من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Tuesday, March 29, 2011
در ورودی اردوگاه کار اجباری زمان جنگ دوم جهانی‌ در شهر ورشو روی یک تابلوی نچندان زیبا جمله خیلی‌ معروفی نوشته شده، که باید هر روز خوندش و بهش فکر کرد. این جمله اینه: ملتی که تاریخ خودشون رو فراموش کنن، محکوم به تکرار اون هستن".سال ۱۹۷۸ حزب کونیست افغانستان یک نیمچه انقلابی‌ راه انداخت و قدرت رو در دست گرفت و اولین اقدام احمقانه‌ای هم که کرد این بود که سعی‌ کرد یک نظام سکولار مارکسیستی، که البته در نوع خودش بسیار مدرن بود رو به جای قوانین مذهبی‌ افغان سر کار بیاره. در اینکه این عمل چقدر ناشیانه بود هیچ شاکی‌ نیست، اما به دنبال خودش، ازدواج‌های اجباری رو ممنوع کرد، حق ری به زنان داد و کلی‌ رفرم‌های کوچک و بزرگ. طبیعتاً جامعه افغان آمادگی پذیرش یک نظام سکولار رو نداشت و نیروهای قومی شروع به مخالفت کردن و درگیری جدی شروع شد که یک سال بعد منجر به حمله ارتش سرخ به افغانستان شد. ارتش سرخ از یک طرف به نیروهای مذهبی‌ درگیر بود و از طرف دیگه با قبایل افغان. در این بین عربستان سعودی پول بی‌ حسابی‌ در اختیار نیروهای مذبی گذاشت و طبیعتاً آمریکا هم دست به دامن شیخ‌های نفتی‌ شد تا ریشه شوروی رو در افغانستان بکّنه. ارتش سرخ یک جنگ بی‌ نتیجه رو در بین کوه‌ها و دره‌های افغانستان ادامه میداد که بی‌ شک جز کشتار سربازانش نتیجه دیگه‌ای نداشت. برای یکسره کردن کار ارتش سرخ، آمریکا دست به دامن شیخ‌های سعودی شد و ناگهان اساما بن لادن که از فک و فامیل‌های شاه سعودی بود از کیسه عربستان بیرون آمد و شد قهرمانی که قراره با نیرهای مجاهد خودش، افغانستان رو از شر کمونیسم خلاص کنه. پول بی‌ حساب عربستان و حمایت تسلیحاتی آمریکا، طالبان رو به وجود آورد. آقای بن لادن شریک سهام‌های نفتی‌ "بوش پدر" و بعد از اون هم "بوش پسر" بوده و هست. ده سال جنگ، کمر ارتش سرخ رو شکست، شوروی "تقسیم" شد و قائله کمونیسم خوابید، اما بن لادن و مجاهدین هنوز بودن و بد تر از همه ال قاعده شکل گرفته بود.

