من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Friday, April 29, 2011
سفرت به خیر اما تو و دوستی‌ خدا را...

دلم برای مهربونیت خیلی‌ تنگ میشه بهاره جان، برای اون نوشته‌های صمیمیت، برای حرص خوردن هات، برای کامنت‌های نازت و رمز قشنگی‌ که مینوشتی با اشاره به اینکه " این کامنت رو پاک کن هستی‌ بعدا"، برای خوندن روزمره تو، برای بودن تو. دلم برات تنگ میشه و گریه تنها چیزیه که سر حال نمیاردم. کجا پیدات کنم بهاره خانم؟

من چه غلطی می‌کردم وقتی‌ تو داشتی می‌رفتی؟
Friday, April 22, 2011
دو روز تعطیله و من هر دو روز سر کار بودم. به قول اینجا یی ها" ساعت تهوع" سر کار حاضر شدن خیلی‌ ساخته وقتی‌ میدونی‌ بقیه توی خونه هنوز زیر پتو هستن و تو باید بری سر کار. با اینحال میدونی‌ که همینه که هست. امروز هم که نور باران بوده و از شانس خوب یک مورد ایست قلبی داشتیم با همه درد سرهاش.آلارم که به صدا در آمد پریدم از جام. همین بخش کنارمون بود. بی‌ هوا فقط دویدم به سمت آلارم. رسیدم دیدم پرستاری قبل از من داره تلاش میکنه تخته بگذره زیر قفسه سینه بیمار. زنی‌ بود با جثه معمولی، اما به نظر میرسید هزار کیلو وزن داره. رنگ صورتش مهتابی بود، یک رنگ سفید بی‌ حال. مشغول شدم، مثل یک ماشین، مثل یک روبات. تخت رو آوردم پایین که بتونم بهتر بهش برسم. آماده ماساژ قلب شده بودم که دکتر کشیک بخش رسید. دستگاه شوک هم دو ثانیه بعد آوردن تو اتاق. و یک دو سه، تمام جثه مریض از رو تخت پرید بالا. و یک بار دیگه، تا کم کم قلبش به کار افتاد. همه اینها در کمتر از دو دقیقه. دکتر کشیک قدی داشت به بلندی تیر‌های برق کوچمون تو ایران. تقریبا سه لا شده بود روی تخت. عراق هم می‌ریخت چه جور، دست هاش میلرزید حالا نمیدونم به خاطر استرس یا همینجوری. تخت رو براش آوردم بالا اما همونجور خم مونده بود. مریض رو بردن تو بخش ویژه، من هم اومدم برم پرستار همکارم خواهش کرد کمکش کنم وسایل رو ببره. گیر افتادم، دلم نیومد بگم نه با اینکه میدونستم کار خودم توی بخش خودمون می‌مونه. نیم ساعت بعد برگشتم تو بخش. کاترینا پرسید طرف مورد یا نه، گفتم " یا نه" خندید. فکرش رو بکن مردن اینقدر راحته، کافیه قلبت یک دقیقه استراحت کنه...همین. همونجور که برای پدر من بود. اونهم احتمالاً همینطور قلبش ایستاده بود اما چون توی بیمارستان نبود کسی‌ آلارم نزده بود، کسی‌ براش دستگاه شوک نیاورده بود، هیچ دکتری بالای سرش نبود، و اینجور شد که شد. یکی‌ دو ساعت بعد دکتر کشیک قد بلند آمد تو بخش ما و خیلی‌ مودبانه از همکاری ما تشکر کرد. این اولین بار بود که من چنین چیزی رو تجربه می‌کردم، این یک وظیفه بود نه چیزی دیگه. گفت خیلی‌ خوشحاله که ما اینقدر زود ریکشن نشون دادیم و باید بدونیم که مریض نجات پیدا کرد و حتما از این تلاش ما خیلی‌ خوشحاله. من و کاترینا نگاهی‌ به هم انداختیم و کارتینا که از همه چیز یک جوک میسازه، با لحنی کمی‌ مسخره گفت: قابل نداشت...شما هر بار کاری داری بی‌ پیش خودمون. هر دو زدیم زیر خنده و اونقدر خندیدیم که اشکمون در آمد.

