هیچ چیز توی زندگی کرم گونه و انگلی آدمهای پرت و پلا، لذت بخش تر از این نیست که یاد بگیری ( واقعا یاد بگیری، و از ته دل ایمان داشته باشی بهش...نه اینکه فقط در درون خودت حرف بزنی و به وقتش که رسید...لال بشی) که حرفت رو بدون ترس از کج فهمیده شدن و نفهمیده شدن، راحت بگی و هیچ پروا نداشته باشی که طرف بره تو لک و کچ کنه و بعدش تو مجبور باشی هی ماله بکشی و بگی منظورم این نبود. امتحان کن. لذتش مثل اینه که روی بام دنیا ایستاده باشی و اکسیژن خالص بدی تو ریه هات...نه بهتر از اون...مثل اینه که تو ارتفاع دو هزار پایی هستی و با آرامش داری میای پایین. سلیطه بودن عالمی داره.
بدجور به هم ریخته ام. روزهای خوبی نیستن. خیلی سخت میگذرن، و طولانی...روزهای صد هزار سال. با اینکه میام خونه، بوی خوش غذا توی خونه پیچیده، مامان توی خونه است، و میدونم کسی هست که روبروش بنشینم و حرف بزنم، اما با این حال خوب نیستم. این حالم پریودییه، مثل جریان غزه، مثل خرداد پارسال، مثل هائیتی. الان هم عکس پنج نفر هک شده توی ذهنم و من رو میبره به ته. یک دوره یی خوبم، کم کم یادم میره تو سطل آشغال دنیا چه خبره. وقتی محتوای سطل رو هم میزنن، حال من هم دگرگون میشه. همه همینطوریم، نه؟
دلم براش تنگ شده. برای شادی هاش، برای روش من در آوردی که برای زندگی داره، برای دید جالبش به مشکلات، برای راه حلهای ساده و منطقیش، برای بودنش. بهش زنگ میزنم میپرسم خوبه یا نه؟ که خطری تهدیدشون نمیکنه؟ که همه چی همون جوریه که باید باشه. میگه خوبه. مشکلی نیست جز پشه، و اینکه داره به دو تا بچه گیتار یاد میده، و اینکه من باید با غذاهای مامان حال کنم تا آبی زیر پوستم بره و کمتر نگران باشم، و خیلی چیزهای دیگه. و من تازه فکر میکنم میشه توی زامیبیا بود، روزی سیزده ساعت کار کرد، و شبها تازه به دو تا بچه، گیتار یاد داد. میشه جای من هم بود و بیخود به زندگی بهانه گرفت و نق زد و حرص خورد. اینجوری که تصمیم میگیرم برم بیرون، تو کافه ای، جایی، چه میدونم جایی غیر از خونه.
مامان خوبه. بودنش غنیمته، حتا اگر مجبورم با کس دیگه یی تقسیمش کنم. مامان شده یک دریا محبت. مامان عوض شده، یکجورهای خاصی شده، آروم، با حوصله، گوش شنوا حتا برای جملههای کوتاه به زبان نیامده. نه اینکه قبلان بعد اخلاق بود یا بی حوصله...نه...الان شده یک مادر ایده ال، مثل مادرهای پرفکت فیلم ها، مثل خانه کوچک، یا مادر خانواده دکتر ارنست. اینها همه از عشقه؟ از زندگی آرومه؟ از دور بودن از هیاهوی ایرانه؟ از دوری از دغدغه مشکلات مالی؟ از بیخیالی؟ از برای امروز زندگی کردن؟ از چیه؟ وقتی من رو مثل دختر بچهها بغل میکنه، حقیقتاً فکر میکنم شش ساله هستم و دلم میخواد من رو بخوابونه روی پاهاش و بعد هم بلندم کنه بگذاره روی تخت. وقتی هم که با آقای "م" حرف میزنه، جوری درش ذوب میشه که انگار حواست در بهشت. با اینحال دوست دارم اینطوری ببینمش حتا وقتی با احتیاط بهم میگه خونه رو تو تهران نفروختن چون سهم منه و مامان برای من نگهش داشته تا هر کار خواستم باهاش بکنم. یا اینکه خونه کلنگی شده و یا باید ساختش یا چه میدونم چی. و جوری از چند صد میلیون حرف میزنه که انگار داره از چند صد هزار صحبت میکنه. و من اصلا این رقمها رو نمیفهمم و توی ذهنم چرتکه میندازم که این چند صد میلیون میشه چند میلیون کرون، و من چه کارها که میتونم با این پول بکنم و بعدش بغض ظریفی میاد گوشه حلقم و باغچه مون رو یادم میارم با کلی نعناع، و بابا که با حوصله میچید، و میکاشت.و بعد این چند میلیون کرون، دود میشه و فقط مهی میمونه از خاطرات بیست سال پیش. و مامان که دستم رو میگیره تو دستش و میگه که خودم میدونم...مال خودمه و هر وقت اراده کردم فقط کافیه بگم...این یعنی یک صحنه هالیوودی پرفکت، و من یکهو خوشبخت میشم و احتمالاً یک ولووی سرمه یی نو میخرم و دیگه احتیاج ندارم وقت و بیوقت توی اتاق عمل بلرزم و کشیک شب بردارم، و هر از گاهی هم یک پولی چیزی میدم برای پزشکان بی مرز...و خلاص. همه چیز همونجریه که باید باشه، من فقط باید بفهمم، یا خرفهم کنم خودم رو، که پنج ساله بابا رفته...همه چیز تغییر کرده، مامان تو پنت هاس پانصد متری زندگی میکنه، هستی تلخیهای زندگی رو به طریقه بوم بوم شناخته و هیچ چیز شبیه بیست سال پیش نیست. پیش به سوی ولووی سرمه یی صفر...کاش همه به همین سادگی خوشبخت میشدن.
