من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Thursday, February 18, 2010
گیج و خیس عرق از خواب میپرم، دهانم خشک شده و به حدی از واقعی‌ بودن کابوسم ترسیدام که اصلا جرات نمیکنم از جام جم بخورم یا بلند بشم یک لیوان آب برای خودم بریزم. چند دقیقه‌ای با خودم میجنگم، تا بلکه فکر‌های عجیب و غریب رو از خودم دور کنم، اما بیهوده تلاش می‌کنم. صبح مثل مربای گه میرم سر کار. دو نفر از همکار‌ها مریضن، ما میمونیم و یک دریا کار و من که فحش میکشم به جون همه شون، آبدار و ناموسی.امروز روز من نیست. تا خود ساعت دوازده روی پا هستم و بعد هم راپورت نویسی و این مزخرفات. بهش زنگ میزنم بیاد دنبالم اگر کارش تموم شده. هنوز مشغوله، اضافه کاری بدون پرداخت...یعنی‌ دوره اسپرتاکوس و برده داری مدرن آنهم توی یکی‌ از بزرگترین بیمارستانهای یک کشور مدرن. حقش نیست شلوارت رو بکشی پائین و خیرات بریزی روی سیستم؟ قطار نامنظم میاد، هنوز برف هست و همه چی‌ به هم رخته. جنازه می‌رسم خونه و شب هم با آماندا قرار دارم بیرون. زنگ میزنم که از خیرش بگذار، میگه گه خوردی، ساعت هشت اینجائی. من هم ساعت هشت اونجام. بعد شأم میگه بریم دیسکو، یا بار یا یک خرابچالی. از دوست پسرش جدا شده و مخ تازه میخواد که بخوره تا ته، من هم که نصف ژن هام گوشهاشون درازه، راه می‌افتم مثل ابله‌ها دنبال بار که این الاغ درد دل کنه. زنگ میزنه کجای، میگه تازه رسیده و داره میمیره از خستگی‌، میگم اوکی...ادامه بده. نشستم روبروش و اون هم هی‌ میگه و من اصلا صداش رو نمیشنوم بس که موزیک بلنده. داد میزنم که بابا به جهنم که رفته، خوب تو هم برو حال کن...نوبرش رو که نیاووردی. باز ادامه میده. بی‌ طاقتم و به خودم لعنت میفرستم. چشمم می‌افته به روبروم، مردی نشسته، تنها و خیره شده به ما. زیباست، یکوری نشسته، پاهای کشیده یی داره و راستی‌ راستی‌ زیباست. بهش لبخند میزنم و آنهم با یکور لب هاش میخنده، خیلی‌ دلبر و بیش از اندازه دوست داشتنی. دست و پام شل میشه و من هم که اساساً ضعف شدیدی در مقابل مردهای هندسام دارم، گل از گلم باز میشه و همینجور خیره بهش می‌مانم و تو دلم میگم خدایا روز گهی رو با یک معجزهٔ کوچیک نجات بده. اصلا هیچ نمیشنوم آماندا چی‌ بلغور میکنه، سرش هم که گرمه و هی‌ مثل آبشار مزخرف میریزه بیرون. هی‌ بیخودی به هم نگاه می‌کنیم و لبخند می‌زنیم، دلم بدجور میخواد هرزگی کنم. اصلا از کجا که این بابا گی نباشه، یا شاید به پشت سری من میخنده و من بعدش قراره سوتی بدم؟ بلند میشه و مستقیم میاد طرفم و می‌پرسه اگر اشکالی نداره برای این خانم، می‌تونیم با هم برقصیم. توی این لحظه اصلا آماندا وجود خارجی‌ برای من نداره اگر هم داره نظرش هیچ مهم نیست. این هم از معجزه! میریم ته سالن و من کلی‌ افسوس میخورم که چرا قدم ده سانتی بلند تر نیست واگر نه می‌رسیدم درست روبروی لبهاش و مجبور نبودام اینقدر سرم رو بالا بیارم که ببینمش...با موزیک خودم رو تکون میدم یعنی‌ رقص مثلا. می‌پرسه این رادیو دوستته یا ... لبهاش رو میچسبونه به گوشهام تا صداش رو بشنوم و وای که انگار من نشستم روی یک موج و هی‌ بالا و پائین میرم، میگم همکارمه. انگاه میخواد چیز دیگه یی بپرسه که لبهاش دوباره میاد جلو و من هم سرم رو کمی‌ بیشتر میچرخونم و میبوسمش، یا میبوستم...یا هرچی‌ و هی‌ این سوال نپرسیده رو کش میدیم تا قلب هردومون بایسته. موزیک دیگه یی شروع میشه و من نمیدونم چقدر میرقصیم که احتمالاً یکیمون فکر میکنه که رقص بسه و باید بشینیم. میگه مرسی‌ برای رقص من هم میگم یور ولکام و برمیگردم سر وقت رادیو که هاج و واج نگاهم میکنه و میگه:

