من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Thursday, May 22, 2008
توی فرودگاه که بغلش کردم و بوسیدمش، انگار از طرف تن تو رد شده بود و بوی تو رو میداد. نمی دونم دلم برای تو اینقدر تنگ شده بود یا برای او. من رو برانداز کرد و خیره توی چشم هام خندید. با خودم فکر کردم اگر پدرت بود بیشتر به تو شباهت داشت و من تو رو توی نگاه او میدیدم. این زن با خودش موج مخصوصی رو آورده بود مثل فرکانس رادیو، که با موجهای ناشناسش، عجیب با من همخوانی می کرد.
پرسید دوست پسرم کجاست و من نگفتم که بیرونش کردم این دو سه روز رو. نتونستم بگم نمی خواستم توی خلوت خودم و اسم تو، راهش بدم. گفتم رفته سفر و نگفتم وقتی به زور داشتم می فرستادم خونه دوستش، بد اخلاق شد و خداحافظی نکرد! به جهنم. همه اینها به جهنم. مهم اینه که این زن نشسته روبروی من و حتما اسم تو رو به زبان میاره و از تو میگه.
بلند شد آبی به سر و صورتش بزنه. کیف آرایشش رو هم با خودش برد تا مبادا من او رو بدون رنگ و پودر ببینم. توی این چند سال تا اونجایی که یادمه کسی تا حالا مادرت رو بدون آرایش ندیده، چقدر خوب که اینهمه حوصله داره و ذوق زیبا شدن و زیبا ماندن. چقدر خوب که میتونه با اون لبهای صورتی براقش از تو حرف بزنه و تعریف کنه آبشار نیاگارا چه ابهتی داره و شاید خدا رو چه دیدی، بدون اینکه من خواهش کنم، عکس هایی از تو نشون بده و باز شاید شانس من بود و تو مخصوصا برای من عکسی فرستاده باشی.
سر میز شام بی اشتها تر از همیشه غذام رو سبک سنگین میکنم و به سوالاتی که از من می پرسه جواب میدم و منتظر میمونم تا حرفی از تو بشه.
بی جراتم، ترسوام، بدبختم. نگاهش میکنم که چطور دود سیگارش رو بیرون میده و به آسمون خیره میشه. چای اش سرد شده و قلب من هم. چقدر غمگینه این غروب وقتی آدم پی می بره که عرضه هیچ کاری رو نداره. آرام آرام سرش رو به من بر میگردونه و بدون مقدمه میپرسه: "چرا هستی؟ چرا با خودتون اینکار رو کردین؟" و من تازه یادم میاد از وقتی بغلش کردم و بوسیدمش و دست روی موهای قهوه ای بلندش کشیدم، دلم می خواسته زار بزنم و یادم نبوده و این فراموشی رو جبران میکنم، با صدای بلند و نه از او خجالت می کشم و نه از خودم. می پرسم: نگفته چرا؟ و انگار نمی تونم اسمت رو به زبون بیارم. شاید اسم توی دینای ذهن من، اسمی ممنوع شده که من نمی تونم جمله ی سوالی با اسم تو بسازم. در جوابم سری تکون میده و ساکت می مونه و این سکوت...نمی دونم چه اسمی داره.
از من میپرسه که آیا خوشم؟ و من میگم که هستم و دورغ میگم و می گم که زندگی بد نیست و خوب، انتخاب خودمون بوده و می گم که برای رد زندگی رو گم کردن، برای رد درد رو پاک کردن و برای اثبات بودن، میرم پرش با چتر رو یاد بگیرم و اینکه زمین از اون بالا چه شکلیه و تصمیمات آدمها چقدر توی اون ارتفاع احمقانه به نظر میاد و چقدر همه چیز سطحی میشه وقتی اون بالا به هیچی بندی و توی گوشهات فقط صدای باد رو میشنوی و بعد میگم که توی خواب دیدم که یک بار از هواپیما پریدم و بدون چتر یهو پر زدم و مثل پرنده بالا و بالاتر رفتم. اما نمی گم که تو همراهم بودی و نمی گم که تو رو یک دفعه توی ابرها گم کردم و جیغ زدم و بیدار شدم.
قسمم میده مواظب خودم باشم و من بهش قول میدم که باشم. مینشینیم توی اتاق و من باز هم امیدهای واهی دارم و او هم از همه این امیدها بی خبر. نه از عکس حرف میزنه و نه چیز دیگه. از دوست پسرم هم میپرسه و عکسش رو با دقت معاینه می کنه و گمونم توی ذهنش قیافه او رو داره با تو مقایسه می کنه و من دلم داره پاره میشه و می خوام بگم این کار رو نکن، میخوام بگم...چیزی نمی خوام بگم. میگذارم نگاهش کنه و بعد به من لبخند بزنه و بگه چقدر بامزه اس و سیگار دیگه ای روشن کنه و یادش بیاد که نباید توی خونه سیگار بکشه و هول هول بیرون بره و من این رو به حساب عصبانیتش بذارم و توی دلم آرزو کنم کاش تو اینجا بودی.
Tuesday, May 13, 2008
آشفتگی یعنی نیمه شب بعد یک کابوس دست و پا شکسته یا شاید هم یک خواب معمولی و اصلا نه، بی هیچ دلیل درست و حسابی یهو از خواب پریدن و زمان و مکان رو از دست دادن و هی به اطراف زل زدن و بعد چند ثانیه به یاد آوردن که، آها... اینجایی و این اینجا یعنی خونه ات، خونه ای که با گذشت چندین سال حتی یک بار هم خوابش رو ندیدی.