در این بین ناگهان موضوع برج‌های دوقلو پیش آمد و خطر تروریسم. کسی‌ که تا چند ماه پیش رفیق شفیق آمریکا بود حالا شده بود دشمن. و برای جلوگیری از جورج بوش ناگهان شریک سهام‌های نفتی‌ خودش رو به وسط کشید و به شکل مرموزی دست صدام حسین رو در این وسط داخل کرد و بر پایه دلایل دروغ، نه تنها سر کشور‌های اروپای و ناتو رو، بلکه جامعه جهانی‌ رو شیره مالید و به بهانه از بین بردن سلاح‌های شیمیایی به عراق حمله کرد. امروزه که دروغ‌های بوش آشکار شده و حتا باقی‌ ماندن ناتو و کشور‌های همدست آمریکا، از جمله دانمارک، در عراق زیر سال رفته، هر از گاهی‌ این سال پرسیده میشه که "حالا چی‌؟" در جریان ورود آمریکا به عراق، حتا موز‌هایی‌ که تاریخ چند هزار سال بین النهرین رو در خودشون داشتن، در روز‌های اول غارت شد و سه روز گذشت تا با سر و صدای یونیسف، برای این موز‌ها نگهبان گذاشتن اما تنها جایی‌ که از نخستین ثانیه‌های ورود ارتش بیگانه به بغداد مورد محافظت صد در صد قرار گرفت، وزارت نفت بود. اما مشکل طالبان حل شدنی نبود و باید از ریشه درمان میشد به همین دلیل نیرهای ناتو به افغانستان سرازیر شدن و پای آمریکا عملا به جایی‌ باز شد که دلش می‌خواست. درست که در عرض این چند سال مدرسه هم ساخته شده، دختران زیادی هم تحصیل کردن، نور امید به افغان‌ها تابیده، اما هر بر که ماشین‌های ناتو شهری رو ترک می‌کنن، طلبان مثل سیل سرازیر میشن و همان‌اش و همان کاسه. دلیلش هم انتخابات افغانستان، دلیلش هم ری‌های دزدی. از رئیس دانمارکی نتو پرسیدن:" چرا در کنار هر چی‌ میسازین (مثلا بازساری)، آموزش و آگاهی‌ به مردم نمیدین که گرفتار طالبان نشان؟" مردک احمق جواب میده:" مردم باید خودشون بفهمن و جلوی طلبان رو بگیرن" میپرسه:" مردمی که نه اسلحه داران و نه آموزش دیدن، چطور می‌تونن اینکار رو بکنن؟" میگه:" ساخته ولی‌ این کار ما نیست". این یعنی‌ چی‌؟ یعنی‌ کار ما تمام شده، خودتون میدونید. برید کتاب بخونید ببینید دموکراسی یعنی‌ چی‌.

علاقه آمریکا به افغانستان کم کم دره از بین میره چون این دمل چرکی رو نمیشه به سادگی‌ جراحی کرد. اسام بن لادن، ال قاعده و همه فناتیک‌هایی‌ که در این منطقه جولان میدن نوزاد‌های آمریکا و عربستان سعودی هستن و نه کس دیگه. حالا از بین همه پیغمبر‌ها جرجیس انتخاب شده و قرعه کار به نام لیبی‌ زده شده.اگر دموکراسی با اسلحه میاد...بگذار بیاد، اما حیف که ما تاریخمون رو تکرار می‌کنیم. رئیس حزب کارگری میگفت:" من نفهمیدم چه بلایی سر مبارک آمد...میگن رفته شرم ال شیخ... چرا کسی‌ سراغش نمیره، مگه رفته کره ماه...حالا تکلیف چیه؟" کسی‌ نمیگه لیبی‌ باید بشه روواندا، اما صادقانه آیا باید باورمون بشه که اینها دلسوزی برای مردمه؟ یادمون رفته کی‌ بن لادن رو بن لادن کرد؟ یادمون رفته چرا پای ارتش‌های دنیا به عراق باز شد؟ چهار شنبه گذشته (همین چند روز پیش)صلیب سرخ به جامعه بشری هشدار داد که جنگ داخلی‌ و یک فاجعه انسانی‌ در ساحل عاج نزدیکه و تی وی هم مردم مفلوکی رو نشان داد که با هر وسیله‌ای سعی‌ میکردن خودشون از به خارج صحرا برسونن که دم تیغ قرار نگیرن. رئیس صلیب سرخ دانمارک خیلی‌ صادقانه گفت: "امیدوارم دنیا همون توجهی‌ که به لیبی‌ نشون داده به ساحل عاج هم نشون بده". اینها داستان نیست، همه اینه هزار سال پیش اتفاق نیفتاده، اینها دره بیخ گوش ما اتفاق میفته، همین بغل. اینها درد داره. اینها حرف‌های روشنفکری نیست، بد بینی‌ نیست، آروغ‌های شکم سیری نیست. برای تمام اینها هم سند هست و هم گزارش. کلی‌ از این اسناد هم منتشر شده.

