من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Thursday, May 26, 2011
یکی‌ از همکار هامون بیست و پنجمین سالگرد کارش در بیمارستان رو جشن گرفته بود، فکرش رو بکن "بیست و پنج سال" کار کردن در یک جا. این یعنی‌ کمبود فانتزی، یعنی‌ کمبود ایده. شاید هم نه، اما برای من اینطوره. رفتیم پاینن رسپشن گرفته بود با کلی‌ غذا ی سرد و گرم و شیرینی‌ و میوه و قهوه و بستنی و چه می‌دونم چی‌. همه هم پول داده بودیم کادو براش گرفته بودیم. روی میز بیش از هفتاد هشتاد کادوی بزرگ و کوچک بود. در شلوغی "سلام"، "تبریک"، "چه حسی داری" و این حرفها ایستاده بودم یک کنار بشقاب غذا به دست و مرغ و دلمه ترکی‌ به نیش می‌کشیدم. به بقیه نگاه می‌کردم و اینکه چی‌ میگن به هم، چی‌ میخورن و چطوری میخورن. تفریح جالبی‌ میشد اگر بیشتر وقت داشتم. کسی‌ که پهلوی من ایستاده بود گفت فکر نمیکنه بتونه بیست و پنج سالگی کارش رو جشن بگیره. نگاهش کردم یک مرد خارجی‌ کوتاه قد بود. گفت من همین الانش پنجاه سالمه و هفت ساله تو دانمارک کار می‌کنم من تا برسم به اینجا، و اشاره کرد به میز کادو ها، میشه شصت و هشت سالم...دیگه باید بازنشسته بشم. خندیدم، گفتم زیاد هم چیزی رو از دست ندادی اگر نرسی به این. یکهو ساکت شد، سرد نگاهم کرد و گفت: "خانم من زندگیم رو از دست دادم، کاریرم رو از دست دادم، سالهای رو که باید با آرامش میگذروندم از دست دادم، توی این خراب شده جون کندم تا بگم من هم هستم...اینها رو از دست دادم...میگی‌ کمه؟ من تو عراق برای خودم آدمی‌ بودم، چی‌ میگی‌ تو اصلا؟" خفه شدم. دلمه ترکی‌ تو دهانم حجم یک گلوله پهن رو پیدا کرد. خواستم چیزی بگم طرف گذشت رفت، من رو وسط هوا و زمین ولو کرد و رفت. حتا فرصت نداد بگم منظورم چی‌ بود. بد جور شاکی‌ بود. من موندم با بشقاب غذام و یک اشتهای کاملا کور شده. این هم خونه خاله رفتن و بو ول دادن پسر خاله. دست از پا درازتر برگشتم تو بخش. از حرفش دردم آمده بود...خیلی‌ بهش حق میدادم.
Thursday, May 19, 2011
از سر کار که برمی‌گردم حس میکن حجم سرم شده دو برابر. خسته، گرسنه، کمی‌ هم بی‌ حوصله. بوی خوش قهوه پیچیده توی راهرو. میاد جلوم و بوسم میکنه. چشم هاش یک جور‌های میدرخشه. نمیدونم چرا. از گلهای حیاط هم چیده گذشته رو میز، باز هم نمیفهمم چرا. زیاد اهل گٔل و این حرف‌ها نیست، زیاد هم اهل رمانس نیست، به نظرم کم کم معنی رمانس برای ما تغییر کرده و به جای بازی‌های عشقلونه، همون سر