یک وقتهای بود که از آدمها و داستان هاشون، از حرفهای نگفته شون، ترس برم میداشت. کمتر دوست داشتم بنشینم و به قصه واقعی کسی گوش بدم، کمتر جرات میکردم بپرسم "خوب بعدش چی" کمتر میخواستم کسی جملهای رو با آهی شروع بکنه و من بخوام تا ته این "اه" برم. این "یک وقت ها" شاید سالهای بیست تا سی بود، نمیدونم شاید هم کمی جلو تر کمی عقب تر. فرق زیادی نداره، چون اون دهه از زندگی، دهه جفتک انداختنه و هیچی رو جدی نگرفتن. نه اینکه هی خوش باشی و مثل جوانهای اینور آب، بری دهلی و تاج محل یا پایه هیمالیا، و دنبال خود گم شده ات بگردی، نه جفتک پراندنی در حد یک بچه دانشجوی تو سری خوده ایرانی، گمونم همین تعریف بسه تا بشه تا تهش رو خوند. نمیدونم از کی شروع شد که آدمها و قصههاشون معنی دیگهای پیدا کردن. شاید از زمانی که دیدم خودم قصهای دارم که داره خفم میکنه و دلم میخواد کسی بپرسه چه مرگته. شاید هم از وقتی که فهمیدم میشه با کسی بود، سالها هم بود، بعد از دستش داد بدون اینکه اصلا فهمید کی بود، چی میگفت، چی میخواست، دردش چی بود. به هر صورت وقتی زندگیهای دور و برم تبدیل شدن به داستانهای واقعی، ترسم هم کم کم ریخت و شدم این آدمای که الان هستم، یعنی میتونم دیگه بدون ترس از فرو ریختن آوار وجودم، از کسی بپرسم"بعدش چی شد". این حس خوبه. این توانایی هیبت اون دردهای درونیم رو کم مکنه. یادم میاره که من تنها کسی نیستم که غم داره، که دلتنگی میکنه، که دلش برای بچههای بی مو میسوزه، که همش چیزی میخواد که نمیدونه چیه. بهم هی سیخونک میزانه که دور و برام رو بهتر ببینم، دست کم داشته هام رو ببینم و به نداشته هام زیاد فکر نکنم. بهش چی میگن در اصطلاح روانشناسی؟ روان گریزی؟ درون گریزی؟ یا چی چی گریزی؟ یادم نمیاد. یادم باشه ازش بپرسم، اما میدونم دیاگنوس خودش رو داره. عیبی هم نداره تو داستان مردم غرق بشی، خوبیش اینه که گاهی اگر داستان خنده دار باشه اونقدر میخندی که عضلات صورتت داد میگیره، اما حیف که این مورد زیاد نیست و اگر از اون دسته آدمها باشی، یا شده باشی که اشکت دم مشکته، که خوب روزگارت سیاهه. در هر حال، گاهی که از خودم خسته میشم به داستان مردم پناه میبرم، و قصه شون رو برای خودم بازگو میکم، بعدش نمیدونم اینها روایت خودم بوده یا ازکس دیگه. حال و روز عجیبی برای خودم درست کردم.