من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Friday, April 23, 2010
این دو تا چمدان دهان باز، شده دو سیاه چال بی‌ سر و ته، که قراره تا درش بسته بشه، من هزار بار از جلوشون رد بشم و غصه نبودنشون رو بخورم. بر عکس من که توی دقیقه نود چمدان می‌بندم، یک هفته تمامه که با اینها لاس میزنه و با صبر و حوصله، هر چند ساعت یک بار چیزی پرت میکنه توشون. فردا بالاخره میره. بعد از دو هفته تاخیر، بالاخره میره. نمیدونم در سه ماه نبودنش با خودم چه بکنم. فکر‌های زیادی توی سرم جا به جا میشه و من جدی جدی انگار خودم رو گم کردم. این روز‌ها کم هم رو میبینیم. کشیک‌های پشت سر هم برامون وقتی‌ نمیگذره، اما همون چند ساعت‌های به دست آمده، فقط حرف می‌زنیم. وقت نیست، باید برای سه ماه ذخیره کرد. کنار هم که دراز میکشیم مثل اسفنج خشکی هستیم که در یک پیاله آب افتاده باشه. دلم نمیخواد به نداشتن دست هاش فکر کنم. مامان و اقای "م" دو هفته دیگه از آلمان میان و قراره یک ماهی‌ بمونن. شاید این چیزیه که من بهش احتیاج دارم، شاید هم نه. یک ماه بودن در کنار مردی که دوستش ندارم کار سختیه. هر بار به این مرد فکر می‌کنم از خودم بدم میاد. از فکر‌هایی‌ که توی سرم شکل میگیره، متنفر هستم، اما این چیزی نیست که بتونم کنترلش کنم. بعد از چهل و یک سال زندگی‌، دست کم یاد گرفتم که به خیالاتم اجازه پرواز بدم. هر چی‌ نباشه، مامان دوستش داره و همین باید برای من کافی‌ باشه...هر چند نیست.

دیشب پزشکان بی‌ مرز برنامه بود. هر بر کسی‌ اعزام میشه، برنامه کوچیکی هست، یکجور خدا حافظی دلگیر، اما دوست داشتنی. خاک بر سر دوری. مرگ بر فاصله. اگر قرآن داشتم یا اگر اعتقاد، اگر معنی‌ این کارها رو می‌دونست یا اگر مصدر "رفتن"، برای اون همونقدر زخم ساز بود که مصدر "ماندن" برای من، در اون صورت حتما از زیر قرآن ردش می‌کردم و پیاله آبی‌ هم پشت سرش می‌ریختم زمین.
Thursday, April 15, 2010



این هم پراگ از چشم من:


Thursday, April 08, 2010
کنار جاده ها، بوی بهار دیررس رو به درون وجودم می‌کشم و زنده میشم از دیدن اینهمه نرگس و بنفشه‌های نو رس. جاده‌ها شبیه هم نیستن، هیچ راهی‌ شبیه راه دیگه یی نیست. وقتی‌ سرم رو به پنجره ماشین تکیه میدم و به دوزخ فکر‌های جهنمی فرو میرم، جاده‌ها کش میان و بی‌ رنگ میشن. وقتی‌ هم به خودم بر می‌گردم، راه‌ها دوباره بوی فصل رو میگیرن.

پراگ شهر زیبائی هاست، با ساختمان‌هایی‌ که به نظر میاد پر از خاطره هستن. دیوار‌هایی‌ که سالها رو پشت سر گذاشتن و انگار باز هم منتظر چیزی هستن. رودی که شهر رو از وسط بریده و پل‌هایی‌ که این دو بریده گی رو به هم دوخته. شهری که جان میده برای عاشقی کردن.

پنج روز با هم، همه جای شهر رو زیر پا میگذاریم، از آبجو تلخ و غلیظ چک سر خوش میشیم و سوسیس‌های خوش طعم، مزه می‌کنیم. پنج روز رو زندگی‌ می‌کنیم و نفسی تازه می‌کنیم برای روزمره.

سلام به دوشنبه‌های کسل.