من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Thursday, April 26, 2012
دو ماه رفت سودان. دیروز برگشته. به نظرم میاد دو سال پیرتر شده. خسته به نظر میاد. حتما یک دو هفته‌ای طول میکشه تا سر حال بیاد. کم حرف میزنه. باهاش زیاد کلنجار نمی‌رم. دفعه قبل هم که برگشت، همینطور بود. دلم می‌خواد بریم بیرون قدم بزنیم، غذا بخوریم با هم، حرف بزنیم، بخندیم، زندگی‌ معمولی‌ رو از سر بگیریم. میفهمم که حالش رو فعلا نداره. دو ماه تنها بودم. حال هیچی‌ نداشتم، هیچی‌. ولی‌ کتاب خوندم فراوون و کشیک اضافه برداشتم فراوون و سریال مسخره دیدم فراوون. با دوستان بیرون هم رفتم و مست هم کردم، اما انگار حالت‌های که دارم، شبیه گذشته نیست، خوب آدم تغییر میکنه، خسته تر میشه، پیر تر میشه، بی‌ حوصلگی فشار میاره، گاهی‌ هم میشه بمب انرژی. چراییش رو نمیدونم. شاید جنجال هورمون هاست. مامان گفت بیا دوسلدورف، بمون پیشم حالا که تنهایی. بعد این‌همه مدت هنوز نفهمیده که میرم سر کار، میگم مرخصی ندارم، میگه خوب بگیر! بی‌ حقوق بگیر! همه چیز که پول نیست. نمیدونم چطور باراش توضیح بدم که کارمون به دعوا نکشه. آخ که گاهی‌ این آدم میره تو تک تک سلول‌های عصبیم. یک هفته‌ای هست که یک سری دوره‌های آموزشی‌ رو شروع کردم برای یک جور تخصص در دستگاه‌های انستسی. سخته اما شیرینه. تموم که بشه برای خودم میشم کسی‌، آدم میشم یک جور هایی‌. بعدش می‌تونم احتمالاً یک تو دهنی محکم بزنم به دهان گشاد این دکتر بیتال انستسی که چپ و راست از زمین و آسمون ایراد میگیره و همیشه از کنارش که رد میشی‌ بوی تنقلات هندی میده و وقتی‌ حرف میزنه هی‌ زیر گردنش رو میخارونه و دلت می‌خواد روزی یک بار جوری براش بخارونی که زخم بشه بلکه دست از سر گردنش برداره. تو این بیمارستان پره از آدم‌های عجیب قریب، نمونه ش خود من و این همخونه ام.