گیج و خیس عرق از خواب میپرم، دهانم خشک شده و به حدی از واقعی بودن کابوسم ترسیدام که اصلا جرات نمیکنم از جام جم بخورم یا بلند بشم یک لیوان آب برای خودم بریزم. چند دقیقهای با خودم میجنگم، تا بلکه فکرهای عجیب و غریب رو از خودم دور کنم، اما بیهوده تلاش میکنم. صبح مثل مربای گه میرم سر کار. دو نفر از همکارها مریضن، ما میمونیم و یک دریا کار و من که فحش میکشم به جون همه شون، آبدار و ناموسی.امروز روز من نیست. تا خود ساعت دوازده روی پا هستم و بعد هم راپورت نویسی و این مزخرفات. بهش زنگ میزنم بیاد دنبالم اگر کارش تموم شده. هنوز مشغوله، اضافه کاری بدون پرداخت...یعنی دوره اسپرتاکوس و برده داری مدرن آنهم توی یکی از بزرگترین بیمارستانهای یک کشور مدرن. حقش نیست شلوارت رو بکشی پائین و خیرات بریزی روی سیستم؟ قطار نامنظم میاد، هنوز برف هست و همه چی به هم رخته. جنازه میرسم خونه و شب هم با آماندا قرار دارم بیرون. زنگ میزنم که از خیرش بگذار، میگه گه خوردی، ساعت هشت اینجائی. من هم ساعت هشت اونجام. بعد شأم میگه بریم دیسکو، یا بار یا یک خرابچالی. از دوست پسرش جدا شده و مخ تازه میخواد که بخوره تا ته، من هم که نصف ژن هام گوشهاشون درازه، راه میافتم مثل ابلهها دنبال بار که این الاغ درد دل کنه. زنگ میزنه کجای، میگه تازه رسیده و داره میمیره از خستگی، میگم اوکی...ادامه بده. نشستم روبروش و اون هم هی میگه و من اصلا صداش رو نمیشنوم بس که موزیک بلنده. داد میزنم که بابا به جهنم که رفته، خوب تو هم برو حال کن...نوبرش رو که نیاووردی. باز ادامه میده. بی طاقتم و به خودم لعنت میفرستم. چشمم میافته به روبروم، مردی نشسته، تنها و خیره شده به ما. زیباست، یکوری نشسته، پاهای کشیده یی داره و راستی راستی زیباست. بهش لبخند میزنم و آنهم با یکور لب هاش میخنده، خیلی دلبر و بیش از اندازه دوست داشتنی. دست و پام شل میشه و من هم که اساساً ضعف شدیدی در مقابل مردهای هندسام دارم، گل از گلم باز میشه و همینجور خیره بهش میمانم و تو دلم میگم خدایا روز گهی رو با یک معجزهٔ کوچیک نجات بده. اصلا هیچ نمیشنوم آماندا چی بلغور میکنه، سرش هم که گرمه و هی مثل آبشار مزخرف میریزه بیرون. هی بیخودی به هم نگاه میکنیم و لبخند میزنیم، دلم بدجور میخواد هرزگی کنم. اصلا از کجا که این بابا گی نباشه، یا شاید به پشت سری من میخنده و من بعدش قراره سوتی بدم؟ بلند میشه و مستقیم میاد طرفم و میپرسه اگر اشکالی نداره برای این خانم، میتونیم با هم برقصیم. توی این لحظه اصلا آماندا وجود خارجی برای من نداره اگر هم داره نظرش هیچ مهم نیست. این هم از معجزه! میریم ته سالن و من کلی افسوس میخورم که چرا قدم ده سانتی بلند تر نیست واگر نه میرسیدم درست روبروی لبهاش و مجبور نبودام اینقدر سرم رو بالا بیارم که ببینمش...با موزیک خودم رو تکون میدم یعنی رقص مثلا. میپرسه این رادیو دوستته یا ... لبهاش رو میچسبونه به گوشهام تا صداش رو بشنوم و وای که انگار من نشستم روی یک موج و هی بالا و پائین میرم، میگم همکارمه. انگاه میخواد چیز دیگه یی بپرسه که لبهاش دوباره میاد جلو و من هم سرم رو کمی بیشتر میچرخونم و میبوسمش، یا میبوستم...یا هرچی و هی این سوال نپرسیده رو کش میدیم تا قلب هردومون بایسته. موزیک دیگه یی شروع میشه و من نمیدونم چقدر میرقصیم که احتمالاً یکیمون فکر میکنه که رقص بسه و باید بشینیم. میگه مرسی برای رقص من هم میگم یور ولکام و برمیگردم سر وقت رادیو که هاج و واج نگاهم میکنه و میگه:
Hvad fanden! Du er så fræk du, hvad?
دیر میرسم خونه، بیداره. سلام میکنم و بدون اینکه نگاهش کنم میرم تو تخت. نمیدونم چرا اینجوری شده و اصلا چرا باید میشده. نمیدونم چرا خودم رو ول کردم و حالا باید بر طبق عادت شرمنده باشم یا نه، فقط یک چیز رو میدونم و اون اینکه گاهی باید اختیار رو داد دست جسم و یک تیپ پا زد به باقی چیز ها. مطمئن هستم که اون مرد هم دنبال یک معجزه بوده امشب.