عجیب نیست که در عرض هفتاد سال گذشته، تنها زمانی‌ که افغانستان تیم ملی‌ فوتبال داشته، زمانی‌ بوده که شوروی در افغانستان بوده؟

مردمی که تاریخشون رو یادشون بره، محکوم به تکرار اون هستن.
Tuesday, March 22, 2011
می‌پرسم چی‌ نگاه میکنی‌ میگه: "گرگ‌ها رو که همدست شدن برای دریدن". تی وی دانمارک بود که شش اف شانزده‌ای رو نشان میداد که دانمارک به لیبی‌ فرستادهٔ، با کلی‌ بوق و کرنا. واقعا فکر کن که گرگ‌ها بسیج شدن برای دریدن یک عراق دیگه. نماینده تنها حزب مخالف دانمارک با تهاجم نظامی به لیبی‌ میگه در هیچ کجای تاریخ، دموکراسی با اف شانزده به دست نیامده. کسی‌، هیچ کس نمیپرسه این نیروهای مردمی، این اپوزوسیون مقاوم کیه که اسلحه به دست داره، مسلحه و از روز اول کاتیوشا و ضدّ هوایی داشته؟ رهبر این گروه مخالف کیه؟ اصلا چرا لیبی‌ مرکز توجه قرار میگیره؟ مگر نه اینکه جنگ داخلیه، چرا اروپای متحد و آمریکا باید برای سرکوب یک جنگ داخلی‌ به کشوری حمله کنن؟ چرا این کار رو برای روواندا نکردن؟ چرا وقتی‌ در سومالی نیرهای دولتی به سر مخالفان میریزن و یک شبه چند ده هزار نفر رو قتل عام می‌کنن، کسی‌ اف شانزده نمیفرسته؟ میگن قذافی مردم خودش رو بمباران میکنه، مگر نه اینکه قذافی از ابتدای حکومت خودش با ساکنان بن غازی مشکل داشته؟ تاریخ لیبی‌ رو که میخوانی میبینی‌ نوشته "قبایل ساکن در بن غازی هرگز قذافی رو به رسمیت نشناختن" آیا به همین دلیله که این "اپزپسیون" یا "قبایل مخالف" همین الان پرچم عجیب غریبی دستشونه که پرچم فعلی ی لیبی‌ نیست؟ این همون پرچمی نیست که قبل از روی کار آمدن قذافی داشتن؟ آیا دفعه اوله که قذافی این قبیله‌‌ها رو سر جاشون مینشنه؟ پس چرا الان باید ارپایی‌ها جمع بشن و نیرو بفرستن و لیبی‌ رو بمباران کنن؟ چه اتفاقی داره میفته؟ یک افسر کماندو آمریکایی که نفهمیدم چه سمتی داره میگه این حمله چندین روز طول خواهد کشید. این یعنی‌ چی‌؟ یعنی‌ چیزی شبیه داستان عراق؟ آمریکا می‌خواد رهبری حملات لیبی‌ رو به کشور دیگه‌ای بسپاره، اروپای متحد به شدت نگران دو دستگی در خودشه. ایتالیا می‌خواد هرچه سریعتر کار تمام بشه. سران عرب که با بسته شدن مرز هوایی لیبی‌ موافقت کرده بودن، خودشون رو پس کشیدن و میگن منظور این نبود که به لیبی‌ حمله نظامی کنین و بمب بزنین، ما گفتیم جلوی قذافی رو بگیرین. این حمله عجولانه برای چی‌ بوده؟ فقط دموکراسی؟ یعنی‌ اروپا و آمریکا اینقدر کشته مرده دموکراسی در جهان عرب هستن؟ تکلیف عربستان سعودی چی‌ میشه با قوانین بربریش در مورد زنها؟ اونجا دموکراسی مهم نیست؟ جنگ داخلی‌ تو سومالی و روواندا اهمیت نداره؟ قیمت بنزین بعد از جریان بحرین و مصر و حالا هم لیبی‌ سر به فلک کشیده. قیمت انرژی بیشتر و بیشتر میشه و قیمت مواد غذایی هم. آلمان دو تا از ریکتور‌های اتمی‌ قدیمیش رو بعد از جریان ریکتور‌های ژاپن بسته و دقیقا از هفته قبل قیمت برق در دانمارک بالا رفته. این چیزیه که اروپا رو ترسونده...منابع اولیه، نفت. لیبی‌ بهترین هدف بوده...باز هم نفت. بودن و نبودن صد‌ها هزار سومالیایی یا روواندای هیچ اهمیتی برای دنیای غرب نداره، اما نفت و منابع اولیه برای هیات غرب حیاتیه.
