من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Thursday, November 29, 2007
دنیام خیلی فرق میکرد اگر میشد فقط دستهای تو رو این روزها داشت...
قربونت برم که اینقدر دقیق " انتظار" رو برام معنی می کنی. دیشب که اومدی تا توی تختخواب بخزی و حتی تا وقتی که دستهات دوره ام کنه، نمیدونستم انتظار یعنی فاصله ای از تن من تا ونوس. تو یک طرف، دنیا هم یک طرف. بدجور تشنه توام، میدونی که؟
...
عیبی نداره، بپرس. من با جون و دل تمام صفحات کتاب رو برات ترجمه می کنم. هرجاش رو نفهمیدی بگو.
Thursday, November 22, 2007
مادربزرگم،مادر پدرم، مثل بیشتر مادربزرگها، زن بسیار نازنینی بود. نازنین و تنها. گاهی پیش ما می آمد. همیشه عادت داشت روسری سفید و کوتاهی رو زیر گردنش گره بزنه و وقتی به فکر فرو میره با گوشه اون بازی کنه. موهاش رو کمترمیدیم. سیگار میکشید خیلی زیاد. کنار پنجره آشپزخانه می ایستاد و دودش رو به بیرون میفرستاد. پر بود از قصه، که بیشترشون واقعیتهای زندگی خودش بود. روزهایی که میهمان ما بود، همیشه شیرینی می پخت، با ته نعلبکی شکل ماه روی خمیر در می آورد و با سر چنگال روی اونها نقش می انداخت. گاهی شیرینی ها رو توی روغن سرخ می کرد گاهی هم توی فر می پخت. جوانتر که بود روزه هم می گرفت و همیشه دم افطار، با صدای دعا، چشم هاش خیس اشک میشد و زیر لب دعا می کرد.
مادربزرگم قد بلند بود و باریک اندام. بارها برام تعریف کرده بود که چطور در سیزده چهارده سالگی دل به یک پسر ارمنی موطلایی سپرده بود و پدرش، به اجبار او رو به عقد پدربزرگم درآورده بود که ده سالی از خودش بزرگتر بود. بارها ازش شنیده بودم که هنوز هم بعضی شبها خواب همون پسر ارمنی رو می بینه که با هم بازی می کنن و از هم بچه دارن. به قول خودش نظر باز بود و با اینکه نوه داشت، و خوب حالا پیر پیر شده بود، اما چشمش زیبایی ها و زیبا روها رو خوب می دید و بارها توی جشن و میهمانی ها هر پسر خوش رویی رو که می دید چشمکی به من می زد و کلی باعث شیطنت من می شد. مادربزرگم، یک عاشق حرفه ای بود که متاسفانه هرگز عاشق پدربزرگم نشد و همیشه از سر وظیفه و شاید هم اجبار باهاش زندگی کرد و ازش بچه دار شد. مادربزرگم هرگز لباس تیره تن نمی کرد، از رنگ سیاه متنفر بود و بزرگترین شکنجه زندگی اش این بود که به مراسم عزاداری بره.
مادریزرگم، مادر پدرم، سواد کمی داشت اما کتابخوان حرفه ای بود. از کلیله و دمنه بیزار بود چون می گفت پر از پند و اندرزهای خنکه آنهم از زبان جک و جانورها، انگار مردم عقل و شعور درست و حسابی ندارن که حتما باید به زبان آدمهای کم هوش بهشون نصیحت بشه و باید درس های اخلاقی رو از زبان سگ و شغال و طاووس ها بشنون. حافظ رو دوست داشت و با شعرهای عاشقانه سعدی به قول خودش به بهشت می رفت . از عرفان مولوی حالش می گرفت و سر این موضوع بسیار با پدرم کشمکش داشت.
...
آخرین باری که مادربزرگم رو دیدم، قبل از رفتن همیشه پدر بود. وقت رفتنم دعام کرد و توی گوشم گفت: مادرجون، سعی کن خوش باشی، نکنه باد آرزوهات رو ببره.
Thursday, November 15, 2007
خسته از بحث های تکرای همکاران، بیرون میزنم. انگار ادامه دادن در این کوچه بن بست، کوبیدن سر به دیوار آهنیه. هوای سرد و سوز زمستان. اس ام اسی میگیرم و یادم میاد که من تولدش رو فراموش کرده ام! به همین سادگی. شب و روزت رو با کسی باشی، وقتی تلخ تلخ هستی تو رو تا ته بنوشه و وقتی شیرینی، آغوش بازش پناه خستگی هات باشه و تو به همین راحتی یادت بره که به بهانه های مختلف از این روز حرف زده و حتی با معصومیت خواسته حالیت کنه دوست داری چه کادویی بهش بدی...بعد تو همینجوری...
نکنه دوباره زیادی روی موجهای گذشته سفر میکنم؟ نکنه زیادی دغدغه روزمره دارم؟ انگارخیلی از من دور شده اون معجزه کینگ و رد استوارتRod Stwart، توی اون غروب جهنمی سرد، که او رو مهمان روح و تن من کرد. با اینکه همیشه آوای پیانو برای من دلنشین تر از گیتار بوده، اما من بارها با صدای این ساز باور کرده ام که دنیا پر از نواست، و این باور مگر نه اینکه از دستهای او سر چشمه گرفته.
باید همه چیز رو جور دیگه ای نگاه کنم.
گرفتارم بی خودی! گرفتار احزاب دست راستی که بالاخره دوباره قدرت رو تو پارلمان گرفتن و همه رو گذاشتن تو خماری. راستی ما آدمها هیچ وقت بزرگ نمیشیم.
Monday, November 05, 2007
می بینه نشسته ام دارم بی بی سی فارسی میخونم، میپرسه: هنوز بی سرزمین نشدی؟ نگاهش میکنم. خیلی جدیه. میگم نمیدونم...نه هنوز وطن دارم...اما کاش نداشتم. این جمله رو توی دلم میگم.
...
ایرلندی وطن دار من مشغول سازش میشه و من به یاد مادرم می افتم.