من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Saturday, December 31, 2011
سال نو میلادی به همه مبارک. برای همه آرزوی آرامش دارم و سلامتی. دلم سالی‌ میخواد پر از صلح...پر از دلم خوش...پر از مهربونی‌های بچگی...پر از دلنازکی‌های جوونی‌...پر از پختگی میان سالی‌...پر از خوبی‌. چکار کنم که سالمون اینجور بشه؟

شامپاین آماده روی میز، دو تا گیلاس کنارش، کمی‌ بادام زمینی‌ و چند تا نارنگی هم توی ظرف. امسال تنهائیم، نمیدونم چرا این تنهایی‌ اینقدر آرامش بخشه، هر چی‌ هست لازمه. تمام پرده‌ها رو هم کنار زدیم که هر چی‌ آتش بازی‌ میشه دور و برّ خونه، ببینیم. برای همه هم اس‌ ‌ای اس‌ تبریک فرستادم تا خیالم راحت باشه که کسی‌ جا نمونده...مثل یک وظیفه، مثل دید و بازدید‌های اجباری عید نوروز.فردا اما دعوت شدیم تو یک جشن ایرلندی، با همه مخلفات. سال جدید، حال و روز جدید؟ نمیدونم.
Wednesday, December 21, 2011
اتفاقات درشت و ریزی که توی زندگی‌ میفته، مثل اون داروهای تلخ بچگی‌ یه، اون امپولهای دردناکی که هر چقدر جیغ بزنی‌، بالاخره توی تنت فرو میره و کاریش هم نمیتونی‌ بکنی‌. فرقش با وقتی‌ بزرگ تر شدی اینه که آدم بزرگ دیگه جیغ ویغ نمیکنه، بیشتر در سکوت تحملش میکنه. این "در سکوت تحمل کردن" هم بسته به شدت اواریه که روی سرت خراب میشه. کم یا زیادش هیچ دست آدم نیست، گاهی‌ فقط گاهی‌، زمان مواجهه باهاش به نحوه زندگی‌ ربط پیدا میکنه. این جمله‌های بی‌ سر و ته رو میگم برای اینکه فقط به خودم بفهمونم (یا خودم رو خر فهم کنم) که اصلا هیچ چیز زندگی‌ دست من نیست و عجیب اینه که روز به روز این ادعا برام بیشتر واقعیت پیدا میکنه. دیگه گذشته روزهای بیست سالگی و بیست و پنج سالگی، که دنیا روی یک ناخنم میچرخیده و من از زور بزرگی‌، یا خود محوری، تو آینه هم جام نمیشده. نه اینکه حالا دوران افتادگیه و تسلیم به چهار دیواری تنگ دنیا، نه، این فقط یک اعتراف ساده هست به خود. کسی‌ که با خودش درگیر باشه میشه یک شتر گاو پلنگ بینوائی که نه می‌تونه خوش باشه از ترقه بازی شب سال نو مثلا، و نه می‌تونه حسابی‌ غصه دار باشه از رویداد‌های تلخ اطراف. میشه یکجور آبگوشت بی‌ نمک، اصلا نه خوشحال خوشحاله و نه غمگین غمگین. ازش بپرسی‌ چه مرگشه، نمیدونه چی‌ بگه. شاید هم مرز هاش فراتر می‌رن، حالا اگر اینتلکتویل تر بهش نگاه کنیم و بخواهیم ازش معنی‌ خاص در بیاریم.

این روز‌ها خوابم کمتر شده، با خودم درگیرم سر هیچی‌. فکرم پرواز میکنه همه جا و وقتی‌ بر میگرده، خسته تر از قبله. حساس تر شدم. گفتم شاید قبلان که هر حادثه کوچکی اشکم رو در میاره. میام مثلا چیزی که کمی‌ هم احساسیه، برای کسی‌ تعریف کنم، خودم بغض می‌کنم، نفسم میگیره و میزنم زیر گریه. کم کم داره جدی میشه. نمی‌فهمم چرا. حالم کلا خوبه و ملالی نیست جز اینکه تمام تعطیلات ژانویه و سال نو رو باید سر کار باشم، اما با اینحال یک چیزی سر جای خودش نیست که من اینجور درگیر احساساتم هستم. فکر می‌کنم شاید دلتنگی‌ از مامان باشه یا شاید اثرات هوای مه‌ الود و بارانی...اما نه، گمون نکنم. دوست دوست پسرم یک روان پزشکه، تجویز کرده یک لامپ صفحه ای، مثل مانیتور کامپیوتر بگیرم و روزی نیم ساعت تا یک ساعت بشینم جلوش تا دپرس نشم. از این تجویز‌های بی‌ در و پیکر دیگه! اما دوست پسرم میگه احتمالاً ویتامین دی کم دارم و من هم خودم رو بستم به ویتامین، صبح و شب به این امید که بشم سوپر من و دنیا رو بگذارم روی گرده هام و برم جلو. همکارم برام تجویز کرده برم شاپینگ. من هم رفتم دست خالی‌ برگشتم...