من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Thursday, September 29, 2011
ایران که بودم دلم پر میزد برای این که با یک دامن کوتاه مشکی‌ (حالا نمیدونم چرا مشکی‌...میشه رنگ دیگه هم باشه خوب)و جوراب راه راه مشکی‌ و قرمز و یک کفش پاشنه ده سانتی و یک روژ صورتی‌ براق برم سر کار. دوست داشتم موهام باز باشه و هی‌ باهاشون بازی کنم. به گمانم این ایمج از فیلمی چیزی به ذهنم رسوخ کرده بود. در هر حال تو ایران که نشد بشه...اینجا که اصلا نشد بشه. جالبه که من به یونیفرمم عادت نمیکنم. هنوز بعد چند سال یونیفرم پوشیدن، باز دلم می‌خواد می‌تونستم اونجوری که می‌خوام لباس بپوشم. مطابق فصل یقه‌های لباسم باز و بسته بشه یا دامنم کوتاه و بلند. از تمام اینها تنها چیزی رو که می‌تونم حفظ کنم همون روژ صورتی براق هست که مثل جونم دوستش دارم. دانشجوی پرستاری که بودم، توی بخشمون پرستار پیری بود که همیشه روی اونیفورمش یک کمربند باریک می‌بست با جوراب و گوشواره‌های همرنگ همون کمربند. این کارش برام خیلی‌ جالب بود ولی‌ از بس الد فشن بود هیچ وقت دلم نخواست همین کار رو بکنم، گذاشتمش برای وقتی‌ از پنجاه گذشتم. حالا چیزی که هستی‌ رو توی بیمارستان بیشتر از بقیه متمایز میکنه، گٔل سر‌های رنگارنگ عجیب غریبمه با روژ‌های همرنگ. این وجه تمایز یک شبه نیومد، اصلا خود آگاه هم نبود، یک روز به خودم اومدم دیدم همکارم میگه شرط بسته من بیشتر از انجاه گٔل سر دارم، و وقتی‌ فکرش رو کردم دیدم راست میگه. دیدم من شدم "هستی‌ با گٔل سر‌های رنگی‌" و احتمالاً چند وقت دیگه من رو بیشتر با گٔل سر هام به یاد میارن تا اسمم، یا اصلا خودم! من شدم کپی همون پرستاری که دیده بودم و واقعیت هم همینه که من اصلا اسم این پرستار یادم نمونده اما خوب یادمه که کمربندی داشت فسفری رنگ که وقتی‌ با گوشواره هاش مچ میکرد خیلی‌ توی چشم میزد. اینها چیز هایه که ناگهان میشن جز ایدنتیتی، بدون اینکه بفهمی چجوری، میشن قسمتی‌ از تو. میبینی‌ برای صرفه جویی در وقتت، همون شب لباس فردا رو آماده کردی گذاشتی کنار، چون صبح‌ها کلی‌ وقت می‌گذری ببینی‌ پیرهن کوتاه بپوشی با جوراب یا شلوار کوتاه بپوشی با جوراب، تازه این در شرایطی هست که وقتی‌ میری توی رخت کن باید کلی‌ هم وقت بگذاری لباس‌هات رو در بیاری بدون اینکه ازش لذتی رو که انتظار داشتی ببری، برده باشی‌. من همیشه می‌ترسیدم از ساختن یک ایدنتیتی مجازی، از اینکه چیزی برای خودم بسازم که بشه بند یا دیوار قفس و بی‌ دلیل حبسم کنه، حالا میبینم این قفس خودش یک جور‌های میاد و تورو میکنه توی خودش، چون توی خیالت فکر میکنی‌ حالا که نمیتونی‌ با کفش زرد پاشنه بلند بری سر کار میتونی‌ تلافی کنی‌ و گٔل سر زرد بزنی‌ یا بچسبونیش روی جیب یونیفورمت و همینجوری باهاش حال کنی‌. تازه اون هم تو دل‌ خودت حال کنی‌ چون چند ساعت از روز و، که این گٔل سر یا سینه قراره بهت حس خوبی‌ بده، اصلا نمیبینیش، و تازه رفته زیر یونیفرم بد ریخت و بد رنگ اتاق عمل پنهان شده. این چیز‌ها رو به خودم میگم که بهتر بفهمم چطور شد که کمد من پر شد از این همه گٔل‌های رنگارنگ، گاهی‌ لازمه چیزی رو بلند گفت یا نوشت تا بهتر درکش کرد حتا اگر خیلی‌ پیش پا افتاده باشه.