Thursday, March 17, 2011
-وقتی‌ حسش نیست، نیست دیگه..حالا تو هی‌ زور بزن که حس بسازی...نمیاد.

-آدم‌ها چقدر به هم شبیهن، اینجاست که به ناخود آگاه مشترک ایمان میارم اساسی‌ از نوع اثنا اشری. یک همکار چینی‌ دارم. میگفت داره خودش رو برای سال نو آماده میکنه. دیدم توی این صورت گرد و قلمبه، خنده موج میزانه، اصلا روی صورتش خط افتاده و چشمهاش ناپدید شده. پرسیدم ببینم وقتی‌ سال نو میشه دلت نمیخواد کشورت بودی. یکهو حالش تغییر کرد گفت من اینجا دو بار به حد مرگ دلم تنگ میشه، یک بار وقتی‌ سال نو مسیحی‌ هست، یک بار هم سال نو چینی‌. میگه به خودم میگم همه ممکنه یک بار دیپرشن بگیرن اما من خارجی‌ بی‌ کس و کار، دوبار. از تعجّب دهنم باز مونده، حتا فکرش رو هم نمیکردم که این چینی‌ صورت گرد خنده به لب هم همین حس رو نسبت به سال نو داشته باشه. سعی‌ مکنم زیاد ماجرا رو دراماتیک نکنم، حتا جواب کلیشه ایه "من هم همینطور" رو برای خودم نگاه میدارم، اما کلی‌ تو فکر فرو میرم.

-عدس‌ها بلند شدن، مامان کلی‌ ازشون مراقبت میکنه. پخششون کرده توی دو تا ظرف گرد، رفته روبان سبز هم خریده تا سفره سبز درست کنه. بودنش توی خونه خیلی‌ لذت بخشه، من رو که از فکر‌های زیادی بیرون میاره، می‌کشدم به دنیای دور و برم. وقتی‌ کنار هم هستیم، یکریز حرف می‌زنیم. من کلی‌ پرسیدنی دارم و و هم کلی‌ گفتنی.

-برای همه مون سالی‌ پر از شادی آرزو می‌کنم، سالی‌ با بوی آزادی، کمی‌ هوا برای ریه‌های خفه شدمون، کمی‌ صدا برای گلوهای بریده مون، کمی‌ دل‌ خوش، لقمه‌ای نان، سفقی، بالاپوشی، کمی‌ انسان بودن، ذره یی عشق، یک دل‌ دریایی.

-خفه شدیم از بس آرزو کردیم...به هیچ جا هم نرسید...بجنبید...دیره.