تو جمعیت سرگردان فروشگاه ها، من هول می‌کنم، خسته میشم و اصلا نمیدونم برای چی‌ آماده بودم. حالا هم که نزدیک مراسم ژانویه و کریسمسه و خرید رفتن یک نوع خودکشی‌ به طریقه بوم بوم به حساب میاد. خلاصه به نظر میرسه باید همه چیز رو استند بای گذاشت تا دوم ژانویه...بلکه خبری بشه. روزگاری الکی‌ سختیه به خدا. شوهر همکارم سکته کرده مرده، من تو مراسمش بیشتر از همکارم اشک ریختم، جوری که خودم فکر می‌کنم نکنه من با مرحوم، نسبتی نزدیکتر داشتم خودم نمیدونستم؟ اینها یعنی‌ چی‌ آخه؟ اونهم الان، که باید همه چیز خوب پیش بره؟
Tuesday, December 06, 2011
امسال هم مثل هر سال، مهمانی کریسمس با همون آداب و ادا اطوار همیشه. امسال کمی‌ تغییر کرده بود، اول بعضی‌ کسالت آور تیر اندازی و بعد هم غذا در یک رستوران متعلق به از ما بهتران. دوباره خوردن و پشت بندش هم نوشیدن تا حلقوم، شاید هم لبریز شدن. دنباله کار هم که آشکار. یک مهمانی بی‌ سر و ته، با کلی‌ آدم‌هایی‌ که نمیشناسی، اما کنارش مینشینی‌ و یا سر تکون میدی یا چند جمله کوتاه راد و بدل میکنی‌. بی‌ مزه است، فکرم همه جا هست جز سر میز و با کسانی‌ که گفتگو می‌کنم. نه نگرانم نه غم زده، فقط فضا رو دوست ندارم و حس می‌کنم چقدر دلم میخواسته خونه باشم یک پتوی نازک بکشم روی پام، مچاله بشم روی مبل و فیلم ببینم. به اصرار اون میرم، دلش جشن می‌خواد و بزن و برقص، میگم ببرمت کنسرت اون دو تا بچه لوس ایرونی‌ تا با صدای ته چاهییشون برات وز وز کنن، تو هم هی‌ برقص با هر کی‌ خواستی‌. میگه نه، موزیک ایرانی نمی‌خوام می‌خوام برام آشنا باشه...وطنی باشه...خودی باشه. میبینی‌ تورو خدا؟ جرقّه‌ای تو ذهنم روشن میشه به هیبت یک آتشفشان...فکر می‌کنم این بابا موزیک خودی می‌خواد تعارف هم نداره با خودش، دلش نخواد کاری هم نمیکنه، حالا من رو باش که زوری میرم جشن کریسمس با اینکه دلم راضی‌ نیست. خاک بر سر تر از من خودمم که نه موزیک یخ دینیش راضیم میکنه نه صدای "کامران و هومن". این چیز‌ها دور میزانه تو سرم وقتی‌ نشستم اونجا و بوی شیرین‌های دارچینی دلم رو آشوب میکنه. به قوت خدا من ایران هم که بودم از دارچین خوشم نمیومد حالا اینجا دو ماه آزگار هی‌ انواع و اقسال شیرین‌های دارچینی هست که روی میز ولو شده و باید بو بکشم، گمونم این هم از اون مجازات‌های پروردگاره منتها از نوع ملایمش. راهی‌ نیست جز ماست کردن، هی‌ شات انداختن، اما از اونجا که زیاد مشروب نمی‌خورم ظرفیتم کلی‌ پاینه و هنوز اول راه سرگیجه میگیرم و بیخودی با هر چرتی که بقیه بگن نیشم باز میشه، که خودش علامت مستی منه. استاپ می‌کنم تا حالم خراب تر نشده هی‌ میرم بیرون هوای تازه بهم بخوره، میترسم بچام. برمی‌گردم تو، آروم ندارم حالا کو تا وقت رفتن. میرم کمی‌ می‌رقصم، پنیر میخورم با انگور و بیسکویت، با بغل دستیم چند جمله‌ای حرف میزنم،ِ ایمیل چک می‌کنم، یکی‌ دو تا سودوکو حل می‌کنم، بازی می‌کنم، تو فیس بوک میرم، مردم رو نگاه می‌کنم، برای همکار هم کنار میزهای دیگه دست تکون میدم و همین. ساعت از دو گذشته که برمی‌گردیم خونه، روی پاش بند نیست کشان کشان ولو میشه روی تخت. من هم می‌خوابم و فردا با سریع به حجم یک کوه بلند میشم. میریم با هم می‌دویم که مثلا کمی‌ هم به بدنمون رسیده باشیم. میگم من سال دیگه نمیام، میگه کو تا سال دیگه؟