شانه‌ها رو ماساژ دادن و یک قهوه تلخ اعلا درست کردن جای تمام رمانس‌های قبل رو گرفته. پیش میاد گاهی‌ که کاری انجام میدیم که از مرز‌های روزانه فراتره و یاد آور هیجان‌های پانزده بیست سال قبلمونه، اما اینها در پیچ و خم روزمرگی گم میشه و کمتر به چشم میاد. مینشینم روبروش، با یک لبخند مشکوک خیره شده بهم. مطمئنم می‌خواد چیزی بگه. تو ذهنم جستجوی بیفایده‌ای رو شروع می‌کنم. عینکش رو برداشته و لنز گذاشته. وقتی‌ عینک نداره چشمهاش عسلی تر به نظرم میاد، اصلا انگار به طلایی میزنه. ریشش بلند شده و با اینکه من فکر می‌کنم ته ریش بیشتر بهش میاد، خودش اصرار داره ریش بگذاره. سکوت رو میشکنه و میپرسه یادت نمونده نه؟ نمیدونم چی‌ یادم نمونده. هول می‌کنم. ابروهاش رو بالا میبره و میخنده: مهم نیست. بیشتر هول می‌کنم چون اگر مهم نبود نمیگفت. میگه امروز سالگرد اولین مکینگ لاو ماست توی آپارتمان من...یادت هست؟ و من مثل یک علامت سوال پنجاه و سه کیلویی نگاهش می‌کنم. من هیچ به خاطرم نیست که این موقع بوده باشه، یا اصلا کی‌ بوده. باورم هم نمیشه که این موضوع یادش مونده باشه و براش سالگرد هم بگیره. اگر بود باید هر سال یادش میموند، چرا یکهو امروز؟ خیلی‌ مشکوک میگم راستی‌؟ میگه اره و میگه اینو پوشیده بودی، اینکار رو کردی، این رو گفتی‌...از این چیز ها. میگم حالا چه فرق داره کی‌ بوده، اصلا اهمیتش چیه، یعنی‌ اینهمه "ایشوی" ریز و درشت توی کرونولژیِ زندگی‌ ما حل شده و فقط مونده بود این یکی‌ که توی تقویم ضربدر بخوره، و دیگه هیچ چیزی "بی‌ سالگرد " باقی‌ نمونه. میگه مهم نیست که "ایشو" هست یا نه، مهم اینه که اونقدر دلنشین بوده که یادشه حتا اگر قبلان ازش اسم نبرده و من اگر اینقدر "بزرگ بین" نباشم می‌تونم از به یاد آوردنش لذت ببرم و بفهمم چرا خاطره‌اش براش عزیزه. چیزی نمیگم، چیزی هم نمیگه. نمیخواد روزش خراب بشه. اما میفهمم که دلسردش کردم. به عنوان یک زن، جایی‌ ته دلم، از اینکه اینجور وقت تعریف کردنش چشمهاش شیطون میشه، لذت میبرم اما چیزی هم هست که انگار آزارم میده، حسی که نمیدونم از کجا میاد، نه اینکه حس خوبی‌ باشه یا بهش افتخار کنم، بر عکس. گاهی فیلم هوای هندوستان میکنه اما نمیدونم این هندوستان رو از کجا می‌تونم پیدا کنم. حس خوبی‌ نیست اینکه هی‌ آویزون باشی‌ توی هوا و زمین و بین دو حس ناشناخته...بعد از چهل سال تازه بفهمی که هیچ چیز از خودت نمیدونی‌، انگار یک غریبه هستی‌ که ایستادی جلوی آینه.

