من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Tuesday, January 27, 2009
فکر می‌کنم این چند وقت هوایی شدم یا هوایی تر از قبل. همه جا هستم و هیچ جا هم نیستم. این روز‌ها خیلی‌ هوای من رو داره. میگه این بیخودی‌ها و سرگردانی‌ها اثر نزدیک شدن به چهل سالگیه. میگه انفجار هورمون هست که تورو اینجور از خودت دور میکنه و میندازدت توی یک دایره بسته. وقتی‌ نگاهم میکنه و سعی‌ میکنه با چشم هاش بگه که التهابم رو میفهمه، وقتی‌ حرف میزنه و به خوبی‌ نقش یک روانکاو رو بازی میکنه، ته دلم می‌دونم راست میگه اما کسی‌ توی سرم طغیان میکنه. کسی‌ بیخودی همه چی‌ رو شلوغ میکنه و اجازه نمیده درست فکر کنم. میگه تو دیپرس نیستی‌ فقط غمگینی چون داری پوست میندازی. "چهل سالگی خوف انگیز" این واژه ایه که به کار میبره. میگم تو نمیدونی‌، چطور میتونی‌ که بدونی؟ چطور میتونی‌ درون من رو ببینی‌؟میگم من برای همه چیز‌هایی‌ که نیست دلم تنگ میشه. این روز‌ها من دلم می‌خواد غصه بخورم، ناله کنم و بی‌ دلیل حالم بد باشه. تنهای بهانه شده. این روز‌ها من می‌تونم مثل بمب ساعتی‌ با هر تلنگری منفجر بشم، فرقی‌ هم نداره سر کی‌ یا چی‌، می‌تونم مثل سیل همه چی‌ رو با خودم بشورم و ببرم، می‌تونم جیغ‌های بنفش بکشم و یا مثل گوسفند فقط به در و دیوار نگاه کنم. می‌تونم تورو اصلا نبینم، وجودت رو انکار کنم و با خودم آرزو کنم کاش اصلا نبودی، یا هر بر می‌‌بینمت از سر و کولت بالا برم، از تنت لذت ببرم و با موسیقی‌ شیرینی‌ که توی فضای خونه به رقص در میاری ساعت‌ها مست کنم. خیلی‌ چیز‌ها میگم، خیلی‌ چیز‌ها رو هم نمیگم. قسمتی‌ از خود خودم هنوز بسته بندی شده و یک گوشه توی آرشیو منتظر وقت مناسبه که بیرون بریزه. آره بعضی‌ چیز‌ها رو نمیگم، نمیگم که یک بار بهت خیانت کردم و نمیتونم قول بدم دفعهٔ آخرم بوده. خیانت که جز پیامد‌های "چهل سالگی خوف انگیز" نیست، هست؟ خیانت رو توی چه دسته ای میگذاری؟ توی دسته "پتیارگی‌های خوف انگیز"؟ در عوض میگم که رفتار غیر قابل پیش بینی‌ من، محصول یک نبرد ممتده بین من و کسی‌ که زیر پوست ام نشسته و هی‌ یادم میندازه که توی این ۱۲ سال چی‌ گذشته و من چی‌ رو از دست دادم و چی‌ به دست آوردم. شاید هم این جادو ییه که من بهش گرفتارم: هی‌ برگشت به عقب، هی‌ به پشت سر نگاه کردن و از دست دادن لحظه. تازه مگر نه اینکه این علف روی ریشهٔ فرهنگش رشد کرده؟ پس تکلیف بازگشت‌های دوباره و دوباره روشنه. میگم که من موتوری می‌خوام با قدرت میلیون‌ها اسب بخار، تا پرتم کنه به جلو، دورم کنه از خودم، تا اصلا نفهمم که کجا بودم و کجا رسیدم. لبخند میزنه، از همون لبخند‌ها که یعنی‌ فهمیدم چی‌ میخواهی‌ بگی‌، فهمیدم گرهٔ کار کجاست. لبخند میزنه که یعنی‌ باز گوش ندادی به چیزی که گفتم، باز حرف خودت رو زدی، باز دور زدی رسیدی سر خط اول. لبخند میزنه و من ساکت میشم. میگه دقیقا به همین دلیل بهش میگن " چهل سالگی خوف انگیز". دستهام رو میگیره، میبوسه و میگه: با اینهمه خیلی‌ شیرینه، باور کن. من این انرژی بی‌ مرزت رو حتا توی بوسه‌هات حس کردم، تو خودت نمیخواهی باورش کنی‌.
عجیبه، انگر به تازگی با این مرد گذشته از مرز "چهل سالگی خوف انگیز" آشنا شده ام.
Monday, January 19, 2009
این کرختی، لذت بخشترین حادثهٔ این روز‌های مزخرفه. همین که خودت رو ول کنی‌ روی سوفا، یک گیلاس باکردی با لیمو بریزی بگیری دستت، باقی ششه رو هم نگاه داری کنارت، حالا یا برای لوس کردن خودت، یا برای مست کردن...فرق زیادی هم نداره، نتیجه ش یکیه. بهش میگم: انگار خستگی چهار میلیارد آدم روی دوش منه، میگه نه، داری مست میشی‌. سرش پاینه و انگشت هاش روی سیم‌های ساز. اما من به سقف خیره‌ام و چیزی توی گلوم غل غل میکنه، چیزی بالا و پایین میره و دلم می‌خواد همین الان چترم پشتم بود، بالای ابر‌ها بودم و میپریدم روی سر شهر. دلم می‌خواد می‌تونستم اون بالا دهانم رو باز کنم و قولوپ قولوپ ابر بخورم.

