من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Sunday, February 05, 2012
""نگرانی‌ بد دردیه، وقتی‌ به نگران بودن عادت کرده باشی‌، سخت بتونی‌ حس دیگه‌ای رو تجربه کنی‌" این رو مامان میگه وقتی‌ از به راه افتادن جنگ اهتلامی در ایران حرف میزنه و هی‌ میپرسه که ما این‌ور چی‌ می‌شنویم. میگم که این‌ور انور نداره، خودش هم بیشتر "اونوره" تا "این‌ور". و اصلا مگه نگرانی‌ هم داره؟ به نظر من نداره، هر چند نظر من حتا دیگه برای خودم هم مهم نیست چه برسه به کس دیگه. میگم وقتی‌ امدی برای عید، سعی‌ کن خوب بیشتر بمونی، اصلا تلاش کن آلمان بمونی راحت تری. میگه نه، خونه خودم نیست، خونه تو نیست، بچه شوهر که بچه خود آدم نمیشه. اما من نگران نیستم، اصلا هیچ حسی ندارم. شدم سیب زمنینی. قبلان‌ها دیدن اون تابلوی خط نستعلیق خونه دوستم، که روی پارچه ترمه یزد نوشته "چون ایران نباشد تان من مباد" و "من" اش هم از پارچه زده بیرون و یک جای تو هوا محو شده، غنج به دلم مینداخت و نه خود آگاه حس وطن پرستیم رو قلقلک میداد، حالا نه. حالا هیچ از این خبر‌ها نیست. شرم هم ندارم از گفتنش. عذاب وجدان که هیچ. دلم فقط برای مردمی میسوزه که دستشون به هیچ جای بند نیست و حاضر هم نیستن دستشون رو به جای بند کنن. سولماز میگه خلایق هر چه لایق، اما من اینجوری هم فکر نمیکنم. من فقط خودم رو گم کردم، یک جای تو برزخ اسیرم که البته بد هم نیست. زدم به رگ بی‌ عاری. بگذار بد باشه، بگذار خیانت به حساب بیاد یا اصلا فاحشگی یه ملیتی. هنوز روزی صد تا‌ای میل برام میاد با مضامین "ایران زیبا" ایرانیان موفق در ساز مانهای مهم آمریکا"، " چنین گفت کوروش و داریوش"، تمدن دوهزار و چند صد ساله" و از این اراجیف صد تا یک غاز و من نخوانده میزنم رو دیلیت. قیمت یورو برام وقتی‌ مهمه که می‌خوام برم سفر، طلا هم که اینجا به هیچ نمی‌ارزه. حالامامان ده، صد تا سکه خریده باشه و کنار گذاشته باشه، به آنجام هم نیست. یک هفته رفتیم ایتالیا اسکی، تو سرمای چند درجه زیر صفر، که احتمالاً همون جهنم سید‌ها باید بوده باشه، رفتیم که ببریم از کار و خستگی‌ سگ دو زدن. نشسته بودیم زیر آفتاب سوزان، چشمت رو نمی‌شد باز کنی‌ از شدت آفتاب. دست تو گردن هم، کاپوچینو یه داغ و گاهی‌ هم بوس و کناری، که خیلی‌ لذت بخش بود، نمیدونم چرا، که یکهو دوباره صدای واژه‌های اشنا...خداوندا...دو تا پسر ایرانی که از ایران آمده بودن با هم حرف می‌زدن، از سر مایه گذاری میگفتن، از قیمت چای، از ماشین جدیدشون، از اقای "احسانی" نامی‌ که قرار بود یک برد حسابی‌ کنه براشون و با قیمت نازل از چایکار‌ها بخره. لعنت به این گوش مزخرف که باید توش رو سیمان گرفت تا اصلا نشنوه و خلاص. اصلا بعضی‌ صدا‌ها رو نباید شنید، باید یهو کر شد...مثل صدای این دو تا دیو خوش پوش سرمایه گذار ایرانی‌. چه خر کیف بودن از بالا رفتن قیمت. اصلا نگاهشون نکردم ببینم چه ریختین این عجوزه‌های هموطن، اما تو دلم گفتم قربونت خدا جون که اینجا هم، بالای این کوه پرت و پلا، میرینی به حالمون اساسی‌. حالا این یعنی‌ وطن پرستی‌؟ هر کس دیگه‌ای بود حتا اگر از مگادیشو هم میومد با شنیدن واژه‌های اشنا حتما حال میکرد، اما این آهنگ برای من اونقدر گوش خراش بود که دلم به هم خورد. شرم نمیکنم از گفتنش، که این عین همون چیزیه که حس کردم و از حسم خجالت نمیکشم فقط نمیدونا چی‌ شد که اینجور شد.حالا هی‌‌ای میل بفرستین از وضع مردم رو با هم مقایسه کنین، یک طرف یک میز پر از خوراکی و چند آخوند تپل مپل، یک طرف هم پیرزنی که آب از روی زمین می‌خوره و بچه فال فروش سر خیابون. چشم همه ما روشن، بد هم توی فیس بوک میگذارن و مینویسم "شر کنید تورو خدا" انگار با "شر کردن" امثال هستی‌ مثلا پایه‌های نظام از هم میپاشه. اونقدر "شر" کن که جونت بالا بیاد. خوب این یعنی‌ وطن پرستی‌؟ انتظار هم دارم سرود "ای ایران" شجریان تنم رو بلرزنه...نمیلرزنه، قبلان هم که می‌لرزوند این لرزش به هیچ دردی نمی‌خورد چون ته نداشت، سر نداشت یک حس آنی‌ بود یک ارکشن کوتاه. همین. اصلا من در حد اون پیرزن چاق دیمنتی هم نیستم که آورده بودن استخوان پاش رو عمل کنن. حافظه کوتاهش به دو ثانیه هم قد نمی‌داد، اما با همون حال نذار به من گفت من دنمرکیم تو از کجای؟ گفتم من از مریخ میام، گفت آهان. دلم خواست بزنم تو دهانش، چون دیدم اون از زور دمنت شدن اسمش رو هم یادش نمیاد اما یادش دنمارکیه و پرچمش رو که میبینه شق میکنه، اما من و امثال من گویا حافظه تاریخیمون به کلی‌ دچار دمنتیا شده اما یادمون نرفته که از آب گل الود ماهی‌ گرفتن یعنی‌ چی‌، و همچین می‌خوریم که بالا میاریم و برای خالی‌ نبود عریضه تو فیس بوکمون هی‌ حرف‌های قشنگ "شر" می‌کنیم و میگیم "یارو داره اعدام میشه شر کنید تورو خدا" و یارو اعدام میشه و من همچنان در حال "شر" کردنیم. مامان نگرانه، توی دوبی‌ باشی‌ خوب نگران هم میشی‌، ایران باشی‌ نه. می‌ترسه جنگ بشه، از جهود‌ها می‌ترسه، از آخوند‌ها نه. مادر من یک ترسوی ذاتیه. تا اونجا که یاد دارم همیشه ترسیده. همیشه زیادی مراقب بده، همیشه دور خودش حفاظ می‌کشیده، یا براش میکشیدن. وقتی‌ هم که بابا رفت، هفازش این مردک خوش پوش مایه دار بود که اومد جای بابا، تا مامان کمتر بترسه وقتی‌ می‌خواد بخوابه. حتما بغلش میکنه خیلی‌ بهتر از بابا و میبسدش خیلی‌ بهتر و بیشتر از بابا و باهاش مکینگ لاو میکنه خیلی‌ بهتر و طولانی تر و بیشتر از بابا، و پول هم که داره خیلی‌ خیلی‌ بیشتر از بابا، که حالا پوسیده و نمیدونم روحش خبر داره که مامان سینه پشمالوی اقای "م" رو میبوسه و ناز میکنه یا نه. فرقی‌ هم داره؟ برای منی‌ که دچار یک "ژنرال نهیلیسم" شدم، دیگه هیچی‌ فرق نداره.
وقتی‌ بالای کوه ایستادی و همه جای سفید سفیده، خودت رو در مقابل عظمت طبیعت، مثل "هیچ" میبینی‌، ترس برت میداره از کوچکی خودت و به خدا اونجاست که فقط مشروب به دادت میرسه تا کمتر بترسی و یک آغوش گرم که هیچ کدوم از نگرانی‌های تورو نداره و اصلا دنیاش بیش از حد ساده است ، نه نا درستی‌ توش هست و نه حرص جمع کردن. آغوشی که بغلت کنه بچسبنتت به خودش باهات یکی‌ بشه، و بد از یک س.اکس طولانی‌ بهت بگه: آخ تورو اینجوری تجربه نکرده بودم...

...