جشن کریسمس، (اینجا بهش میگن "یول فست") مثل سال قبل تکرار شد. فضا خودمونی، همکارها هم سر خوش و مست. بشقابها پر و خالی میشدن و جامها هم همینطور. حرفها و بحثها اول خونه و زندگی، دوست پسرها و دوست دختر ها، فشار کار و حقوق بود. سری دوم که بشقابهای غذا خالی شد و شراب سرها رو کمی گرم کرد، به سیاست رسیدیم، به دست راستی ها، به حفظ محیط زیست، به ویکی لیکس، به مشکلات بشریت، به فقر، به افغانستان، و به نقش تک تک "شهروندان دانمارکی" در حل این مشکلات. رقص هم بود فراوان. دو نفر هم دعوت شده بودن سالسا یاد بدن به ما. سخت بود، خیلی سخت. دسر که آمد با ودکا و مارتینی، با اسمیرنوف و اسپرسو، مشکلات بشریت تماماً حل شده بود، چشما قرمز، تنها ملتهب و دست بعضیها روی جای بعضیهای دیگه. دقیقا کپی سال قبل. مثل این که نوار سیصد و شصت و پنج روزی سال قبل رو از نو گذاشته بودن و حالا به کریسمس پارتی رسیده بود و داشت همون رو تکرار میکرد. ساعت یک صبح بود که دیدم دیگه حالش نیست. تو سرمای سوزان ایستادم تاکسی بگیرم، نبود. زنگ زدم بیاد دنبالم، مجبور بودم. نیم ساعت هم طول کشید تا برسه. معلوم بود از اینکه بیدارش کردم شاکیه، اما چارهای نداشتم. رسیدیم خونه، با کله رفت تو تخت. من هم تلاش کردم بخوابم، تلاشی کاملا نه موفق. نشستم پای کامپیوتر. چرخ زدم توی سایتهای مختلف. بعضی کردم، خبر خوندم، میل جواب دادم، نان برای صبحانه پرندهها خرد کردم و بالاخره ساعت پنج صبح از حال رفتم. به صدای سوتش از خواب بیدار شدم و نمیدونم اثر کم خوابی بود یا هوای برفی بیرون یا چی، اما یک غم وحشتناکی ریخت تو وجودم. یک جور حال بدی، که نمیتونی تعریفش کنی بگی از چیه یا چطوریه. دلیلی هم نداشتم براش. چند وقتی بود که سیل دلمردگی بهم نزده بود. یعنی هر بر هم که آماده بود، ایگنورش کرده بودم. اما حالا یکهو ریخته بود روی سرم. خوب خیلی غمناک بود دیگه، همین. هی قلت زدم، بالشم رو جابجا کردم، سعی کردم به چیزهای که دیشب شنیده بودم، فکر کنم، به خنده ها، رقص ها، جوک ها...نشد. صدای سوت از آشپزخانه میرفت توی سالن، و از سالن توی آشپز خانه. صدای پای تک تک مانند هشت تا پنجه هم هی دنبال سوت میرفت و بر میگشت. نمیدونم چه صدایی از درونم جیغ زد "شات آپ"، فریاد هم نه...جیغ...صدایی که شبیه صدای انسان نبود، قسم میخورم. برای خودم اونقدر غریبه بود که یک لحظه مکث کردم و از ابهتش ترسیدم. ساکت شد. صدای پنجهها هم همینطور. من هم که خودم از درون خفه شدم و منتظر موندم، منتظر اینکه ابلیس درونم آروم بشه، که ضربان قلبش بیاد پایین، و به خواب بره. من از خودم ترسیده بودم. چند ثانیه گذشت؟ چند دقیقه؟ نمیدونم. وقتی ترسم از خودم ریخت از زیر لحاف بیرون اومدم رفتم خودم رو توی آینه ببینم. احتمالاً انتظار داشتم چهره یک غریبه رو ببینم، اما خودم بودم.
لیالی
to hame neveshte haat mishe yek joor ranj ro did, kami ham narcissism, amma adam badi nabayade baashi.
man toro dar donyaye vaghei nemishnasam, ine ke bikhudi hads nazan, ehtemalan ham inja nemiam dige, haminjoori obori bood.
roozet khush va omidvaram ke shaad bashi va eshgh boose va zendegi beresi.
هیچی برا گفتن ندارم
فقط خوندمت
خالی از حرف و نظرم
سلام
خدمتتون عارضم که مجددا فیلتر شدید
و نمیشه وبلاگت رو دید
ازین به بعد توی کامنتام آدرس یغما رو میذارم