حتا گاهی‌ تو خیالم، سقوط آزاد می‌کنم، چترم باز نمیشه و من با صورت یک تکه سنگ آسمانی به زمین میخورم و صد هزار تکه میشم و از بودنم انتقام میگیرم. انگار به دنیا بده کارم و اینجوری حالش رو میگیرم.



چرا اینقدر تلخی این لعنتی دلنشینه، من که همیشه از تلخی‌ بیزار بودم؟ میگم میشه از روسس چیزی بزنی‌؟ میگه نه. میگم به جهنم که نمیزنی، هم به فارسی‌ و هم به انگلیسی، که شک نکنه چی‌ بهش گفتم. بلند میخنده...


هوس می‌کنم با مادرم حرف بزنم. نمیدونم شاید این موقع شب خوابیده کنار آقای م و یا داره باهاش عشق بازی میکنه، کسی‌ چه میدونه. وقتی‌ اون منو می‌خواد نیستم. مثل سالگرد بابا، که تنهایی رفته سر خاکش و من کنارش نبودم، کجا بودم اون موقع؟ با سگ‌ها بودم یا داشتم پیرزنی رو توی بیمارستان دلداری میدادم یا چی‌...یا مثل وقتی‌ مامان نشسته توی بالکن آپارتمان آقای م توی دبی و داره صبحانه میخوره و من اینجا توی بهشت ابری، توی بارون دوچرخه بزنم تا برسم سر کار، و هی‌ نقش فلرنس ناینتینگل رو بازی کنم، و یا توی مرکز پزشکان بی‌ مرز حرص بخورم، یا توی اوتاق عمل دلم لواشک بخواد و اصلا یادم بره که کی‌ بودم و هی‌ فکر کنم که چی‌ شد که اینجوری شد و آرزو کنم زود تر بهار بشه و بتونم برم دوباره بپرم و این بار حتما دهانم رو باز کنم تا یک تکه ابر بخورم.