آشفتگی یعنی سر کارت موقع نوشتن گزارشی، چیزی، فراموش کنی چی می خواستی بنویسی، کلمه رو گم کنی ، نه به فارسی نه به دانمارکی نه به انگلیسی و نه به هیچ زبان مرده و زنده دنیا نتونی بگی آنجه رو می خواستی بگی و با اینکه هزار بار فایلهای به هم ریخته ذهنت رو جابجا کردی باز هم توی گل بمونی و یک آن پیامبر وار برات روشن بشه که آها...سی نایل شدن یعنی این.آشفتگی یعنی ساعت یازده شب گوشی تلفن رو با حسرت به گوش چسبوندن و با اینکه سیصد بار صدای زنگ تلفن رو از اونور خط شنیدی و میدونی دستی نیست گوشی رو برداره اما باز احمقانه شماره گرفتن و احمقانه تر منتظر شنیدن یک الو بودن.
آشفتگی یعنی مریضی رو که نمی شناسی و برات کسی نیست جز یک پرونده و یک مشت حروف و اعداد و یک تاریخ تولد و چندین برگ آزمایش و اسکن و جراحی و نمونه برداری و شیمی درمانی... یهو از دست دادن و تمام روز از شدت نارحتی لرزیدن و از دست دادن تمرکز و ندونستن این که آخه چه مرگت شده که باید برای این یکی، به خصوص این یکی اینجور حالت کن فیکون بشه و بعد کار دویدن به سمت خونه، توی حمام لباسها رو در آوردن جلوی آینه ایستادن سینه ها رو معایته کردن و دنبال لمس جیز نا آشنایی گشتن و بعد از یک کاوش جنون وار زار زدن، عق زدن ، به کسی که نمی دونی کیه بد و بیراه گفتن و تا آخر شب مثل برج زهرمار توی آینه به صورت خودت تف انداختن و کسی نباشه بهت بگه که تو مسوول بی مادر شدن یه پسر بچه چهار ساله نیستی، نبودی، هیچ وقت نبودی.
آشفتگی یعنی چشم امید به فردا، یعنی تعطیلات تابستون، یعنی توی بهشت با تنهایی دست و پنجه نرم کردن، یعنی سردرد های میگرنی داشتن، یعنی همه اش درد چیزی رو داشتن، یعنی میل به فرار کردن، یعنی جیغ بنفش سر یک دشمن خیالی کشیدن.
آشفتگی یعنی گم شدن در پیچ و خم های ندانم کاری، یعنی در بار گی ها نشستن و دابلت اسکاچ نوشیدن و سر و ته شدن و فراموش کردن ته مانده چیزهایی که یباید یادت می مونده.
آشفتگی یعنی همه این چیزها، آشفتگی یعنی من.
Friday, May 02, 2008
دارم به زور کتاب پرسپولیس رو میخونم. به خودم قول دادم تمومش کنم و از شرمندگی خودم بیرون بیام. این کتاب من رو نمی گیره زور نیست. مثل کتابهای دون خوان که یه زمانی مد شده بود همه بخونن و من هم به زور یکی از دوست پسرهای مشنگم سری کاملش رو گرفته بودم بخونم و با چه زوری تموم کردم خدا میدونه! نمی تونم خوب تمرکز کنم. به خیال بافی می افتم. میرم تو سرزمین عجایب، نه شبیه آلیس، شبیه خودم. یاد تو می افتم که حتما اون ور اقیانوس خواب خوابی. توی تختت غلط میزنی و نفس های عمیق میکشی. دلم میخواد تنها باشی، شاید هم نه. نمی دونم دلم چی می خواد. طفلکی دلم این روزها گیج گیجه. توی مرز واقعیت و خیال تلو تلو میخوره. با یاد تو لبخند میزنم و صدای کسی چرتم رو پاره میکنه. روبروم ایستاده و می پرسه قهوه میخوام یا نه. کتاب رو می بندم. بر می داره و ورق می زنه. بعد می گذاره روی میز. بلند میشه میره و بلافاصله بر می گرده، با گیتارش و یک کادوی کوچک. جوری بغلم می کنه که حس میکنم الان از توی پوستش عبور می کنم و با تنش آمیخته می شم. می بوسدم و من هنوز نمی دونم چرا. میگه روز مادر مبارک. عجب...

کادو رو باز می کنم یک گردن بلند و گوشواره. تشکر میکنم و من هم می بوسمش. می گه صبر کن برات سورپرایز دارم و شروع میکنه به نواختن. دهنم باز مونده. نواها هم خوشاینده و هم ناهنجار. نمی دونم تا حالا کسی ترانه شیدایی شجریان رو با گیتار اجرا کرده یا نه، اما این اجرا یه جورهایی عجیب و غریبه! جلوی خنده ام رو میگیرم تا تموم بشه. میپرسه خوب؟ تشکر می کنم و میگم چه خوب که شجریان اینحا نیست. میگه اگر بود حتما به من افتخار می کرد. قرار میگذاره بریم بیرون.

توی حمامه. آواز می خونه و من به طرز شرم آوری یاد توام.