روزها همینطور میگذرن، با سرما، سفیدی برف، با برفهای گلی شده، با زمینهای یخ بسته، با بخار دهان، انگشتهای یخ زده، بینیهای نوک قرمز و کلاههای پایین کشیده تا روی گوش ها. روزها میگذرن با ترس از لیز خوردن و زمین خوردن وقتی سوار دوچرخه هستی به سمت ایستگاه قطر. توی این شتاب باور نکردنی، حتا حوصله این رو نداری که بگی، انگار دیروز بود ها. هینمجور میگذره دیگه. تقویمت رو باز میکنی و به هفتهها خیره میشی. دست روی شمارهها میگذاری: هفته چهل و هشتم، هفته چهل و نهم...چندمین باره که این تاریخ تکرار شده؟ مثلا هفت ساله از این تاریخ میگذره...سه ساله از اون تاریخ گذشته...و آخرش چی؟ هیچی. فقط گذشته و تو یه تعریف گنگ داری از آنچه شده زندگیت و شده تاریخچه شخصییت. ورق که بزنی به عقب، روی بعضی روزها رو علامت زدی، قرمز کردی، سبز کردی، دورش خط کشیدی، چیزی نوشتی، ساعت اضافه کردی، قرارها رو خط زدی، اسم نوشتی، و خیلی خط و رسمهای دیگه. جاهی هم هست که خالیه، یعنی زمان که گذشته ولی انگار خالی گذشته، انگار هیچ چیز ارزش نوشتن نداشته یا ارزش اتفاق افتادن. انگار توی اون روز نه کسی آمده، نه رفته، نه تو زنگی زدی، نه یاد کسی بودی، یا نه...هیچ...خالی دیگه مثل مجموعه تهی. زندگیت شاید تعطیل بوده، شاید اونقدر بی خاصیت بوده که گذاشتی بگذره تا دیگه ریختش رو هم نبینی. خواستی یکجوری حتا اون روز رو محو کنی، اما نتونستی، برای همین تصمیم گرفتی که هیچ چیز ننویسی...بی توجهی کردی به تقویمت و به روزت...و این بدترین مجازاته برای روزهایی که فقط به درد "سپری شدن" میخورن. از تقویم چیزی باقی نمونده. باید به فکر دفتر جدیدی باشی، یعنی سال نو..
چقدر خودم رو در تو پيدا ميكنم
من معمولا چيزي تو تقويم نمي نويسم! اين معني اش چيه؟
البته متاسفانه تو نبودی!
و بعد ایگنور کردم!
امسال نزدم. اینجوری یک وقت هایی که با خودم فکر می کنم یاد یک روز به خصوص و روز دیگه نیستم...یاد روزهای خوشی هستم که یادم نیست کی بودند فقط می دونم قاطی این روزهای بی رنگ همه مثل هم بعضی ها خیلی خوب بود/هست...
سال نوی خارجی شما مبارک پیش پیش.
سلام
اگه نه که هیچی ولی اگه آره من اون فوتوبلاگو تازه راه انداختم همون چندتا پست رو بیشتر نداره