Thursday, March 10, 2011
اوه ه ه چقدر بعضی‌ وقتها زندگی‌ کشدار میشه، یک فرمی که نمیدونی‌ تکلیفت باهاش چیه، یک چیزی تو مایه‌های این روز‌های من.مامان چهار شنبه میاد پیش من. فعلا آلمان رفته پیش پسر شوهرش. برای عید تنها میاد اینجا شوهرش هم پیش پسرش می‌مونه. این یعنی‌ دموکراسی در خانواده.من هیچ مشکلی‌ با این قضیه ندارم، اصلا نمیدونم مشکلم کجاست. مامان منزل پدرم رو فروخته. میگه توی انتقال پول مشکل داره، میگم خوب منتقل نکن، میگه مال توست نمیشه، باید برسه دستت. میگم اگر تو فردگاه بگیرنت، من نمیام جلو، میخنده. مامان جدی نمیگیره، نمیدونه که اینجا اینکار جریمه داره. اینجا نمیتونی‌ از ارث مالیات ندی، نمیتونی‌ از کادوی پولی‌ مالیات ندی، اونهم اینهمه پول. اینجا برای مردن هم باید مالیات پرداخت. میگه شوهرش منتقل میکنه، من هم میسپارم به دست خودش. حال این درگیری‌ها رو ندارم. تلفن رو قطع می‌کنم، دوست پسرم سرش رو از روی کتاب برمیداره خونسرد میگه یادت باشه قول سفر کارائیب به من دادی. یادم نمیاد کی‌ اینکار رو کردم، اما خوب حقش هم هست حتا اگر الکی‌ بگه. من اما حیرانم، آخ این دل‌ بی‌ صاحب بهار می‌خواد، چه بی‌ رحمه طبیعت اینجا وقتی‌ دهم مارس شده اما باز سوز سرما و باران ریز همراه با برف‌های مسخره سرگردان، تا ناکجا ی تنت نفوذ میکنه و تو نمیدونی‌ چطوری باید سبزه بذاری و دلت رو خوش کنی‌ به بهار.

برای دل‌ مامان هم که شده عدس گذاشتم که سبز بشه. دوست پسرم که منتظر یک ایران آباده و دلش انقلاب می‌خواد میگه روی سبزه‌ها پرچم ایران بگذار و چون عشق شیر و خورشیده، خائن بی‌ مصرف، بعدش نمیاد شیر و خورشیدی هم روی پرچم باشه، حقیقتا که...
Friday, March 04, 2011
ساعت هشت صبح دو تا جراحی اضطراری. با همخونه‌ام کشیک داریم. پرونده دو تا بیمار رو بالا پایین میکنه. با همکارش جلسه می‌گذاره و ما هم آمده به فرمان، منتظر تصمیم میمونیم. بیست دقیقه می‌گذره و تصمیم میگیره یکی‌ رو جراحی کنه و اون یکی‌ رو می‌گذره تو لیست فردا. طرف مردیه شصت ساله، دیابتی، فشار بالا، با ناراحتی قلبی‌ و کلی‌ بیماری کوچک و بزرگ دیگه. وضعش اضطراری یه. مشکل اصلی‌ اینه که پایه راستش از بالای زانو تقریبا پوسیده و باید قطعه بشه. من کلا با این نوع جراحی‌ها زیاد میانه خوبی‌ ندارم. فکر می‌کنم بریدن عضوی زیاد وحشتناک نیست. مشکل من بیشتر پایان پروسه هست و عضوی که روی یک صفحه فلزی مونده و بی‌ صاحب شده و باید از سر راه برش داری، بپیچی تو پارچه‌ مخصوص، بندازی توی سطل مخصوص و تحویل بعدی برای مرحله بعدی، سوزاندن. کار رو شروع می‌کنیم. طرف رو که میارن توی اتاق، بوی پوسیدگی، گندیدگی...