این صدای پایه منه که توی راهروی بخش میپیچه و اونقدر آرومه که نه کسی رو بیدار میکنه و نه کسی رو متوجه من. فقط خودم هستم که میدونم این راهرو ۸۷ قدمه و بسته به اینکه چه حالی داشته باشی، کوتاه تر و یا طولانی تر میشه. سر درد دارم شاید چون از آخرین شیفت شبم بیشتر از یک ما میگذره و من خیلی زود به بالش خودم و گرمای بینظیر آغوش همبسترم عادت کردم. ساعت ۳ شروع میکنم به نوشتن راپورتهای کوتاه باقی مونده و ساعت ۴ لم میدم روی صندلی و خیره میشم به سیب گاز زده روی میز. دوباره با همون قدمهای بیصدا، بخش رو بالا و پایین میکنم و دوباره اتاق کشیک و دوباره من که حیران شدم از اینهمه سکوت و چه شهوت فریاد زدن تمام وجودم رو میگیره و دلم میخواد جیغی بکشم که سوپروایزر طبقه پایین هم بشنوه و وقتی با عجله خودش رو رسوند ازش بپرسم: تو هم شنیدی؟ فکر میکنی کی بود؟ چی بود؟ اما نمیکنم. در عوض مجلهای برمیدارم و عکس مردمان خوشبخت رو نگاه مکنم و در خودم فرو میرم و به خودم میگم: چی شد که اینجوری شد هستی؟؟!!!
شب سکوت میگذره و من بوی قهوهٔ تازه توی اتاق راه میندازم تا کشیک صبح حال کنه و من هم به بالش خودم نزدیک بشم، با اینکه میدونم از آغوش کسی خبری نیست. میدونم که الان توی ماشین نشسته و توی مسیر بیمارستان در حرکت...در جهت مخالف من...عجب، ما چند وقته در جهت مخالف هم در حرکتیم؟
گلنسا جونم کارها بهتر میشه...