و دوباره دولت ایران پول می‌فرسته و اسلحه و روز از نو روزی از نو، و تو هم مثل خیلی‌‌های دیگه ویروس آنتی یهود توی تمام وجودت رو گرفته و اصلا نمیدونی‌ چرا این کارها رو میکنی‌ و تا ۱ ساعت دیگه میشینی‌ اینجا و غذات رو می‌خوری و انگار نه انگار. فلسطین شده کرم وجدان ایرانی‌! میخوام بگم فلسطین کرم همه دنیاست، همهٔ شما اورپایی‌ها در ریده شدن بهش شریکین، دست همتون تا آرنج توش مونده و گیر دادین به ایران...نمیتونم بگم...میپره وسط حرفم، با انگشتهش رینگ میگیره روی میز...ساده بگم میره تو تک تک رشته‌های اعصابم. دوست ندارم ببازم، اونهم بی‌ دلیل و با نتیجه گیریهای اشتباه. میگم ممکنه درست بگی‌ اما اگر بیست سی‌ سال پیش هم دنیا قیم ایرلند میشد، شاید انگلیسی‌ها کمتر با خواهر مادر شما پیوند میخوردن، و امرزه کمتر بچه‌های دو رگه توی ایرلند پیدا میشد! قرمز میشه، رگ‌های گردنش بیرون میزنه، مشتش رو محکم میکوبه روی میز و میگه
: you dont know a shit
زیادی افروخته شده، جملش رو هی‌ تکرار میکنه. حرف خوبی‌ نزدم، اما اگر نمیگفتم حتما سکته می‌کردم.
Thursday, December 25, 2008
به جشن شب یلدا میریم... به همراه ده پونزده خانوادهٔ دیگر ایرانی‌، که جز یکی‌ کسی‌ رو نمیشناسیم و تنها اشترکمون احتمالا خورشت فسنجون یا کوکوی سبزیه، که بوش توی سالون پیچیده و بدجور اشتها بر انگیز شده. من هم دلمه درست کرده ام. انار هم هست و هندوانه، آجیل، راحت الحلقوم و داستان یلدا و ۲۵۰۰ سال پیش و فرهنگ و کسی‌ که بلندگو رو ول نمیکنه و من که شدم دیلماج و هر سه خط در میون ترجمه می‌کنم و گاهی به جای انگلیسی، دانمارکی میگم و گاهی خودم رو میزنم به اون راه که یعنی‌ نشنیدم چی‌ پرسیدی! دیدن مردم خوبه، اینهمه چهره‌های جدید، رقص، موزیک، و شنیدن زبان مادری از دهان کس دیگری، غیر از مادر! و رقص...چند وقت که ایرانی‌ نرقصیده ام؟؟
میریم جشن کریسمس، کاملا به سبک ایرلندی. موزیک تند، آبجوی سیاه، گوشت سرخ شده خوک، غذای اردک، بازی‌های دسته جمعی‌ عجیب، لهجه غلیظ، و من که سرم شده به وزن کوه.
فرصت دارم باهاش حرف بزنم، قدم بزنم، سگ‌ها رو با او بیرون ببرم، بهش نگاه کنم، و به چیزی غیر از عادت هام فکر کنم. این چند روز وقت دارم که به خودم برگردم،‌ای میلم رو باز نکنم، هیچ تلفنی رو جواب ندم، به چیزی فکر نکنم و از تنم لذت ببرم. شب که کنارش دراز میکشم، خودم رو رها کنم تو موجی از میل و هوس...نه به مادرم فکر کنم و نه به تو، و روز که چشمم رو باز می‌کنم، یک سلام کشدار به هوای نیمه ابری بدم و خودم رو آماده کنم برای ...برای هرچیز.
Thursday, December 18, 2008
"سلام، خوبی‌ عزیز دلم؟"
این جملهٔ همیشگی‌ توست، وقتی‌ زنگ میزنی یا برام مینویسی، من هم که همیشه اول مکث می‌کنم، صدای نازت رو مزمزه می‌کنم یا نوشتت رو بو می‌کنم و آروم جواب میدم که: "خوبم عزیزم". فرقی‌ نداره کی‌ زنگ بزنی‌ یا کی‌ بنویسی‌...تو در هر حال همین جوری شروع میکنی‌ و من در هر حال همین جور جواب میدم.
به اینجور عشق بازی با تو عادت دارم. بنویس، بهم کریسمس رو تبریک بگو، سال نو رو تبریک بگو، و تعریف کن که تورنتو چقدر زیبا شده و چقدر سرما گونه‌هات رو سرخ میکنه و تو چقدر یاد من می‌‌افتی وقتی‌ درخت کاجی میبینی‌ که با پاپیون تزیین شده. از من بپرس که تنهاییم رو چطور میگذرونم و وقتی‌ سرم پر میشه از کلمات بیگانه و آواهای ناهنجار، سرم رو به کدام دیوار میکوبم یا برای کدام اسمی گلایه می‌کنم؟ نه، گلایه چرا؟ ما اصلا اهل این منفی‌ بافی‌ نبودیم، فقط بپرس چرا اینقدر دلم هوایی شده و نمیتونه مثل بچهٔ آدم به زندگیش برسه. راستی‌ برات تعریف کردم هفتهٔ پیش موقع خونه تکونی توی یکی‌ از سبدها چی‌ پیدا کردم؟ ۵ تا انار خشک. بهشون روبان نقره یی بستم و آویزونشون کردم روی تاج روی در. حالا هر بار که از بیرون میام، انگار خودم رو میبینم که دار زدم روی کاج اورشلیم.
