من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Tuesday, July 01, 2008
دستهام رو میگذارم زیر چونه هام و خیره میشم توی فنجان قهوه ام. داریم راپورت می گیریم از کشیک شب. با اکراه چیزهایی رو رو برگه کنار دستم یادداشت می کنم. از اینکه جزییات رو از دست بدم نمی ترسم. گه گاه سوالی رد و بدل می شه اما من دلم می خواد به این آدم مچاله شده ی شب زده ی بی خواب، که بوی خستگی میده و تلاش می کنه بعد از هشت ساعت سگ دو زدن توی بخش، باز هم سر حال به همه سوالها جواب بده، بگم پاشو برو خونه ات...بسه دیگه، باقی اش رو خودمون می خونیم. راپورت تموم می شه. باید پرونده جراحی های امروز رو دسته بندی کنم و منتظر جراح بمونم. سر می رسه. مثل همیشه عجله داره. حرفهاش رو نیمه نصفه می زنه. باید گاهی ازش دوباره بپرسم چی می گه و چی می خواد. دستهاش زیادی بلنده، انگار مال کس دیگه ای بوده و اشتباهی به بدنش وصلش کردن. گاهی دستش رو که دراز می کنه و چیزی می خواد، دستم می خوره بهش. من به این دستها حساسم، همه جا هستن و عجیب نا آرام. می نشینه و شروع می کنه به حرف زدن. حرف حرف...حرف های نیمه تمام...حمله های ولو... پا میشه. مثل جوجه هایی که دنبال مرغ راه بیافتن، من و همکارم دنبالش میدویم. لباس می پوشیم و می ریم توی اتاق. کنارش می ایستم و سعی میکنم به دستهاش نگاه نکنم. دستهای دراز توی پوشش سبز. به همکارهام خیره می شم. هر کسی سر جای خودش. همه آماده برای کمک به دستهای سبز، برای بریدن، جدا کردن، دور انداختن، دوختن. حتی به صورت کسی که رو تخت خوابیده نگاه نمی کنم، دلم نمی خواد. صبح زود ساعت هفت و بیست و هشت دقیقه. نفس عمیقی می کشم و آرزو میکنم کاش فنجان قهوه ام کنار دستم بود.
ساعت یازده و چهل دقیقه بیرون میام. دستهای بلند لبخندی میزنه و با رضایت می پرسه خیلی خوب پیش رفت نه؟ من هم جوابی رو که انتظار داره بشنوه بهش تحویل میدم و با سرعت بر می گردم توی اتاق کشیک و شروع به نوشتن می کنم.
دوباره پرونده ها و بیماری جدید. ساعت سه و بیست و دو دقیقه میام بیرون. این بار هم همه چیز خوب پیش میره. حالا نوبت منه که به کشیک عصر گزارش بدم. من هم سعی می کنم چیزی از قلم نیفته. با حوصله جزییات رو هم می گم و نمی دونم آیا اینها که گوش می کنن هیچ به فکرشون می رسه که پاهای من داره ذق ذق می کنه؟ هیچ توی دلشون می گن بسه بابا پاشو برو خونه ات؟ نمی دونم، هیچ وقت هم نخواهم فهمید.
توی رختکن زنگ می زنم ببینم کارش تموم شده یا نه. بر نمی داره. به بخش ارتوپدی زنگ می زنم و می پرسم کجاست. صداش می کنن. می گه بمون تا نیم ساعت دیگه بیرون ام. نیم ساعت میشه یک ساعت . نشستم توی راهروی پایین و آدم ها رو نگاه می کنم. گاهی سلامی به همکاری گاهی هم چشمم خیره به کسی که نمی شناسمش. خسته ام اما عصبانی نیستم. صداش رو از پشت سرم می شنوم. خم می شه بوسم می کنه و می خواد توضیح بده چی شده...می گم هیس و او هم هیس میشه!