بر می‌گردم خونهٔ خودم. نگاهش می‌کنم که به حال خودشه. دست میندازم دور گردنش و فشارش میدم به خودم...باید شب رو یک جوری کوتاه کرد. بوی خوبی‌ میدی، همیشه این عطر رو بزن، من رو به وجد میاره.
Saturday, January 10, 2009
جمعه عصر کارم. ساعت ده کشیک شب زنگ میزنه و میگه مریضه. مجبور میشم بمونم، راه دیگه‌ای نیست. خواستم. از صبح مرکز پزشکان بدون مرز بودم و هی‌ تایپ کردم و این شب کاری چیزیه شبیه به یک نوع شکنجه. تا صبح با قهوه و آب و میوه سر می‌کنم. قهوه برای اینکه خوابم نبره، و آب و میوه برای اینکه هی‌ چیپس نخورم. کریستینا، همکار شبم، ۲ بسته چیپس آورده و چپ و راست میخوره. خودش رو که ببینی‌ انگار روی یک اسکلت ۱۷۰ سانتیمتری،پوست کشیدن. میگه بخور، حالت جا بیاد، و میخنده. . ساعت ۸ میرسم خونه. نیست. یا رفته بدوه یا اصلا شاید شب خونه نبوده یا چی‌؟ نمیدونم چطور میرم تو تخت و چطور خوابم میبره. خواب میبینم پست چی‌ آمده و بسته‌ای آورده. میگه کامل برای من فرستده. کامل یک مهندس کامپیوتر تو مرکز پزشکان بی‌ مرز، عربه. دیروز صبح اونجا بود. بسته رو میگیرم، باز می‌کنم و میبینم یک مچ پای قطع شده توشه. پست چی‌ میگه کامل وصیت کرده اینو بدم به تو. جیغ میزنم و یهو خودم رو توی خونمون تو ایران میبینم. مادرم نشسته با یک پسر بچه، داره بهش غذا میده. نمیدونم این پسر توی خواب‌های من چه میکنه. نمیدونم برادری یه که هیچوقت نداشتم یا بچه‌ای که همیشه می‌خواستم و نداشتم و یا چه عذاب ممتدیه که بیشتر وقت‌ها هست و من رو تا حد مرگ هم دلخور میکنه و هم دلتنگ. می‌خوام بسته رو به مادرم نشون بدم و بگم چی‌ دیدم، اما نمیدونم چرا اونجا هستم. بچه نگاهم میکنه و لبخند میزنه. می‌خوام بشینم کنارشون. عجیبه که با مادرم کاری ندارم. مادرم انگار من رو نمیبینه، من نیستم، یا هستم اما مثل روح. از خونمون بیرون میام، شب شده و توی خیابونی هستم که نمیشناسم. بسته هنوز توی دستمه، ترسیدام و دلم میخواد برگردم خونه خودم. شروع می‌کنم به دویدن و یهو بیدار میشم. فقط ۴ ساعت خوابیدم. گرسنه هستم و خسته تر از وقتی‌ آمده بودم خونه. میرم حمام بگیرم،
توی آینه کسی‌ رو میبینم که زیر چشم هاش سیاهه، دور سرش فکر‌های عجیب پرسه میزنه و تو خیال پسر بچهٔ دو یا سه سالی است که نمیدونه از کجا میاد و به کجا میره.

"...باید بیشتر بخوابی، کمتر فکر کنی‌، کمتر ذهنت رو به هچل بندازی، و یادت بمونه که تو ذره‌ای از هیچ هستی‌ که هیچ نقشی‌ تو هیچی‌ نداری و در این هیچ زندگی‌ میکنی‌ و میمیری. میتونی‌ برای یهود و عرب عربده بزنی‌ و باز توی هیچ خودت بخزی...با زندگی‌ همونجور که هست پیش برو..."

کاش جای برای پنهان شدن داشتم. دلم برات تنگ شده.
Monday, January 05, 2009
مرکز پزشکان / پرستاران بدون مرز، همه ساکت، هر کسی‌ مشغول به کار خودش. به عکس‌ها یه روی دیوار نگاه می‌کنم. به آدم‌های بدون اسم، یا اسم‌های بدون چهره. فکر می‌کنم این روز‌ها باید هرچه زود تر بگذرن، حال کسی‌ خوش نیست. ساعت یک، برای کشته شدن یک پزشک انگلیسی در غزه یک دقیقه سکوت می‌کنیم. برمیگردم با دلی‌ پر و سری تهی. چه مرگم شده دوباره؟ چه تنهایی وحشتناکی‌. حال خونه رفتن رو که نداشته باشی‌، کجا میری؟ یه کافه کوچیک توی خیابون فرعی. بنشین همونجا، یکی‌ دو ساعت...باید سر حال بیایی، نمیایی؟ خسته تر میشی‌؟تنهایی...همین.