گفت بیا با هم بریم. گفتم حالش نیست و واقعا هم نبود. حس کردم داریم آویزون هم میشیم. یکجورهایی داریم دنبالهٔ هم میشیم. ترسیدم که نقش شوهر رو بازی کنه و من همسر همه جا همراه رو. این قرارمون نبود و نیست. عادت کردن بده، خطرناکه، ویروسیه که توی تنت میمونه و قدرت خود بودن رو در وجودت میکشه. حس کردم داریم در هم رکود میکنیم. گفتم تنهایی برو و هر وقت خواستی برگرد. برو ناپدید شو. گفت با هم بودن بهتره، گفتم نه، من هم به تنها بودن احتیاج دارم مثل تو. از در بیرون نرفته، زنگ زدم که وقتی برای پرش بگیرم، نبود. به استادم زنگ زدم، سفر بود. خواستم رتی بعضی کنم و به شهر دستم زنگ زدم، هیچ...انگار همه چیز دست به دست هم داده بود که من رو از هارت و پورت هم پشیمون کنه اساسی! حاضر بودم هر کاری کنم برای یک پرش، فقط یکی، نشد که بشه. شهوت پرش همهٔ کپنهاگ رو گرفته بود و من نمیدونستم!
از صبح ولو شدم رو زمین و هی تو اینترنت گشت زدم و ول گشتم و هی جواب ای میل نوشتموا ما بین اینها هم شنسد دفعه سگها رو بردم بیرون، و به هیچی فکر نکردم جز تو. فحش هم دادم به خودم و به تو. عصر هم که شد گوشی رو برداشتم و برات پیغام گذاشتم، و بعد منتظر زنگت شدم. بعد از چند ماه؟ اثر تنهایی بود با ترس از آویزون شدن؟ یا تنهایی بهانهای بود برای ساکت کردن وجدان مرده؟ یا اصلا بیشرفی بود که یقهٔ من رو گرفته بود و ول نمیکرد؟ و یا فقط یاد تو بود که آمده بود سراغم و میخواست جا باز کنه و به ریشم بخنده و بگه هری؟
گند زدم به همه چی دوباره.