Hvad fanden! Du er så fræk du, hvad?
دیر می‌رسم خونه، بیداره. سلام می‌کنم و بدون اینکه نگاهش کنم میرم تو تخت. نمیدونم چرا اینجوری شده و اصلا چرا باید میشده. نمیدونم چرا خودم رو ول کردم و حالا باید بر طبق عادت شرمنده باشم یا نه، فقط یک چیز رو می‌دونم و اون اینکه گاهی‌ باید اختیار رو داد دست جسم و یک تیپ پا زد به باقی چیز ها. مطمئن هستم که اون مرد هم دنبال یک معجزه بوده امشب.
Sunday, February 14, 2010
یک پشت بام در شهر آشوب زده من، یک زن، یک فریاد...برنده بهترین جایزه عکس سال.
عکاس ایتالیایی، لحظه‌ای رو ثبت کرده، لحظه‌ای که برای همیشه در حافظه تاریخ میمونه.
Wednesday, February 10, 2010
فردا ما هم از روبروی مجلس اینجا، به همراهتون فریاد می‌زنیم. نمیدونیم چه وردی باید بخونیم که همه تون سالم به خونه برگردین. ما هم میریم شعار بدیم و بدون ترس از باتون و گلوله داد بزنیم: نترسین...ما همه با هم هستیم و چه مسخره میزنه این شعار. اینجا اینور آب، دور از ماشین‌هایی‌ که زیر میگیرن و تیر‌هایی‌ که به قلبها میشینن ،ما داد می‌زنیم که نترسین، ما با شما هستیم! شب هم تی‌ وی نشونمون میده که ببینین مردم، ایرانی‌‌های کپنهاگ هم تظاهرات کردن و ما هم خدا خدا می‌کنیم دست کم این یکی‌ شعار رو ترجمه نکنن! به خدا ما اینجاییها عقل داریم فقط خلاقیت شعار ساختن نداریم. یک مرضی هم تومون هست که نمیذاره مثل بچه آدم، از شعار‌هاتون کپی کنیم.

به کدوم خدا دعا کنیم که بلایی سرتون نیارن فردا؟
Tuesday, February 09, 2010
شب کاری دمار از روزگار من در میاره، اما من هیچ غلطی نمیتونم بکنم جز اینکه مثل بچهٔ آدم بگم چشم و برم سر کار و روز بعد خورد و خاکشیر برگردم و بخزم تو تخت. عصر هم بلند بشم با یک سر درد مزخرف و شکم درد و یک اخلاق سگی‌ کنار دو تا سگ لندهور پدرسگ و چه می‌دونم چی‌. این یعنی‌ حال فعلی من.

سر حال از کار برمیگرده. به زور از پای بی‌ بی‌ سی‌ بلند میشم و غذائی با هم می‌خوریم. نه حال حرف هست و نه تعریف که چی‌ کردی و چه کردم. میگه بشین ببینم در چه حالی‌. میگم در حال احتضار و میرم سراغ سی‌ دی‌ها و موسیقی "بینوایان" رو پیدا می‌کنم و با صدای بلند گوش میدم. بلند می‌شه و گیتارش رو میاره و میگه فقط به خاطر تو و فقط به خاطر من قطعه یی رو که من اصلا نمیشناسم اجرا میکنه و به خاطر من یکی‌ دیگه و باز به خاطر من یکی‌ دیگه و تازه همراهش میخونه. میگم سر جدت ول کن و اون هم چون اصلا جّد نداره یا اگر داره اصلا براش مهم نیست، فقط میخنده. میگه بدبخت تو داری محو میشی‌، یا به یک دوز سی‌ سوردینول احتیاج داری یا به یک س.ک.س طولانی، یا یک مستی مفرط! میگم اگر به غیرت پزشکیت بر نمیخوره، سومیش رو اول انتخاب می‌کنم. میگه بی‌خیال. دست من بدبخت رو میگیره و میریم تو یک نایت کلاب تا بوق سگ میشینیم تا مرز عق زدن سر میکشیم، نمیدونم چطور برمیگردیم خونه و نمیفهمیم چطور با لباس تا صبح میخوابیم و با سر درد بیدار میشیم و من نمیدونم این چه حماقتیه که به نسخه ش عمل می‌کنم. به ظهر نرسیده، به زیباترین شکل ممکن یادم میاره که دستور دوّمش چی‌ بوده. در انجام این یکی‌ شک ندارم. در تنش غرق میشم، اصلا انگار نیستم...نبودام، و شگفت زده از یک خستگی شیرین ولو میشم یک طرفی‌ و عجیب اینکه من هنوز "میزربل" توی سرم دور میزنه. مثل براده‌های آهن دوباره میرم به سمت بی‌ بی‌ سی‌، که سر میرسه و دستور اول رو یادم میاره. دست و پام رو از ترس آمپول جمع می‌کنم و جدا به خودم میخندم.