با سر درد میرم سر کار. نمیدونم از کی این درد لعنتی شروع شد، از وقتی مامان زنگ زد و گفت که خاله سکته کرده و یا از وقتی میونهٔ ما شکر آب شد و زدیم به پوز هم. طفلک مامان. رابطهٔ نزدیکی با خواهرش داشت و با اینکه اخلاق خاله مثل سگ بود، برای مامان فرقی نمیکرد. اما من دل خوشی ازش نداشتم، حالا دیگه مهم نیست. به کارها میرسم در حالی که فکر میکنم دیگه کی میتونه موهای بلند خاله رو مثل خودش بیگودی بپیچه و پشت سرش ببنده. مامان گریه میکرد و توضیح میداد چطور رفتن بیمارستان و چطور دکتر بهشون گفته و چطور،...و من دنبال قرص میگشتم تا کمی سر دردم رو تسکین بدم.
یک قهوهٔ سنگین درست میکنم مثل زهر و داد همکار هام رو در میارم.خاله رو میبینم که روی صندلی چرخ در نشسته و اخلاقش بدتر از قبل شده. حالا دیگه به مامان من هم حتما رحم نمیکنه و اون رو هم به تیغ میکشه. مهم نیست، آقای "م" هست و تلافی این ناراحتیها رو در میاره. گزارش مینویسم و خمیازه میکشم و یادم میفته که ناهار نخوردم و اصلا حواسم نبوده قرصم رو بخورم. حتما مامان ذره ذره سوپ مرغ به خاله میخورونه و ازش خواهش میکنه زود تر خوب بشه و دوباره به رفتار سگی ش برگرده، و حتما الان بچههای خاله از چهار گوشهٔ دنیا هزار بار زنگ زدن و نگران مامانشون هستن در حالی که من اینجا هستم و دارم از سر درد به خودم میپیچم و به زمین و زمان بد و بیراه میگم.
تلفنها زنگ میزنن، انگشتها تایپ میکنن و من میخوام کارم رو تموم کنم و به سرعت خودم رو برسونم به خونه، روی سوفا ولو بشم و بعدش نمیدونم چی، شاید سرم خوب بشه. توی راه رو میبینمش، دستی تکون میده و من مثل مردهها نگاهش میکنم. کی بود میگفت نباید با همسرت، همخونه ات، دوست پسر یا دخترت همکار بشی، حرف عاقلانه یی بوده و من طبق معمول گوش ندادم. میشینم پشت کامپیوتر و مینویسم در حالی که وجودش رو، هیبتش رو کنار خودم حس میکنم. فرقی نداره با کدوم لباس باشه، با این فرم سفید یا با شلوار جیین، برای من همون پسر بچه چهارده ساله ایه که توی قالب یک مرد چهل و چند ساله حلول کرده و هنوز شرت کلوین کلاین ۴۰۰ کرونی میخره و باهاش حال میکنه. وقتی هر هزار سال یکبار با هم توی اتاق جراحی هستیم، فکر میکنم پشت اون نقاب سبز چی میگذره، به چی فکر میکنه، حتما به گیتار جدیدش و یا آهنگی که قراره بزنه. وقتی هم که سر حاله و با همه شوخی میکنه، این منم که باید زیر نگاه حسود همکارهام قیافهٔ یک زن خوشبخت رو بگیرم و هی کج و معوج بشم. هنوز ایستاده و کاری انجام میده و من با فکر خاله و مامان مشغولم. چند تا هلوی سرخ و سفید روی میز من رو یاد چاغاله بادومهای سر خیابونمون میندازه و تو این وا نفسای سر درد و روابط ناهمگون خصوصی، دلم آشوب میشه و نوستالژی به سراغم میاد. همین رو کم دارم علاوه بر کمبودهای دیگه البته.
دستی شانه هم رو ماساژ میده و من شک ندارم که کیه. سرش رو پایین میاره و میپرسه که میشه بریم بیرون غذا بخوریم برای fresh شدن. میگم نه، چون سرم ...چون حالش نی...چون خالهٔ سگ اخلاقم...چون از تو عصبانی...چون نه...اما این "چون"ها رو نمیگم و فقط میشنوم که کسی میگه نه. میشنوم که بلند میگه "fuck..." بقیهاش هم همینطور...و من کلمهٔ "مار" میشنوم و چیزهای دیگه و میگه و میگه تا از در بره بیرون و من میدونم که امشب هم سر دردم خوب نمیشه و باید به مامان زنگ بزنم و باید امشب بغلش کنم و بگم که منظورم چی بده و اصلا گه خوردم اگر گفتم نه و حالا وقت یک عشق بازی حسابیه شاید این سر درد لعنتی ولم کنه و شاید دستهای تو دوباره روی شونه هم سر بخوره و ماساژم بده و من اصلا از اولش "مار" بودم و تو سخت نگیر "دون ژوئن" من.