من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Sunday, September 27, 2009
این صدای پایه منه که توی راهروی بخش میپیچه و اونقدر آرومه که نه کسی‌ رو بیدار میکنه و نه کسی‌ رو متوجه من. فقط خودم هستم که می‌دونم این راهرو ۸۷ قدمه و بسته به اینکه چه حالی‌ داشته باشی‌، کوتاه تر و یا طولانی تر میشه. سر درد دارم شاید چون از آخرین شیفت شبم بیشتر از یک ما می‌گذره و من خیلی‌ زود به بالش خودم و گرمای بینظیر آغوش همبسترم عادت کردم. ساعت ۳ شروع می‌کنم به نوشتن راپورت‌های کوتاه باقی‌ مونده و ساعت ۴ لم میدم روی صندلی‌ و خیره میشم به سیب گاز زده روی میز. دوباره با همون قدم‌های بیصدا، بخش رو بالا و پایین می‌کنم و دوباره اتاق کشیک و دوباره من که حیران شدم از اینهمه سکوت و چه شهوت فریاد زدن تمام وجودم رو میگیره و دلم می‌خواد جیغی بکشم که سوپروایزر طبقه پایین هم بشنوه و وقتی‌ با عجله خودش رو رسوند ازش بپرسم: تو هم شنیدی؟ فکر میکنی‌ کی‌ بود؟ چی‌ بود؟ اما نمیکنم. در عوض مجله‌ای برمیدارم و عکس مردمان خوشبخت رو نگاه مکنم و در خودم فرو میرم و به خودم میگم: چی‌ شد که اینجوری شد هستی‌؟؟!!!
شب سکوت می‌گذره و من بوی قهوهٔ تازه توی اتاق راه میندازم تا کشیک صبح حال کنه و من هم به بالش خودم نزدیک بشم، با اینکه می‌دونم از آغوش کسی‌ خبری نیست. می‌دونم که الان توی ماشین نشسته و توی مسیر بیمارستان در حرکت...در جهت مخالف من...عجب، ما چند وقته در جهت مخالف هم در حرکتیم؟
گلنسا جونم کارها بهتر میشه...
Thursday, September 17, 2009
...گلنسا جونم کارا بهتر میشه...
هیچکس نفهمید که توی اون چند ساعتی‌ که کنار هم نشسته بودیم، من هی‌ بازو هام رو چلیپا می‌کردم تا خودم رو گرم نگاه دارم. حتا اون شال پشمی هم گرمم نمیکرد، تا اینکه نمیدونم چند گیلاس نوشیدم...چهار تا، پنج تا...تا کم کم هم تنم گرم شد هم سرم و اصلا نفهمیدم کجا هستم و کنار کی‌ نشستم و چه می‌کنم. وقتی‌ صد نفر دور هم جمع شده باشن، کمی‌ سخته حواست فقط به خودت باشه و نفر بغل دستی‌. نمیدونم کی‌ از کنارم رفته بود و اصل نمیدونستم کجا بود. اصلا فکر کنم یادم هم نبود با کی‌ رفته بودم. مردی روبروم نشسته بود و زل زده بود به من، و داشت چیزی تعریف میکرد من هم خیره بودم بهش. یادم نیست چی‌ میگفتیم، اما یادمه که پاهاش از زیر میز روی پاهای من سر میخورد. بعد رفت یک گیلاس رم آورد با کولا و کتش رو هم در آورد انداخت روی شونهٔ من. خم شد شونهٔ من رو بوسید و عطرش پر شد توی ریه هام. رم میسوزوند و پایین میرفت اما با این حال خواستنی بود. صدای باس موزیک تک تک سلول‌ها رو میلرزوند، اما زیاد بهش فکر نمیکردم. توی ذهنم ریتم دیگه ای دور میزد: گلنسا جونم کارا بهتر میشه...
خودم رو از دست مردک خلاص کردم، به سه شماره تاکسی‌ گرفتم و خودم رو رسوندم به آرامش خونه، به گرمای دلپذیر تختخواب، و به گلنسایی که زیر بارون توی شالیزار برنج میکاره.
صبح رسید خونه. به صدای در بیدار شدم، خزید توی تخت و من به نظرم رسید که بوی یک عطر زنانه خورد به شامه ام. نپرسیدم با کی‌ قاطی‌ بوده فقط امیدوار بودم با کسی‌ نبوده باشه که یاداوریش، شرمنده‌اش بکنه!
Thursday, September 10, 2009
از بچه گی هی‌ خوب بودی، مودب بودی. پاهات رو جلوی بزرگ تر دراز نکردی. ناخن‌هات همیشه کوتاه بود و هیچوقت حرف بد نزدی. بزرگ تر که شدی، از مدرسه راست رفتی‌ خونه، نه چپ نه راست. با دوست‌ها نپریدی، درس هات رو میخوندی و مواظب بودی چیزی نگی‌ که به کسی‌ بر بخوره، و صد البته بزرگ تر‌ها رو هم نرنجوندی. کم کم برای خودت آدمی‌ شدی و سر کار رفتی‌ و باز هم همکار مهربونی بودی که فقط قصد کمک داشتی و همه جا برای خر حمالی صدات میکردن و تا میتونستی لبخند روی لب داشتی که مبادا بی‌ دلیل به کسی‌ اخم کنی‌، چه چهرهٔ مهربونی. خلاصه همون گوسفندی بودی که بودی. حالا هم هزار ساله از اون روز‌ها می‌گذره. هر وقت کسی‌ کمک می‌خواد آستین‌ها رو بالا میزنی‌. هی‌ به صندوق‌های خیریه پول می‌ریزی، یکی‌ برای بچه‌های آفریقا، یکی‌ برای محیط زیست، یکی‌ برای مبارزه با ایدز، یکی‌ برای تحقیق برای سرطان، ... و تا آخر. همه چیز همون طوریه که بوده با یک فرق کوچیک و اون اینکه ایندفعه گوسفندی هستی‌ که دنیا رو حواله داده به اونجاش!بزرگ تر‌ها به تخمت هستن و کوچیک تر‌ها هم که کوچیک ترن دیگه! همکارها هم که جای خودشون رو داران و با یک زر زیادی، می‌رن لای دست باباشون. خوبه. تازه داری یاد میگیری زندگی‌ کنی‌ فقط برای خودت.