من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Monday, March 30, 2009
فرق زیادی نداره چند سال باشی‌، وقتی‌ با مادرت هستی‌، براش ناز میکنی‌، لوس میشی‌ و حس خوشی‌ پیدا میکنی‌. وقتی‌ هر روز کنار خودت نداریش و نیست که کنارش آرام بشی‌، میفهمی چی‌ رو از دست دادی.
از فردگاه برگشتیم و مستقیم هر دو رفتیم سر کار. تمام روز خودیم رو خیلی‌ بدبخت و از دست رفته میدیدم. شاید حس نداشتن بود که اینجور توی تنم چنگ مینداخت و نمیگذاشت درست فکر کنم. برای اولین بار تو اینهمه مدت با تمام وجود دلم خواست کاش هیچوقت اینجا نبودم. دلم یهو برای همهٔ چیز‌های قدیمیمون تنگ شد، حتا برای همون چیزها که آزاردهنده بودن.
با هم امدیم خونه، مستقیم رفتم سراغ چیزی که بی‌ خبری بیاره و فراموشی...حیف که زیاد اثر نکرد...
Monday, March 16, 2009
I am sailing

به معجزه میرسم وقتی‌ اینو توی جعبه جادوی قدیمیم پیدا می‌کنم، صد هزار بار گوشش میدم و کلی‌ هم باج میدم که بشینه و برام با گیتار بزنه. نمیشه باهاش نخوند، نمیشه درش حل نشد و هوس بوسیدن لب‌های رود استوارت رو نکرد. نمیشه فقط روی سوفا نشست، پا روی پا انداخت و شنید. این آهنگ رو باید وسط ابر‌ها گوش داد، اونجا که باد تورو با خودش میبره و از یک طرف پرتت میکنه یک طرف دیگه.

اگر فقط یک فرصت کوچیک دیگه میافریدی، اگر فقط چند ثانیه توی آغوشت بهم زمان میدادی، من این پرواز رو بدون بال با تو تجربه می‌کردم.

Can you hear me, can you hear me
through the dark night far away...
Sunday, March 15, 2009
عجب رو موج زندگی‌ میفتی و سر می‌خوری میری، خودت هم نمیفهمی چطور اینهمه راه امدی تا رسیدی به اینجا. گاهی رو قایق زندگیت که سواری فقط آدا اطوار‌های سبک "جانی دیپ" می‌تونه تورو از کسالت زندگی‌ خلاص کنه واگر نه که باید از شدت بیمزگی، کهیر بزنی‌.
با خودم عجیب دارم رو راستی‌ می‌کنم وقتی‌ تمام سی‌ دی‌های قدیمی‌ رو، که سر تا تهش پر بوده از بودن تو، جمع می‌کنم و کنار میگذارم. بدتر از همه اینه که برات نامه مینویسم با خودکار روی ورق، مثل قدیم ها، و آخر نامه میگم "مرسی‌ برای همه چی‌" و پست می‌کنم به آدرست به همراه چند تا از سی‌ دی ها. می‌دونم که دارم زلال میشم، دارم راستی‌ راستی‌ با خودم بی‌ پرده حرف میزنم و بی‌ پرده زندگی‌ می‌کنم و یاد میگیرم وقتی‌ به صورتش نگاه می‌کنم پشت لبخند هاش رو هم ببینم.
میخواستم توی نامه برات بنویسم که اینجا چی‌ می‌گذره، فقط برای اینکه نامه‌ام طولانی تر بشه و به جای "دلم برات تنگ شده" یا چیزی شبیه این، حرفی‌ داشته باشم که بگم، اما ننوشتم و جاش رو خالی‌ گذشتم. قرار بود با خودم روراست باشم و با تو و با همه کس، حتا با آقای "م" که مامان رو بدجور عاشق کرده و اگر روش بشه جلوی من دستش رو میبره زیر بلوز مامان وقتی‌ مامان روی مو هاش دست میکشه، و با هم فیلم میبینن. من باید رو راست باشم.
"دزدان دریایی کارایب" رو برای هزارمین بر میبینم و سعی‌ می‌کنم مثل "جک اسپارو" به دنیا نگاه کنم، فکر می‌کنم اینجوری راحت تره.
Friday, March 06, 2009
مهمان‌ها رسیدن. پیش من اطراق نمیکنن. میخوان برن بگردن و شب عید پیش من باشن، تا من عید رو به یاد بیارم و سبزه بندازم و اگر دلم احیانا برای سفرهٔ هفت سین تنگ شده، دلتنگی‌ نکنم و به آرزوم برسم. انگار مامان تا حالا نفهمیده که من گاهی‌ اسم خودم رو هم فراموش می‌کنم و تقویم ایرانیم هنوز روی ۱۳۷۹ توقف کرده و تقویم‌های جدیدم رو باز نکرده به سطل اشغال انداختم.
مامان زیبا شده. لاغر و نمکی. چیزی در چهرش تغییر کرده، و من نمیدونم اون چیه. روی سوفا کنارش لم میدم به تنش و زمان رو گم می‌کنم. از خونمون میپرسم. چیز زیادی برای پرسیدن نیست، جواب‌ها رو از پیش می‌دونم اما باز دلم می‌خواد صدای مامان رو بشنوم. اقای "م" نشسته روبروی من و گل میگه و گل میشنوه. ته ریش داره و به شدت جذبه، خوش صحبته و انگلیسی رو بیش از انتظار خوب حرف میزنه. کم کم میفهمم چی‌ در وجود این مرد هست که مامان رو جذب کرده. به عادت همیشه توی دام مقایسه مافتم و شروع می‌کنم به توی ترازو گذاشتن رفتار بابا با این غریبه. بی‌ نتیجه است. آقای "م" از کار میپرسه، از تجهیزات بییمارستانی، و من فکر می‌کنم شاید خیال تجارت داره. جدی نمیگیرمش، اینجا تنها کسی‌ که جدی نمیگیردش، منم. با هم حرف میزنن و من میبینم که چه جور وسط جمله هاش به مامان نگاه میکنه و لبخند میزنه. انگار برای اولین بار همدیگه رو میبینن. شیرین نگاه میکنه و با یک طرف صورتش میخنده و من نمیتونم فکر نکنم که بار‌ها این خنده رو توی آینه امتحان کرده که پرفکت از آب در بیاد و دلم می‌خواد جایی‌ مچش رو بگیرم تا اینقدر شیرین نباشه و جایی‌ کفه ترازوی بابا سنگین تر بشه.
از انتخابات‌ها حرف میزنه، از امید به بهبود، از اوضاع اجتماعی، و بین همهٔ این‌ها باز هم مکث و نگاه‌های چنان که افتد و دانی‌. و من اینجاست که میفهمم چه چیزی در مامان تغییر کرده: مامان عشق شده. اشتباه از منه. منم که هنوز خودم رو الک نکردم و روحم رو مومیایی کردم تا هوای تازه بهش نخوره و هنوز باورم نمیشه که جایی‌ اون دور دور‌ها زندگی‌ جریان داره، و چه خوب که اینطوره.
کم کم راحت تر میشم. با مامان میرم بیرون، هوا تعریفی‌ نیست از کاریش نمیشه کرد. از سگ‌ها خوشش نمیاد و من هم سعی‌ می‌کنم دورشون کنم. حرف می‌زنیم، تعریف می‌کنیم و به هم عادت می‌کنیم.