Sunday, September 18, 2011
هی‌ به خودت میگی‌ نه گله نه شکایت…هیچی‌، مثل بچه آدم زندگیت رو بکن و خدا رو شکر، چلغوز جان، زندگی‌ سخت تر از آنچه می‌تونست باشه نیست، اما فایده نداره. هی‌ به چیز‌هایی‌ که باید وقتی‌ سر از تخم در میاوردی بهت یاد میدادن و یاد ندادن، فکر میکنی‌ آتیشی میشی‌ و نه دستت به جایی‌ بنده و نه میتونی‌ از کسی‌ انتقام بگیری که دلت خنک بشه، مجبوری تا تهش رو بخوری و بگی‌ خدا رو شکر که بد تر از این نشد. سر کار اگر زبان درازی نکنی‌ کلاه میره سرت، باید همیشه آماده جنگ باشی‌، زره یک دستت و شمشیر هم (گاهی‌ البته که زره اثر نکرد!) دست دیگه. این شده رسم دنیا. به همکارت میگی‌ این چه مدلشه که یک هفته مدام وظیفه تو شده که هی‌ وسایل لازم قفسه‌های ریکاوری رو پر کنی‌…مگه وظیفه خودش هم نیست؟ با پر روی میگه من با اینکار حال نمیکنم! انگار تو پیشونی تو نوشته ” انبار دار”. وقتی‌ هم اسلحه رو از رو ببندی بهت میگن وقیح. اما من فکر می‌کنم وقیح بودن بهتر از ک. خل بودنه. یعنی‌ اینجا چاره‌ای نداری جز اینکه یا جیغ بشنوی یا جیغ بزنی‌، حد وسط نیست اگر هم باشه یاد نگرفتی‌ کجاست مثل باقی‌ چیز‌ها که یاد نگرفتی‌…یعنی‌ نه اینکه نخواستی یاد بگیری، اصلا ندیدی که یاد بگیری.
گاهی‌ نفرت مثل یک شیشه سرم قندی ‌نمکی، با هر اتفاق کوچک و بزرگی‌ که میفته، قطره قطره میره توی خونت و بدون اینکه بفهمی یا از وطنت متنفر میشی‌ یا از سرزمینی که توش زندگی‌ میکنی‌. وای به حالت اگر به هر دوش همین حس رو داشته باشی‌.
Thursday, September 08, 2011
ساعت پنج صبح از خواب پریده دیگه خوابش نبرده، آروم از تخت خزیده بیرون که یعنی‌ من رو بیدار نکنه، نمیدونه با اولین جفتک زدن هاش توی تخت، از خواب پریدم. سگ‌‌ها رو راه انداخته بیرون که ببردشون هوا خوری، طفلکی ها. اینهمه من جون کندم یادشون بدم قبل از ساعت شش هوس بیرون رفتن نکنن، حالا آقا کله سحر راهشون انداخته به سمت در. از حیاط هم پاش رو اون ورتر نگذاشته هوس سوت زدن زده به سرش و چنان سوتی میزنه که گمونم همسایه‌ها رو هم از خواب میپرونه. کمی‌ وول میخورم و کم کم دل دردی شروع میشه که نگو. به خودم میپیچم و میشنوم که در رو باز میکنه...همونجوری سوت زنان. وقت بیدار شدنه. صبحانه می‌گذاره. بر خلاف من که با چشم‌های پوف کرده و موهای ژولیده به زور میگم سلام، کاملا سر حاله. میبینم نه تنها رفته هوا خوری، بلکه کلی‌ هم دویده، بد بخت سگ‌ ها. میگم تو این باد این بیچاره‌ها رو چرا شکنجه دادی پس؟ میگه: "تازه برگشتن به طبیعتشون..."خیلی‌ بی‌ حالم. دلم درد میکنه اساسی‌، وقت این شکنجه ماهانه که میشه من میشم سگ‌ تر از قبل و فقط کم دارم کسی‌ ساعت شش بیدارم کنه و سوت بزنه. گوشی زود دستش میاد که وقت کلنجار رفتن با من نیست، یک قهوه تلخ می‌گذره جلوم که دل و روده هام رو بالا پایین میکنه. یکی‌ دیگه میاره با عسل و کمی‌ کنیاک. میگم اینو که میگی‌ داروی سرماخوردگیه، چه ربطیش به حال من؟ میگه خوبه بخور. اثر نداره که هیچ، دلم رو بوی الکلش به هم میزنه. تنها راه چاره قرص مسکنه. زنگ میزنم سر کار میگم حالم خوب نیست یک ساعت دیرتر میام. پرستار بخش میگه اگر مریضی بمون، میگم نه میام. گوشی رو میگذارم و هی‌ بالا میارم. این پا اون پا میکنه که بره یا بمونه منتظر من. نیم ساعتی بعد حالم بهتر شده. رژی میزنم و سایه یی تا قیافه‌ام تغییر کنه. هنوز دل درد هست...