وقت قهوه بعد از نهار دیگه داشتم خودم رو با ته ذخیره انرژی پیش مبردم که به خودم پشت پا زدم و ولو شدم روی میز قهوه، دو تا فنجان شکستم، یک پارچ آب رو ریختم زمین و شکمم هم محکم خرد به لبه میز. همه یک طرف، جامعه کردن فنجان خرد شده یک طرف. ساعت سه و نیم اومد دنبالم و وقتی‌ رسیدم فکر کردم از ماراتن برگشتم. اقای "م" بار و بندیلش رو بسته که فردا راهی‌ بشه، مامان هم سه هفته دیگه میره. دیدم برنامه گذاشتن شام دعوت آقای "م"، باز هم دلم نیومد بگم نه، راهی‌ شدیم. این دوست پسر من انگار از باباش داره جدا میشه، چند تا آبجو زدن هوس کردن برن شهر. التماس کنان خواهش کردم ما رو بگذارن خونه، خودشون برن هر جا خواستن. این بود که با مامان برگشتم به سمت لیوان چائی و چند تکه پولکی اصفهان. سه چهار روز آینده تعطیلم، و میخوام بخوابم تا ساعت نه صبح.هنوز زندگی‌ شیرینه.
Thursday, April 14, 2011
رفتیم یک راه پیمایی طولانی. شده عادت هر روزه من و مامان که بریم یک دور شمسی‌ بزنیم و برگردیم. گاهی‌ زیاده روی می‌کنیم و خسته بر میگردیم. وقتی‌ نیستم یا شوهرش غذا حاضر میکنه یا دوست پسر من. دنیای این روز هام خیلی‌ غیر واقعیه، اصلاً به چیزی که من دار دارم باشه، شباهت نداره. لوس شدم. خوبه، خیلی‌...هر چند کوتاه، اما خوبه. شب‌ها آرامش عجیبی‌ دارم. یادم میره کجام، بی‌خیال میشم، با اینکه سر کار سرم شلوغه، اما مثل قبل خسته نیستم، برای خیلی‌ کار‌ها انرژی دارم. دلم می‌خواد بیدار بمونم کتاب بخونم، دلم می‌خواد به تنش بپیچم یا یکی‌ دو ساعتی‌ در تاریکی باهاش حرف بزنم. فکر کنم داره آبی زیر پوستم میره، حس می‌کنم کمر شلوارم برام تنگ شده و شاید باید مواظب غذا خوردنم باشم. خوبم، آرامش دارم. و حالا که آرومم دارم دوباره عاشقی رو تجربه می‌کنم. خنده داره، حد لاقل برای خودم. از بودن در کنارش لذت میبرم و نمیدونم چرا، یعنی‌ نمی‌فهمم چی‌ تغییر کرده. خودش هم فهمیده. خیلی‌ باور نکردنیه که من بعد از این چند سال ناگهان چیز‌هایی‌ رو درش کشف می‌کنم. مثل دختر بچه‌های هفده هژده ساله، انگار اولین باره که کنارش دراز میکشم، از بودن باهاش ذوق می‌کنم، و بعد از چند سال، دوباره می‌تونم ازش فانتزی بسازم.

یادم نمیاد آخرین بار کی‌ این انرژی اضافه رو تجربه کردم، هر چی‌ هست خوبه، اثر یک همنشینی شادی بخش با مامان، شاید هم همزیستی‌ مسالمت آمیز با شوهرش.
Tuesday, April 05, 2011
"گاهی‌ توی زندگی‌ مجبوری به شباهت ‌هات با افراد دور و برت بیشتر توجه کنی‌ تا تفاوت‌هات با اونها، اگر میخواهی‌ زنده بمونی، حتا اگر این شباهت‌ها به اندازه یک اتم باشه". این اصلیه که من به تازه گی‌‌ بهش رسیدم، نه اینکه آدم منفی‌ بافی بودم و جریان نیمه خالی‌ لیوان و این حرف ها، نه، من خیلی‌ هم معمولی‌ هستم، اما این چند وقت به شدت دارم روی این قضیه فکر می‌کنم که اگر بیام مشترکاتم رو با دیگران ببینم، زندگی‌ خیلی‌ بیشتر شیرین میشه.

گاهی‌ که خیلی‌ بهم سخت گذشته به جایی‌ رسیدم که فکر کردم از این بد تر نمیشه...اما کم کم خودم رو پیدا کردم و نفس هم عادی تر شده و زنده موندم و دوباره وضعی پیش آماده که من فکر کردم به آخر دنیا رسیدم و پی‌ بردم که نه، خیلی‌ مونده تا آخر دنیا ...و دوباره نقطه سر خط. دیروز هم یکی‌ از این " آخر خط"‌ها بود با تعریفی‌ روشن از اخلاق گوه مرغی.

مامان پرسید چی‌ دوست دارم برای شام حاضر کنه، بی‌ معطلی گفتم "کاچی".