اینها یک مشت پفیوزن که مثل کنه، مثل میکرب، مثل یک غده چرکی چسبیدن به روح ایران. چه دردی داره شنیدن خبر اعدام، چه سوزی داره دیدن عکس کسانی که ناگهان، سر یه صبح بهاری، نیست میشن، چه تنفر آوره. پفیوزن اینها.
از یک جامعه بیمار، مثل جامعه من، هرگز قرار نیست چیز درستی بیرون بیاد. هر تحلیلی عقیم میمونه، نه به این علت که کسی نیست تحقیق رو ادامه بده، بلکه به این خاطر که همیشه به پر عبای کسی برمیخوره و نمیشه بدون جیغ و داد و فحش و فضاهت قضیه رو به نتیجه رسوند. در جامعه به شدت بیمار هذیان گوی من، فقط تا حدی حق داری حرف بزنی که هزار تا قید محدود کننده پشت سر هم ردیف کنی، تازه اگر عضوی هم وسط پات کم داشته بشی، دیگه بدتر (این دیس کیس:...حکمت چیزیه در حد گوه خوردن.)
خاک بار سرش کنن که هیچ فرهنگ آمار گیری دقیق توش رواج نداره یا اگر داره، به دلیل بی جربزه بودن سابجکت ها، و اینکه هیچ وقت یاد نگرفتن درست نظر بدن، آمار درستی به دست نمیاد. واگر نه کسی میومد آمار میگرفت ببینه راستی راستی آزار جنسی در چند درصد جمعیت مردانه رواج داره و چند درصد زنان از این قضیه رنج میبرن. شاید این راهی میشد برای یک بحث درست و بدون جنجال.
توهین بوده یا نه، قبول کنیم که باید حرف رو صریح زد و دست از حاشیه بازی برداشت. من کلاهم رو برای امثال شادی برمیدارم و میگم دست مریزاد.
تو حاشیه: دو سال پیش که رفتم چتر بعضی یاد بگیرم یک اقای افغانی بود که برای اولین بار پریده بود اون هم با مربی و آمده بود که تولدش رو اینجور جشن بگیره. وقتی فهمید من ایرانیم با قیافه حق به جانب، که کاملا برای من آشنا بود، و من صد هزار بار این قیافه رو تو ایران دیده بودم گفت: این ورزش بیشتر مردانه هست خانم، و سر تکون داد. با خودم گفتم اینو باش سر جدت هستی...این هم با ما بله. نگاهش کردم و گفتم چرا مردانه؟ از کجا میفهمی مردانه هست؟ روی چترها عکس شمبول کشیدن؟؟ پسره جوابی نداد. حیف که نپرسیدم اگر یه زن دانمارکی بود جای من بود همین رو بهش میگفت یا خفه خون میگرفت؟
حاشیه دوم: مادر بزرگم همیشه میگفت اگر یک آدم فقیر حرف با ارزش بزنه، چون فقیره همه میگن: آقا باز تو گوزیدی؟ حالا اگر یه پولدار بگوزه، میپرسن: ببخشید چیزی فرمودید؟؟ حالا شده حکایت ما زنها با اتهام فمینیست روی پیشنی بعضیهامون.