سه چهار روزی خونه نبود. رفته بود آمستردام. تو نبودنش دلم خیلی براش تنگ شده بود، با اینکه هرگز فکر نمیکردم اینقدر بودنش برام مهم باشه. با اینکه از شر صدای گیتار برقی خلاص شده بودم اما باز میخواستم باشه و زر و زر گوش خراش سازش رو دربیاره. دیروز برگشت. رفتم فرودگاه. انتظار این حرکت رو از خودم نداشتم! شاید میخواستم تجدید خاطره کنم، شاید دلم میخواست احساسم رو محک بزنم، شایدهم لذت استقبال کسی به رفتن وادارم کرده بود، نمیدونم. از دور که دیدمش نمیدونم چرا از آمدنم پشیمون شدم. حواسش به کسی نبود و چون نمیدونست من میام پس توجهی هم به استقبال کننده ها نمیکرد. کناری ایستاد و کتش رو تو دستش جابجا کرد. دلم میخواست برگردم، خل شده بودم. آمد روبروم. کتابی رو که دستش بود گذاشت توی کیفش، سرش رو بالا کرد و نگاهش افتاد توی نگاهم. انگار من رو نشناخت. به من خیره شد. پرسید اینجا چه میکنم؟ بدون مکث گفتم آمدم استقبالش و بعد بغلش کردم. خونسرد بود خیلی خونسرد. من رو بوسید و گفت احتیاچی نبود بیام. راست میگفت. به فارسی گفتم که خره و به همین خاطر نمیفهمه چرا آمده ام. دست انداخت دور شونه هام و پرسید چی گفتم. چقدر این کارش شبیه بابا بود. ساکت بودم او حرف میزد. از کنفرانس میگفت و دوست هندی اش. احتمالا بهم برخورده بود. به خونه رسیدیم. چمدانش رو که زمین گذاشت باقی ماجرا رو میدونستم، هر لحظه اش رو میتونستم پیش بینی کنم.
...
چقدر با تن تو آمیخته شدن خوبه. کمتر سفر کن.
زندگی خیلی ساده است. لارم نیست بالا پایینش کرد. من کم کم دارم خوابهای انگلیسی میبینم!