من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Monday, October 29, 2007
سه چهار روزی خونه نبود. رفته بود آمستردام. تو نبودنش دلم خیلی براش تنگ شده بود، با اینکه هرگز فکر نمیکردم اینقدر بودنش برام مهم باشه. با اینکه از شر صدای گیتار برقی خلاص شده بودم اما باز میخواستم باشه و زر و زر گوش خراش سازش رو دربیاره. دیروز برگشت. رفتم فرودگاه. انتظار این حرکت رو از خودم نداشتم! شاید میخواستم تجدید خاطره کنم، شاید دلم میخواست احساسم رو محک بزنم، شایدهم لذت استقبال کسی به رفتن وادارم کرده بود، نمیدونم. از دور که دیدمش نمیدونم چرا از آمدنم پشیمون شدم. حواسش به کسی نبود و چون نمیدونست من میام پس توجهی هم به استقبال کننده ها نمیکرد. کناری ایستاد و کتش رو تو دستش جابجا کرد. دلم میخواست برگردم، خل شده بودم. آمد روبروم. کتابی رو که دستش بود گذاشت توی کیفش، سرش رو بالا کرد و نگاهش افتاد توی نگاهم. انگار من رو نشناخت. به من خیره شد. پرسید اینجا چه میکنم؟ بدون مکث گفتم آمدم استقبالش و بعد بغلش کردم. خونسرد بود خیلی خونسرد. من رو بوسید و گفت احتیاچی نبود بیام. راست میگفت. به فارسی گفتم که خره و به همین خاطر نمیفهمه چرا آمده ام. دست انداخت دور شونه هام و پرسید چی گفتم. چقدر این کارش شبیه بابا بود. ساکت بودم او حرف میزد. از کنفرانس میگفت و دوست هندی اش. احتمالا بهم برخورده بود. به خونه رسیدیم. چمدانش رو که زمین گذاشت باقی ماجرا رو میدونستم، هر لحظه اش رو میتونستم پیش بینی کنم.
...
چقدر با تن تو آمیخته شدن خوبه. کمتر سفر کن.

زندگی خیلی ساده است. لارم نیست بالا پایینش کرد. من کم کم دارم خوابهای انگلیسی میبینم!
Monday, October 22, 2007
من پر از قصه ام، قصه های تلخ و شیرین. کلماتی که انگار مثل پازل به هم ریخته ان. کنار تو که باشم همه این قصه ها در جای خودشون قرار میگیرن و معنی پیدا میکنن. کنار تو دیگه هوس هیچ گناهی به سرم نمیزنه. کنار تو دیگه آرزوی خیانت توی دلم پرپر نمیزنه. کنار تو خیلی چیزها فرق میکنه. کنار تو که باشم نه به بدها فکر میکنم و نه به خوبها. همه اسمها زیبا میشن، همه اسمها.
...
اشتباه نکن، حالم خوبه، خوب خوب...میبوسمت
Thursday, October 11, 2007
یک روز کاری بسیار طولانی و خسته کننده.تمام مدت سرپا ایستادن و فرصت زیادی برای نشستن نداشتن. حس میکنم کیلومترها راه رفته ام. انگار تمام این شانزده ساعت تمام نشدنی، جز چاقوی جراحی و خون، چیز دیگه ای ندیده ام. وقتی به خودم دقیق میشم می بینم چیزی روی دلم سنگینی میکنه. چیزی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده و آزارم میده. انگار تویی. حتما فکر توست که راحتم نمیگذاره. راستی چرا من هر وقت که خودم رو غافلگیر میکنم در حال فکر کردن به توام؟ چرا یاد نمیگیرم که خیز بلندی از روی یادهای تو بردارم و خودم رو پرت کنم به ساحلی که در اون آرامش هست؟ باید برات بنویسم که دیگه هیچ اس ام اسی از تو رو نخواهم خواند. باید برات بنویسم که همه ای میل هات رو نخوانده دیلیت خواهم کرد. باید برات بنویسم که این روزها من بیشتر از هر چیز، به یک خلا فکری احتیاج دارم. باید برات بنویسم. کمی راحت تر میشم. به اتاق کشیک میام و مینشینم سر ورقه های راپورت. مینویسم و مینویسم. تکه کاغذ زردی جلوم گذاشته میشه. روش یکی از شکلکهای خندان یاهوست. جلوم مینشینه و اوهم مشغول نوشتن میشه. نگاهش میکنم. از بالای عینک براندازم میکنه و با میمیک لبها و بدون اینکه حتی کوچکترین صدایی بکنه میگه: " smil!" .
فقط نگاهش میکنم. مینویسه و مینویسه. نمیدونم توی این لحظه دارم به چی فکر میکنم. بهش خیره شده ام. احساس درماندگی میکنم. همون حس دردناک قبلی به سراغم میاد و یادم میافته به اولین روزی که تلاش کردم این مرد لاغر اندام رو جایگرین تو بکنم. یادم میافته که از اون روز تا حالا، من با خودم جنگیده ام، نه سرسختانه، اما در هر حال هر روز با خودم در نبرد بوده ام و هر روز انگار بازنده تر از روز قبل.
با خودکار روی میز میزنه و میگه به کارت برس. ایندفعه انگار دستور میده. به ساعت اشاره میکنه. وقت رفتنه. بلند میشه. بلند میشم. توی رختکن حالا به او فکر میکنم و مثل روزهایی که هفت هشت ساله بودم، آرزو میکنم کاش میشد بعضی خاطرات رو با ته آبی پاکنهای دو رنگ پاک کرد. گریه ام میگره. عجیب دلتنگم. یاد بابا می افتم. بیرون توی ماشین منتظره. قراره این دو روز رو به تلافی یک هفته دوری از هم با هم باشیم. توی راه ساکتم و او یکریز حرف میزنه. گوش نمیدم با اینکه دلم میخواد باهاش همراه بشم. توی خونه قبل از هر کاری به سراغ کامپیوتر میرم و برات مینویسم. سعی میکنم هر چی دلم میخواد بنویسم اما نمیشه. من باز هم میبازم و بعد باران اشک و بعد دستهایی که شانه های من رو نوازش میکنه و من که صدای خودم رو از دور میشنوم که میگم متاسفم، من از چیزی متاسفم اما باز نمیدونم مخاطب این تاسف کیه: تو یا او. بعد حرف میزنم و تمام آنچه رو که مدتهاست باید میگفتم، میگم و او گوش میکنه و باز هم گوش میکنه و سکوت من با بوسه ای جواب میده و گیلاش شرابی. سبک میشم شاید از اثر حرفها شاید هم اثر شراب. هر چه هست آرامش لذت بخشیه.
چشم هام رو میبندم و به دستهایی فکر میکنم که سانت به سانت بدنم رو کاوش میکنه و لبهایی که توی گوشم زمزمه میکنه.