من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Monday, November 30, 2009
آخ از روز‌های نکبتی مثل امروز. آخ از یک بی‌ حوصلگی فراگیر زشت، مثل بی‌ حوصلگی امروز. آخ از دوشنبه‌های کشدار بی‌ پایان مثل امروز. آخ از این نیست شدن ثانیه به ثانیه در مرداب خستگی‌، مثل امروز. آخ از این سردرگمی‌های بی‌ انتها و حرکت‌های پاندول وار بین دنیای خیالات و واقعیات، مثل امروز. آخ از این اس‌ام اس‌های کوتاه گاه و بیگاه و شکنجه وار تو، مثل امروز. آخ از تن مصلوب و بینوای من روی فوران ته ماندهٔ عزیز خاطرات ده ساله، مثل امروز. با تو چه بکنم خیال ممنوع من؟

اگر خواب دیشبم نبود، دوشنبه نکبتی حتما من رو میکشت...هنوز از ته ته ته دلم دوستت دارم و چه خیانت شیرینیه این اعتراف پنهانی. اوه...من حتا توی خوابم هم می‌تونم هنوز به تو عشق بورزم.

...

هیچ کس نفهمید عشق من نسبت به ماشینم، یک وابستگی ساده نیست، بلکه یک فتیشیسم خدایه. همونطور که هیچکس نفهمید که فلرتیشیا عشق گالیور بود.
Tuesday, November 24, 2009
مرکز زنان دقیقا همون جاییه که وقتی‌ توش وارد میشی‌ بوی‌ نکبت و ذلت و خشم‌های فروخورده رو به درونت میکشی، بدون اینکه بتونی‌ هیچ غلطی بکنی‌.

اتاق جراحی استخوان جاییه که وقتی‌ توش وارد میشی‌، صدای خرت خرت اره رو روی استخوان پا میشنوی، هفتهٔ اول سرت گیج میره و هفتهٔ دوم میتونی‌ به راحتی‌ آدامس بجوی و با صدای اره، روی زمین ضرب بگیری.

واکینگ استریت کپنهاک جایه که از سر تا تهش راه میری، به مغازه‌ها نگاه میکنی‌، تنه‌ می‌خوری، به نوازنده‌های خیابونی پول میدی، خسته میشی‌ و بعد هم سر از یک رستوران در میاری، بدون اینکه بفهمی چرا؟

خونهٔ ما نمیدونم چه جور جاییه!!
Wednesday, November 11, 2009
پدر و دختر نشستن کنار هم، و در اجتماع دونفرهٔ خودشون، تنها و در سکوت، کارشون رو می‌کنن. سر هردوشون توی کتاب. کمتر با هم حرف میزنن، یک جور ارتباط بی‌ کلام هست بین این دو تا. گاهی‌ حس می‌کنم انگار با نگاه با هم حرف میزنن. دخترش ۱۶ سالشه و عمده به دیدن پدر، و دو روز دیگه هم میره اسپانیا برای یک سال تا زبان اسپانیش رو تکمیل کنه. بهش دقیق میشم، بینی نوک تیز و موهای روشنش مال پدرشه و باقیش احتمالا مال مادرش! زیبا نیست، مگه کسی‌ تا حالا ایرلندی زیبا هم دیده؟ اما با مزه هست. هدفون گوششه و در عین حال داره فلسفه میخونه، شاید هم حتما باید فلسفه رو با موزیک فهمید! سرش رو بالا میاره و به من که بهش خیره شدم، نگاه میکنه. بی‌ اختیار بهش لبخند بی‌ حالی‌ میزنم و اون هم با همون بی‌ حالی‌ جواب میده. دلم میخواد بدونم اگر دختری ازش داشتم چه شکلی‌ میشد. سعی‌ می‌کنم چشم‌ها و موهاش رو تیره کنم، صورتش رو هم کمی‌ گرد، به باقیش دست نمیزنم و سعی‌ می‌کنم تصویر رو که کم کم توی ذهنم کم رنگ میشه، تا چند لحظهای ثابت نگاه دارم. تصویر زیبایه، هر چند خیالی. وقت مناسبی نیست واگر نه امشب توی گوشش زمزمه می‌کردم که به چی‌ فکر می‌کنم، یک مونولوگ بی‌ پایان که به زور می‌خوام بکنمش دیالوگ، و تلاش‌های من بی‌ نتیجه میمونه و آخرش اگر عصبی نشم به یک میکینگ لاو درست و حسابی‌، البته با رعایت شرایط ایمنی، ختم میشه و اگر هم عصبی باشم باز هم یک میکینگ لاو طولانی تر و باز هم با همون شرط!
میاد کنار من مینشینه دست میندازه دور شونه ام، میگه پاشو بریم هواخوری، خسته شودی، زیادی توی آشپزخونه بودی امروز. دخترک هم تایید میکنه بدون اینکه سرش رو از روی کتاب برداره و یا نگاهی‌ بکنه. فاک، مطمئن هستم همهٔ فکر هام رو خوانده، من رو سر تا ته آنالیز کرده و حتا میدونه توی آغوش پدرش، از چه چیزی بیشتر لذت میبرم. احساس بدیه. بلند میشم لباسم رو میپوشم، ساگ‌ها رو راه میندازم و "دست در دست هم به مهر" و دست آخر من میمونم و خیالاتم.
Thursday, November 05, 2009
مامان هنگامه جای هنگامه حرف میزد، انتظار هم نداشتم صدای خودش رو بشنوم از توی دهانی که سه تا دندونش از دیروز تا امروز کم شده. گوشهام میشنوید، چشم هام گریه میکرد ولی‌ قلبم باور نمیکرد که کسی‌ هست که بتونه با باتوم توی دهان کس دیگه یی بکوبه. اینچیز‌ها مال فیلم‌های خشنه، مال هالیوود، فیلم‌های هندی، نه گوشه یی از تهران. نمی‌شد چیزی به مادر هنگامه بگم که آرومش کنه، فقط گفتم به هنگامه بگو دمت گرم، کاش کنأرت بودم و دردت تو با من قسمت میکردی.