دیگه تا قبل از خواب در موردش حرف نمی‌زنیم. می‌دونم که خوب می‌تونم از دلش در بیارم اما باز هم از خودم زیاد راضی‌ نیستم. یک چیز‌هایی‌ سر جاشون نیست.
Sunday, May 15, 2011
زندگی‌ پر از بالا و پایینه. در مورد خودم، و زندگی‌ نیم بندم، نمیدونم کی‌ پایین میرم و دیگه بالا نمیام.

توی یک روز ابری، بادی، بارانی، کمی‌ سرد، و بدتر از همه در یک یکشنبه غمگین، به دوشنبه یی فکر می‌کنم که شروع هفته هست و با زبان بی‌ زبانی میگه که یک هفته هم از عمرم گذشت و من هنوز صد‌ها هزار رویای خاک گرفته دارم.

این درسته که لاله‌های سفید، به زیباییِ لاله‌های رنگی‌ نیستن؟
Wednesday, May 11, 2011
قصاص، به ریشخند گرفتن عدالته. باید از عدالتی که اینجور در یک جامعه عملی‌ میشه، به شدت اظهار تنفر کرد.

داخل پرانتز: در دنیای من، پدوفیل‌ها انسان نیستن...مجازید هر کاری خواستید باهاشون بکنید.
Monday, May 02, 2011
"آدم‌ها وقت میمرن چه بلایی سر حرف‌هایی‌ که نزدن میاد؟"

شاهد مردن کسی‌ بودن تصویر قشنگی‌ نیست، اصلا مرگ چهرهٔ زیبای نداره. شاید مرگ برای کسی‌ که در نتیجه یک بیماری دردناک میمیره، اوج خوشبختی‌ باشه، اما برای کسی‌ که باقی‌ می‌مونه و باید این بار سنگین رو تا رسیدن خودش به ایستگاه آخر به دوش بکشه، یک شکنجه دائمه. من به خاطر کارم زیاد با مرگ روبرو شدم. آدم‌هایی‌ رو دیدم که از مرگ میترسیدن، آدم‌هایی‌ که آرزوی رسیدن به مرگ رو داشتن و کسانی‌ هم که اصلا بهش فکر نمیکردن، اما با این حال مجبور شدن بهاش همراه بشن. شده وقت‌هایی‌ که تا لحظه آخر تونستم پیش بیمار در حال مرگ بمونم، دستش رو بگیرم و باهاش حرف بزنم تا احساس تنهایی نکنه، هر چند شاید اصلا من رو نمیشنیده یا نمیدیده اما با اینحال موندم و دیدم که چطور نفس‌های تک شماره‌ای متوقف شدن و چطور پوست صورت مهتابی شده و لب ها...سرد و کبود. گاهی‌ این آدم‌ها در آرامش می‌رن، میتونی‌ یک جور راحتی‌ رو توی صورتشان ببینی‌، گاهی‌ هم نه. این زیاد مهم نیست به نظر من. بیشتر به این ربط داره که کسی درد میکشیده یا نه، چیزی که برای من مهمه اینه که ناگهان این آدم میشه چند کیلو گوشت و استخوان، میشه پروتئین در حال تجزیه. از همون لحظه که قلب میایسته و خون در بدن ته نشین میشه، تجزیه بدن هم آغاز میشه و این یعنی‌ پایان یک زندگی‌، پایان یک داستان. یک انسان به پایان میرسه و چیزی که باقی‌ می‌مونه جسم غریبه ایه که نمیدونی‌ چیه. سرده، خشکه، ضمخته، بد رنگه و بد بو. بعد تو میمونی و این فکر که چی‌ شد؟ تمام شد؟ پس خاطراتش چی‌؟ پس صداش چی‌؟ پس خوشی‌‌ها و دلتنگی‌ هاش چی‌؟ پس حرف‌های که شاید همین لحظه میخواسته بگه و نگفته چی‌؟ همه این‌ها هزار برابر دردناک میشه وقتی‌ کسی‌ هنوز در اول راه زندگیه و ناگهان به خط پایان میرسه، برای من مثل اینه که ورق‌هایی‌ رو گرفتی‌ جلوی طوفان، و باد همه رو از نیمه با خودش میبره و تو نمیتونی‌ پس بگیریشون. این خیلی‌ ساخته. تو تمام این مورد ها، من نتونستم چیز قشنگی‌ توی مرگ ببینم. مرگ، از اون نوعی که من دیدم حداقل، چهرهٔ قشنگی‌ نداشته، دردناک بده و ضربه زننده، ویرانگر بوده و بی‌ رحم. بعد زمان به دادت میرسه که دردش کمتر بشه، کمتر جاش بسوزه، کمتر خالیش رو ببینی‌. زمان فقط مجبورت میکنه به ناتوانی خودت اقرار کنی‌ و به همین دلیل میپذیری که باید تا تهش رو بخوری و کاری هم از دستت بر نمیاد. اینجوریه که "خاک یاد‌ها رو سرد میکنه" و به باقی‌ مانده‌ها "صبر" میده.

میگن بعضی‌ از مرگ‌ها زیبان، من قبول ندارم و میگم اینها همش حرف مفته، همش یک دروغ زشته که میگیم برای دل‌ خودمون. اگر هم خودم روزی این رو گفتم، میگم که چرت گفتم، مزخرف گفتم، غلط کردم و حتما زرّ زرّ کردم فقط برای آرام کردن کسی‌ یا داغ دیده یی.

اینها رو میگم چون هم دلم کلی‌ برای بهاره گرفته و هم امروز از بخت خوش شاهد مرگ یک دختر کوچولو بودم. اگر مرگ انسان بود میدونستم تو دهانش چکار کنم..