حیف که تو زیاد نمیپرسی و من هم زیاد جواب نمیدم.
Thursday, December 11, 2008
چند روزی که به خاطره مریضی همکار ها، کشیکا‌های شب زیاد میشن و بدن هردومون کوفته و رنجیده، وقتش میشه که به سر او کله هم بپریم. انگار همهٔ درگیریها از همینجا شروع میشن. من حوصلهٔ هیچ صدایی رو ندارم و او هم تحمل هیچ قر او بیحالی رو. ساخته. زمستون کار خودش رو کرده. عصر که برمیگردم به خودم قول میدم کمتر ترش باشم! ساخته، به خدا ساخته...نمیدونم چرا. تفریحت که بشه توی اینترنت چرخ زدن و خبر و نقد خبری خوندن، اونوقت نه تحمل پارس یا دم تکون دادن سگ داری و نه حال شنیدن گیتار! بهانه‌های شکم سیری! درد بیدردی؟
میاد دنبالم. امروز خونه بوده. ولو می‌‌شم رو سوفا. چشم هام رو میبندم و ...تالاپ...چیزی جلوی پام میخوره زمین. یک ساک کوچیک. مات نگاهش می‌کنم. منتظر میمونم. میگه هردو خستیم، بیا دوباره عاشق بشیم! میشم یک علامت سوال. نمیپرسم ازش که ما، من و او، کی‌ عاشق بودیم؟ نمیپرسم یک ساک کوچیک، چطوری عشق میسازه؟ میگه دو روز بریم جنوب، کمی‌ نفس بکشیم، شنا، سونا، بیخیالی...میخنده، لبخند یک فاتح، یعنی‌ دیدی من بردم؟ دیدی باز مات شدی؟ دیدی این تویی که منتظر نسخه هستی‌؟
شاید هم نه، این من هستم که اینها رو میبینم، و قصه رو اونجور که می‌خوام مینویسم. دو روز و نیم کنار هم، یک تجربه جدید از با هم بودن...مزه کردن بدن همدیگه، شنیدن صدای هم...عاشق نمیشم اما وقتی‌ برمیگردم صداش برام حرارت دیگه‌ای داره.
Monday, December 01, 2008
برای عید مهمان دارم، نه، تصحیح می کنم" مهمان داریم": مادرم...نه باز هم تصحیح می کنم: "مادرم و آقای م". غمی توی دلم هست وقتی با مادرم حرف می زنم. مادرم با آب و تاب داستان ویزا گرفتنش رو برای من تعریف می کنه و اینکه آقای م مجبوره اول بره آلمان پیش پسرش، چون ویزای دانمارک رو نتونسته بگیره و بعد به مامان ملحق میشه و بعدقراره دوتایی عید رو پیش من، ما، بمونن و بعد دو تایی برگردن آلمان وپیش پسر آقای م بمونن. بعد من تنهایی بمونم همین جا توی دخمه خودم، و باز تنهایی به تمام اتفاقات احتمالی و حرفهای گفته شده احتمالی فکر کنم و دوباره تنهایی برم سر کار و هر پنج هفته یکبار ساعت کارم با او جور بشه و توی اتاق عمل از سرما بلرزم و تنهایی توی دلم "ها" کنم تا گرمم بشه و بعد مامان وآقای م دو تایی به ما زنگ بزنن و ازمون تشکر کنن و من توی تنهایی هام هی ناله گیتار بشنوم و دل بی شرفم همه جا بچرخه و دچاز یک فحشای روحی بشم حتی توی رختخواب.

برای عید مهمان دارم.
نشسته کنار من. گیتارش رو گذاشته روی زانوهاش و زل زده به دهن من. به دقت گوش می ده. میگه هر بار فارسی حرف می زنم، او رو به یاد موسیقی روسی می ندازم! احتمالا الان هم داره نتهای روسی توی دهن من می بینه.میگه چه قدرت عجیبی‌ هست توی بعضی‌ کلمات فارسی‌؟ من نمیفهمم از چه قدرتی‌ حرف می‌‌زنه، من که جز صداهای گرفته چیزی نمیشنوم. صدای خودم رو از پشت یه دیوار ضخیم میشنوم که انگار هی‌ میلرزه و به صورتم میخوره و برمیگرده و این ضربه‌ها اونقدر تکرار میشه که از این برخورد دردم میاد. شاید به همین دلیله که حال حرف زدن ندارم. همه قراره بیان، برن، و من این گوشه می‌‌مونم با یک دربدری به اندازه تمام خونه به دوش‌های دنیا. گوشی رو می گیره و می خواد با مادرم حرف بزنه . نمیدونم مادرم چقدر از حرفهاش رو می‌‌فهمه، فقط می‌‌دونم که مادرم خوب می‌‌تونه منظورش رو بهش بفهمونه.
حالا داره با آقای م حرف می‌‌زنه. بهش می‌‌گه براش گز بیاره اون هم از نوع آرد دارش! سفارش چیز‌های دیگه هم می‌‌ده، گوش نمیدم. قطع که میکنه می‌‌گه مطمئن هستم که کلی‌ با این مرد خوش می‌‌گزرونم. چیزی نمیگم. صدای گیتار بلند میشه و من میرم که سگ‌ها رو ببرم هوا خوری.
امشب با هم کشیک داریم. از اون شب‌ها که احتمالا خیلی‌ هم طولانیه. برای خودش چیزی میخونه. من اما حواسم جای دیگه پر میکشه.