من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Monday, July 13, 2009
گفت بیا با هم بریم. گفتم حالش نیست و واقعا هم نبود. حس کردم داریم آویزون هم میشیم. یکجورهایی داریم دنبالهٔ هم میشیم. ترسیدم که نقش شوهر رو بازی کنه و من همسر همه جا همراه رو. این قرارمون نبود و نیست. عادت کردن بده، خطرناکه، ویروسیه که توی تنت میمونه و قدرت خود بودن رو در وجودت می‌کشه. حس کردم داریم در هم رکود می‌کنیم. گفتم تنهایی برو و هر وقت خواستی‌ برگرد. برو ناپدید شو. گفت با هم بودن بهتره، گفتم نه، من هم به تنها بودن احتیاج دارم مثل تو. از در بیرون نرفته، زنگ زدم که وقتی‌ برای پرش بگیرم، نبود. به استادم زنگ زدم، سفر بود. خواستم رتی بعضی‌ کنم و به شهر دستم زنگ زدم، هیچ...انگار همه چیز دست به دست هم داده بود که من رو از هارت و پورت هم پشیمون کنه اساسی‌! حاضر بودم هر کاری کنم برای یک پرش، فقط یکی‌، نشد که بشه. شهوت پرش همهٔ کپنهاگ رو گرفته بود و من نمیدونستم!
از صبح ولو شدم رو زمین و هی‌ تو اینترنت گشت زدم و ول گشتم و هی‌ جواب ای میل نوشتموا ما بین اینها هم شنسد دفعه سگ‌ها رو بردم بیرون، و به هیچی‌ فکر نکردم جز تو. فحش هم دادم به خودم و به تو. عصر هم که شد گوشی رو برداشتم و برات پیغام گذاشتم، و بعد منتظر زنگت شدم. بعد از چند ماه؟ اثر تنهایی بود با ترس از آویزون شدن؟ یا تنهایی‌ بهانه‌ای بود برای ساکت کردن وجدان مرده؟ یا اصلا بیشرفی بود که یقهٔ من رو گرفته بود و ول نمیکرد؟ و یا فقط یاد تو بود که آمده بود سراغم و می‌خواست جا باز کنه و به ریشم بخنده و بگه هری؟
گند زدم به همه چی‌ دوباره.
Monday, July 06, 2009
این روز‌ها پیدا کردن یک جو شادی، یک مثقال دل خوش، و چند ثانیه خنده از سر بیدردی، کار بسیار مشکلی‌ شده. تو اجتماع از ما بهتران، تو آدم در بدر خارجی خاور میانه‌ای جهان سومی، اونقدر کلاهت پس معرکه هست که حتا باید جواب گوی باد در کردن همهٔ مسلم‌های کج و کوله‌های دنیا باشی‌. وقتی‌ برمیگردی خونت و روبروی معشوق یک چشمت، یعنی‌ این مونیتور بی‌ زبون، مینشینی‌ تازه عزاداری درونیت شروع میشه. آخر هفته هم که خیر سرت میری یک جهنمی به اسم مهمونی مثلا، چند نفر هموطن چلغوز، توی یک بعد از ظهر گرم و به شدت مرطوب شنبه، با خالی‌ کردن عقده‌های سرکوفت شده شون، مخت رو به اسم بحث سیاسی میخورن و جوری روحت رو خسته می‌کنن که دلت می‌خواد سرشون رو بکوبی به دیوار همسایه!
شش نفر نیمچه آدم، که حتا نمی‌تونن توی جمع خودشون به توافق برسان، سعی‌ می‌کنن ایران رو نجات بدن. سرخوردگی‌های شونصد سال دیکتاتوری رو با فریاد زدن‌های بی‌ دلیل، از درونشون بیرون میریزن و توی یک عجز ترحم برانگیز، سعی‌ می‌کنن به طرف مقابل، که یکیه مثل خودشون، بفهمونن که حق دارن و بقیه اشتباه می‌کنن. حالا تو بگرد دنبال کمی‌ آرامش تا جونت در بره. این هم پرادکس زندگی‌ ایرانی‌‌های در غربت، یعنی‌ بنشینی آهنگ " من همون ایرانم" رو گوش بدی و هی‌ از خودت بپرسی‌ این بابا این آهنگ رو برای کی‌ خونده؟ اونجا که هی‌ میگه: " بچه‌های نازنینم پس چی‌ شد وعدهٔ دیدار"؟ بعد هم گریه میکنه؟ یعنی‌ ایران نشسته چشم به راه این چند میلیون ایرانی اورهٔ بی‌ نوا؟ که حتا سر میز شئم هم با هم همعقیده نیستن؟ این شعر حقش نبود برای ایرانی توی ایران خونده بشه؟ برای اونی که تحقیر میشه؟ اونی که توسری میخوره و دستگیر میشه؟ یا چی‌؟ اشتباه میگم؟ این منم که زر زرم گرفته؟ از دور و برم خسته شدم؟ دم شما مردم گرم.
دیگه حتا فکر تعطیلات تابستون هم خوشحالم نمیکنه. این یعنی‌ یک جای کار بدجور خرابه!