همینجور ذره ذره انگار چیزی تو دلم وول میخوره. حس خوبی‌ نیست اصلا. سردم میشه بیخود. یاد اتاق عمل که میفتم بیشتر دلم درد میگیره. میرم سر کار ...گزارشی و بعد هم اولین عمل. زیر یونیفرمم یک دست لباس اضافه میپوشم بلکه کمکی‌ کنه، بی‌ فایده. مریض بچه ایه که دستش شکسته میخوان پلاتین بگذارن تو استخوانش. همین که میاد جیغ و داد...ترسیده طفلی. مادرش همراهشه. سعی‌ می‌کنم آرومش کنم. مادرش رو میفرستیم بیرون و کم کم داری آرام بخش اثر میکنه و ساکت میشه. فکر کن این دست کوچولو با اون استخوان‌های نازک. کار که تمام میشه میبریمش تو ریکاوری. داره به هوش میاد میگه سردمه. براش پتوی گرم میارم از تو کمد گرم، و دو تا هم برای خودم! میپیچم به خودم می‌شینم کنارش، دستش رو هم میگیرم که یعنی‌ دارم دلداریش میدم! کم کم گرم میشم و سر حال میام. بچه خوابه، و من اونقدر می‌شینم تا همکارم صدام کنه. فکر می‌کنم لازمه یک روز در ماه به خانم‌ها مرخصی با حقوق بدن برای روز اول پریدشون و اصلا مجبور نباشن سر کار بیان.
Friday, September 02, 2011
نشستم روی صندلی‌ راحتی‌، به سبک فیلم‌های دهه شصت انگلیس، هی‌ جلو عقب میرم و نگاه می‌کنم که چطور برای خودش ساز میزنه و حال میکنه. گاهی‌ اوقات نمیفهی چطور میشه که زندگیت مسیر خودش رو عوض میکنه و میرسه به اینجا که رسیده. خیلی‌ وقت‌ها بهتره بنشینی به عقب نگاه کنی‌، نه اینکه حسرت چیزی رو بخوری، فقط سوم شخص باشی‌ و نگاه کنی‌ ببینی‌ چی‌ گذشته. برای من انگار وقتشه که چشم هام رو ببندم و برگردم به چند سال گذشته، روز‌های سیاهی که داشتم بعد از هجوم اون تنهایی وحشتناک، روز‌هایی‌ که نه می‌فهمیدم کجام و کی‌ هستم و نه میدونستم چه باید بکنم. روز‌های "بیوه سیاه پوش"بودن و به قعر فرو رفتن. نمیدونم چرا اون وقت‌ها اونجور رفتار می‌کردم و اصلا دوست داشتم که چند وقتی‌ در پوشش قربانی باقی‌ بمونم تا شاید کم کم بفهمم موقعیتم چیه. فکر کنم اینهم یک نوعی تنازع بقا باشه، یک جورهای سیستم دفاعی روان، که بهت زمان بده برای درک موقعیتت و اینکه بفهمی چه خاکی به سرت شده...شاید. اون روز‌ها این مرد روبروی من، وجود خارجی‌ نداشت، کسی‌ بود مثل بقیه، سری تو سر ها. چند بار باهاش توی اتاق عمل بودم؟ هیچ یادم نیست. حالا که فکر می‌کنم میبینم اولین روزی که دیدمش، یعنی‌ واقعا متوجهش شدم، روزی بود که روبروی من توی اتاق کشیک نشسته بود و کروچ کروچ بادام هندی میخورد، (بیماری که هنوز هم داره و بعد زندگی‌ با یک ایرانی شدید تر هم شده). نمیدونم چطور نگاهش کرده بودم که بدون اینکه حرفی‌ بزنه فقط با اشاره سر پرسید میخورم یا نه. من هم در سکوت سر تکون دادم و انگار دوباره خیره موندم به دیوار. هنوز زخم قلبم خیلی‌ تازه بود مثل زخم‌های که وقتی‌ پانسمانشون رو بر میداری، شروع می‌کنن به خون ریزی، من هم هنوز درد داشتم...منتظر بودم...با هر اس ‌ام اس یا تلفنی، زخمم سر باز میکرد و میشودم همون بیوه گریان. چند روز بعد بود، یک هفته ده روز، نمیدونم که بی‌ صدا اومد نشست روبه روم توی کانتین غذا خوری...