فکر میکنم این چند وقت هوایی شدم یا هوایی تر از قبل. همه جا هستم و هیچ جا هم نیستم. این روزها خیلی هوای من رو داره. میگه این بیخودیها و سرگردانیها اثر نزدیک شدن به چهل سالگیه. میگه انفجار هورمون هست که تورو اینجور از خودت دور میکنه و میندازدت توی یک دایره بسته. وقتی نگاهم میکنه و سعی میکنه با چشم هاش بگه که التهابم رو میفهمه، وقتی حرف میزنه و به خوبی نقش یک روانکاو رو بازی میکنه، ته دلم میدونم راست میگه اما کسی توی سرم طغیان میکنه. کسی بیخودی همه چی رو شلوغ میکنه و اجازه نمیده درست فکر کنم. میگه تو دیپرس نیستی فقط غمگینی چون داری پوست میندازی. "چهل سالگی خوف انگیز" این واژه ایه که به کار میبره. میگم تو نمیدونی، چطور میتونی که بدونی؟ چطور میتونی درون من رو ببینی؟میگم من برای همه چیزهایی که نیست دلم تنگ میشه. این روزها من دلم میخواد غصه بخورم، ناله کنم و بی دلیل حالم بد باشه. تنهای بهانه شده. این روزها من میتونم مثل بمب ساعتی با هر تلنگری منفجر بشم، فرقی هم نداره سر کی یا چی، میتونم مثل سیل همه چی رو با خودم بشورم و ببرم، میتونم جیغهای بنفش بکشم و یا مثل گوسفند فقط به در و دیوار نگاه کنم. میتونم تورو اصلا نبینم، وجودت رو انکار کنم و با خودم آرزو کنم کاش اصلا نبودی، یا هر بر میبینمت از سر و کولت بالا برم، از تنت لذت ببرم و با موسیقی شیرینی که توی فضای خونه به رقص در میاری ساعتها مست کنم. خیلی چیزها میگم، خیلی چیزها رو هم نمیگم. قسمتی از خود خودم هنوز بسته بندی شده و یک گوشه توی آرشیو منتظر وقت مناسبه که بیرون بریزه. آره بعضی چیزها رو نمیگم، نمیگم که یک بار بهت خیانت کردم و نمیتونم قول بدم دفعهٔ آخرم بوده. خیانت که جز پیامدهای "چهل سالگی خوف انگیز" نیست، هست؟ خیانت رو توی چه دسته ای میگذاری؟ توی دسته "پتیارگیهای خوف انگیز"؟ در عوض میگم که رفتار غیر قابل پیش بینی من، محصول یک نبرد ممتده بین من و کسی که زیر پوست ام نشسته و هی یادم میندازه که توی این ۱۲ سال چی گذشته و من چی رو از دست دادم و چی به دست آوردم. شاید هم این جادو ییه که من بهش گرفتارم: هی برگشت به عقب، هی به پشت سر نگاه کردن و از دست دادن لحظه. تازه مگر نه اینکه این علف روی ریشهٔ فرهنگش رشد کرده؟ پس تکلیف بازگشتهای دوباره و دوباره روشنه. میگم که من موتوری میخوام با قدرت میلیونها اسب بخار، تا پرتم کنه به جلو، دورم کنه از خودم، تا اصلا نفهمم که کجا بودم و کجا رسیدم. لبخند میزنه، از همون لبخندها که یعنی فهمیدم چی میخواهی بگی، فهمیدم گرهٔ کار کجاست. لبخند میزنه که یعنی باز گوش ندادی به چیزی که گفتم، باز حرف خودت رو زدی، باز دور زدی رسیدی سر خط اول. لبخند میزنه و من ساکت میشم. میگه دقیقا به همین دلیل بهش میگن " چهل سالگی خوف انگیز". دستهام رو میگیره، میبوسه و میگه: با اینهمه خیلی شیرینه، باور کن. من این انرژی بی مرزت رو حتا توی بوسههات حس کردم، تو خودت نمیخواهی باورش کنی.
عجیبه، انگر به تازگی با این مرد گذشته از مرز "چهل سالگی خوف انگیز" آشنا شده ام.