من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Sunday, January 20, 2008
هنوز خوابت رو می بینم، همونطور که بودی، مثل همیشه. هنوز انگار با هم نشستیم شام میخوریم و آروم آروم حرف میزنیم. انگار مثل اون روزها هنوز قاطی بعضی " غیر ممکن ها" نشدیم و هنوز معنی " خسته شدن" رو نفهمیدیم. توی خوابم چقدر زنده ای و چقدر رنگی. چقدر من رو دوست داری و چقدر دلت میخواد با نیمه شب هی حرف بزنیم و بخندیم. نمیدونم دلم میخواد فردا بیام پیشت و ببینمت یا نه؟ یا اگر اومدم قراره چی بگم؟ میتونم بگم که هنوز توی خوابهای منی؟ میتونم بگم هنوز خنده هات قشنگترین خنده های دنیاست و دستهات تنها دستهاییه که تمام تن من و تو خودشون جا میدن؟ میتونم بگم بعد تو راستی راستی من یک چیزهایی رو در خودم گم کردم و بدجور شدم یک موجود نصفه و نیمه به ظاهر کامل؟
فردا تا ساعت چهار و بیست و پنچ دقیقه، من تمام ثانیه ها رو صدهزار بار میشمارم و یک میلیون بار راهروی بیمارستان رو از بالا تا پایین گز میکنم و تا بی نهاین منتظر اس ام اس تو میمونم در حالی که هنوز مطمئن نیتستم که میخوام ببینمت یا نه. فردا حتما پر از فکرهای عجیب میشم و حتما هوس میکنم ببوسمت و یادم میره که کس دیگه ای شریک تنهای های من شده و من هوس میکنم به خودم خیانت کنم و بعد حالم از خودم به هم میخوره و بعد عق میزنم و نمیتونم با خودم کنار بیام و بعد خودم رو لعنت میکنم...در حالی که هنوز نمیدونم آیا میخوام تو رو ببینم یا نه.
عکس جدید برات میفرستم عزیزم.
Thursday, January 10, 2008
سه روز تعطیل باشی و بعد روزت خراب بشه؟ نه، بعیده.
بعد مدتها ماشین بردم تا مثل آدم از سر کار برگردم. حال اتوبوس و مترو اصلا نیست. رادیو زر زر میکنه و یادم میاره من جزو ناچیزی از سیرک بزرگ دنیا هستم و دارم توش برای خودم می چرم تا به قول یه بابایی، روزی هم ریق رحمت رو سر بکشم و برم لا دست بقیه! حالش نیست. سه روز تعطیلی بعد نه روز کار دائم. یاد تو می افتم و بلافاصله میبینم انگار موجی از درد میاد و جایی میشینه. یکی هم احتمالا توی ذهن من ایستاده و قیچی به دست، قسمتهای مربوط به تو رو، تند و تند از نوار ذهنم قیجی میکنه و دور میریزه. اما من باز یادت میکنم.
کلید رو توی قفل میچرخونم و صدای تلپ تلپ چهار پا رو میشنوم که به سمت در هجوم میاره، با زبان بیرون افتاده، دو دستش رو روی سینه ام میگذاره و قدش چیزی نمونده برسه به من. از دو چیز این سگ بدبخت خیلی خوشم میاد: یکی اینکه آنچنان به استقبالت میاد انگار سالها منتظرت بوده و دیگه اینکه شبها خودش رو ولو میکنه روی پاهات و میذاره هر چقدر میخواهی روش دست بکشی.
پشت سرش سر میرسه و مثل سگش خوشامد گویی میکنه! بوی خوشی میاد، دست پخت خوبی داره و من اشتهای بهتر و تازه سه روز هم تعطیلم و آدم قیچی به دست ذهنم هنوز مشغوله و آدمیرال هم منتظر ظرف غذاشه و میز هم آماده.
...
گیتار میزنه و من توی فکرم. پاهام خسته است. ذهنم پر از حرفه ، چشمم به انگشتهاشه، دلم جاهای عجیب و غریب دور میزنه و قهوه تلخ مزه مزه میکنم. میشه برم ای میل چک کنم، تو یو تیوب دنبال ویدئو های هیلاری کلینتون بگردم، بی بی سی بخونم و حرص بخورم...اما نه، سر جام میمونم.
...
میگم این الاغ رو از اتاق بیرون کنه، میگه الاغ نیست، سگه و میخنده. جدی نمی گیره. من رو جدی نمی گیره. مثل همه آدمهای دیگه. عادت ندارم وقتی باهاش هستم کسی نگاهم کنه و یا پیشم باشه و اصلا یعنی چی اینکار؟ خودم رو زورکی از تو بغلش بیرون میکشم و میشینم. بلند میشه و نیم خیز میشینه و بهش میگه بره بیرون. نگاهش میکنم، احتمالا عصبانی ام چون دلم میخواد بزنم توی شکمش اما نمیزنم. برمی گردیم سر جای اول. من سه روز تعطیلم.