من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Tuesday, November 22, 2011
بیشتر وقت‌ها زندگی‌ اونجور پیش نمیره که دلت می‌خواد، اونجوری نیست که پیش بینی‌ میکردی یا قرار بوده که بشه، یا اصلا چیزیه تو مایه‌های شیت که نمیدونی‌ باید باهاش چه بکنی‌. گاهی‌ ناگهان چیزی میگی‌ که نباید میگفتی‌ یا کاری میکنی‌ که نباید میکردی و همین حرف نامربوط یا کار نامربوط، که لازم هم نیست خیلی‌ چشم گیر باشه، همه چیز رو به هم میریزه و حالت رو خراب میکنه. گاهی‌ از اطرافیانت دلگیر میشی‌ یا دلگیرشون میکنی‌، گاهی‌ این دلگیری رو به شیوه نا درستی‌ نشون میدی و کار رو از اونی که هست خراب تر میکنی‌. نمیدونی‌ چرا دقیقا این شیوه رو انتخاب کردی، هیچ پاسخی به اینکه سحر این راه رو رفتی‌، نداری. کمی‌ در خودت درگیر میشی‌ و هر چه پیش آمده رو یا به خستگیت ربط میدی یا به فشار زندگیت یا به هوای گرفته یا به هر چیزی که دم دستت اومد و فکر کردی در این مورد چکش خور خوبیه. چه بتونی‌ فرافکنی بکنی‌ یا نه، چه برای پرسش‌های عجیبت پاسخ داشته باشی‌ یا نه، چیزی که مسلمه اینه که تو روزی رو خراب کردی و حس تلخی‌ رو به خودت تحمیل کردی.

ما دو روزی هست که با هم حرف نمی‌زنیم. اینکه حرف بزنیم یا نه، زیاد مهم نیست. میشه که اصلا حرفی‌ نداشته باشیم و فقط چیزی بگیم برای خاطر "گفتن"، اما کم شده که دلخور باشیم و هیچ نگیم. گاهی‌ که به توپ هم می‌زنیم هنوز پا بند این قانون ارزشمند هستیم که "قهریم، اما حرف می‌زنیم"، اما این دو روز، این دلگیری تلخ از نوع دیگه ایه. به خودم میگم مثل تمرین روح بهش نگاه کن، انگار که میخواهی‌ بزرگ بشی‌، فکر کن داری تمرین زندگی‌ میکنی‌، اما خوب می‌دونم که همه اینها پشمه. من اصلا تو این شرایط به هیچ تمرینی احتیاج ندارم، حالا چرا جفتک میندازم، خودم نمیدونم. برگشتم به اون روز‌هایی‌ که دوست داشتم تنها باشم، خودم و تصویر آینه، اما می‌دونم که این حس تنهایی خواهی‌ خیلی‌ زود گذره و چیزی که جاش میمونه یک پشیمونی عمیقه که با هیچ چیز درمان نمیشه. باید فکری کرد.
Monday, November 07, 2011
بچه پنج ساله‌ای رو آوردن بیمارستان، ازش سؤ استفاده شده، مادرش، مادر واقعیش تا سر حد مرگ بچه رو کتک زده، ناپدریش استخوان رانش رو شکونده، روی بدنش فقط کبودی هست، چشم هاش دو تا تیله آبی، بی‌ روح، بی‌ زندگی‌...نگاهش جوری خالیه که وقتی‌ بهت میفته دوست داری خودت رو پنهان کنی‌. فکر کن که هیچ کس صدای گریه این بچه رو نشنیده، وقتی‌ فریاد زده کسی‌ نبوده به کمکش بیاد...اوج تنهایی. پاش و گبچ گرفتن تا سازمان حمایت از بچه‌های بی‌ سرپرست بیان ببینن براش چه میشه کرد. چه میشه براش کرد؟ با روحش چه میشه کرد؟ با درد‌های روحش؟ دیروز خواستم موهاش رو براش ببافم، ترسید، دستش رو آورد جلوی صورتش خودش رو تو تخت کنار کشید...قلبم پاره شد. "کاترینا" میگه باید دید چرا مدرسه اینجور کرده، باید ریشه یابی‌ کرد چه مشکلی‌ در کودکی داشته، باید ابژکتیو بر خورد کرد. میگم چه فرقی‌ میکنه، اصلا خیال کن همین بالا سر مادره هم آمده وقتی‌ بچه بوده...حالا چی‌؟ کی‌ به داد این دختر می‌رسه؟ این چی‌؟ بس که ابژکتیو برخورد شده این موارد داره بیشتر و بیشتر میشه. میگه ابژکتیو باش و لیوان قهوه‌اش و سر میکشه.