ساکت، بی‌ حرف، حرفی‌ نداشتیم، حرفی‌ نداشتم برای کسی‌ که برام "کسی‌" نبوده و فقط همکاری بوده مثل بقیه. خیلی‌ طول کشید تا جمله‌هایی‌ که به هم گفتیم طولانی شد و رسید به "دعوت به قهوه" و شاید هزار سال طول کشید که رسید به یک شام مختصر، اما به گمونم یک روز که زخمم سر باز کرده بود، اشک هم مجال نداد و ریخت روی شونه هاش و تازه اونجا بود که یکهو متوجه "بودنش" شدم. نپرسید چمه، نپرسید چرا زار میزنم، نپرسید حالا این شازده گمشده کدوم جهنمیه...فقط گذاشت گریه کنم، مثل "دزیره" روی شونه‌های "ژان باتیست". آیا مجموعه اینها نبود که من و به اینجا رسوند، روی این صندلی‌ راحتی‌؟ دعوتم کرد اپارتمانش، می‌ترسیدم برم، می‌ترسیدم خودم رو قاطی چیزی کنم که نتونم ازش بیام بیرون. خیال می‌کردم برای یک همسر از دست داده‌ای که هنوز همسرش انور دنیا با فاصله چند دریا، براش میل میزنه و گاهی‌ هم مینویسه "اینجا جات خالیه خانم شیره" خیلی‌ زوده که برم خونه کسی‌...حالا این "کسی‌" همکار باشه که بارها باهاش قهوه خوردی و روی شونه آاش هم گریه کردی. می‌ترسیدم گمشده من بخواد برگرده و من نباشم...چه خیال خامی..چه خریتی، فکر کنم همه بیوه‌های شوهر نمرده همینقدر خرن که من هستم یا می‌خواستم که باشم. اون شب نرفتم، شب‌های دیگه هم نرفتم، اما فرداهای اون شب‌ها توی بیمارستان اگر می‌دیدمش ، سرم رو می‌کردم انور، که یعنی‌ نمی‌بینمت. اما چیزی بود روی دلم که آزارم میداد، چیزی که حس تنهایی رو می‌برد زیر ذره بین و میکردش هزار برابر، خونه‌ای که در و دیوارش من رو میخورد و قلبی که بدجور زخمی بود و من میخواسم که زخمش رو هی‌ تازه کنم. تنهایی ضربدر تنهایی تقسیم بر تنهایی به توان خود آزاری. یک شب چهار شنبه که هم خسته بودم هم بی‌ حوصله دستم رفت طرف گوشی موبایل و اس ‌ام اس براش فرستادم که اگر کاری نداره بیاد پیشم با هم غذا بخوریم. وقتی‌ روی "سند" فشار دادم مثل ساگ پشیمون شدم و آرزو کردم همه ستاللایت‌های دنیا همین لحظه به هم بریزه و پیغام رفته یک جای توی کهکشان پا در هوا بمونه، اما در عوض یک اسمایلی فیس اومد با یک جمله که "مای پلژر". فکر کنم یکی‌ دو ماه بعدش بود که نقاب بیوه گی رو انداختم تو سطل زباله و برای اولین بار کنارش لم دادم و توی بازوهاش غرق شدم.

چند سال از اون روز می‌گذره؟ حسابش زیاد دستم نیست باید تقویم رو ورق بزنم ببینم کجا با قرمز نوشتم "گلن" اما الان که نشستم به صدای گیتاری که احاطم کرده، گوش میدم، انگار همین دیروز بود که بار و بندیلش رو آورد تو خونه و همون لحظه زد گلدون عتیقه‌‌ام رو شکست و هزار بار عذرخواهی کرد بعدش و من هم شکسته هاش رو جمع کردم تا سر فرصت با چسب مخصوص بچسبونمش...و چند ماه بعدش هم ریختم تو سطل آشغال، خیال خودم رو از هر چه عتیقه‌ بود راحت کردم.

حالا این آدم شده قسمتی‌ از زندگی‌ من، که گاهی‌ به موقع بعضی‌ دکمه‌های "ریموت" من رو خاموش روشن میکنه و سعی‌ میکنه آرامش زندگیمون رو حفظ کنه. دلم می‌خواست همین لحظه پانزده سال پیش بود تا ازش بچه‌ای میداشتم...مطمئنم پدر پرفکت‌ای میشد با اینهمه حوصله برای زندگی‌.



بد نیست گاهی‌ به گذشته نگاهی‌ کنم و چیزهای رو که ممکنه یادم رفته باشه تازه کنم، گمونم برای حفظ خیلی‌ از رابطه‌ها این کار لازمه.