یا چه می‌دونم بوی یک پایه سیاه شده میپیچه توی اتاق. اتاق سرده و به همین دلیل نباید زیاد بویی حس بشه، اما این بی‌ نفرت انگیز آنقدر شدیده که نمیشه بوش نکرد. دلم به هم میخوره. میرم تحویلش میگیرم. مردیه عضلانی، درشت اندام و کمی‌ هم ترسیده. براش توضیح میدم قراره چه بکنم. فقط سر تکان میده. دستش رو میگیرم، کاملا سرده. میگم هیچ نترس، دلیل برای ترسیدن نیست، بیشتر به خودم فکر می‌کنم تا به مریض. دلم ضعف میره. صبحانه درست نخوردم، صبح زود هیچی‌ از گلوم پایین نمیره. امیدوار بودم موقع راپورت گرفتن وقت کنم صبحانه بخورم، نشد. قهوه تلخ هم که جای نان و پنیر رو نمیگیره. کار شروع میشه. سعی‌ می‌کنم هیچ به اتفاقی که اون پایین داره میفته نگاه نکنم. فقط صدای همخونه‌ام رو میشنوم که از پرستار کنارش، "گونوا"چیز‌های رو که لازم داره می‌خواد. هم چشمم و هم حواسم به دستگاهه. بدترین قسمت ماجرا شروع میشه. توی جراحی استخوان دستگاهی هست که برای قطعه عضو به کار میره. چیزی شبیه یک دستگاه سمباده برقی کوچک که صفحه تیزی داره و مثل اره هم عمل میکنه. کارش بسیار دقیقه و هم اره هست هم سمباده، یعنی‌ دیگه لازم نیست استخوان قطع شده رو سمباده کشید تا صاف بشه و عضلات رو زخمی نکنه. این شیطان کوچک صدای تیزی داره، شبیه دریل‌های دندان پزشکی‌، کمی‌ قوی تر. وقتی‌ با استخوان برخورد میکنه مثل اینه که داری چیزی رو روی فلز میکشی، فقط جرقه کم داره که باورت بشه داری فلز میبری. تمام حواسم رو روی دستگاه تنفس و فشار خون متمرکز می‌کنم شاید چیزی نشنوم. اما صدا اونقدر نافذ هست که نمیشه نشنید. حس می‌کنم سرم سنگین میشه و بدنم سبک. پاهام رو حس نمیکنم، به طرفی‌ خم میشم، میشنوم کسی‌ میپرسه خوبی‌؟ و کسی‌ میگه فاک، و صدای گورومب میاد و من اصلا نمی‌فهمم چی‌ می‌گذره. همه اینها فقط چند ثانیه طول میکشه. گونوا رو میبینم که بلندم میکنه، می‌کشدم بیرون. همکار دیگه یی میاد کمک میکنه بنشینم رو صندلی‌. سرم جوری گیج میره که نمیتونم روی صندلی‌ بند بشم. خودم مینشینم روی زمین سرد. راستی‌ راستی‌ حس می‌کنم دارم می‌میرم. یک جورهایی انرژی از تنم کشیده میشه بیرون. همکارم کمک می‌خواد، کسی‌ نیست. میپره توی اینتنسیو، و با یکی‌ از دکتر‌ها میاد پیشم. کم کم همه جا روشن میشه و می‌تونم ببینم دور و برم چی‌ می‌گذره. فشار خونم آمده روی پنج. بدنم وزن عادی خودش رو پیدا میکنه. بدجور میلرزم. دکتر همکارم پتو یه گرم میاره. بلندم میکنه میپیچه دورم. عجب گرمای لذت بخشی. میپرسه خوبم. میبردم توی اتاق کشیک. سوال پشت سوال. بهتر شدم. فشارم برگشته سر جاش. پتو به کول، کاکائو گرم به دست، به بیرون خیره میشم. همکارم رو میبینم که با نگاهی‌ پرسشگرانه نگاهم میکنه. میدونم روش نمیشه بپرسه می‌تونم برگردم یا نه. لباسم رو عوض می‌کنم و برمی‌گردم تو اتاق. کار اره کشی‌ تمام شده. می‌پرسن خوبم، سر تکاا میدم و خدا خدا می‌کنم حرفم درست باشه. گونوا "پا" رو میپیچه، روی میز چرخ دار می‌گذره و هول میده بیرون. کار به آهستگی پیش میره. نیم ساعت بعد همهچی تمام شده. مرد شصت ساله چند کیلویی سبک تر شده، من هم آمده‌ام برای یک نان و پنیر حسابی‌.