من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Friday, December 17, 2010
جشن کریسمس، (اینجا بهش میگن "یول فست") مثل سال قبل تکرار شد. فضا خودمونی، همکار‌ها هم سر خوش و مست. بشقاب‌ها پر و خالی‌ می‌شدن و جام‌ها هم همینطور. حرف‌ها و بحث‌ها اول خونه و زندگی‌، دوست پسر‌ها و دوست دختر ها، فشار کار و حقوق بود. سری دوم که بشقاب‌های غذا خالی‌ شد و شراب سر‌ها رو کمی‌ گرم کرد، به سیاست رسیدیم، به دست راستی‌ ها، به حفظ محیط زیست، به ویکی لیکس، به مشکلات بشریت، به فقر، به افغانستان، و به نقش تک تک "شهروندان دانمارکی" در حل این مشکلات. رقص هم بود فراوان. دو نفر هم دعوت شده بودن سالسا یاد بدن به ما. سخت بود، خیلی‌ سخت. دسر که آمد با ودکا و مارتینی، با اسمیرنوف و اسپرسو، مشکلات بشریت تماماً حل شده بود، چشما قرمز، تن‌ها ملتهب و دست بعضی‌‌ها روی جای بعضی‌‌های دیگه. دقیقا کپی سال قبل. مثل این که نوار سیصد و شصت و پنج روزی سال قبل رو از نو گذاشته بودن و حالا به کریسمس پارتی رسیده بود و داشت همون رو تکرار میکرد. ساعت یک صبح بود که دیدم دیگه حالش نیست. تو سرمای سوزان ایستادم تاکسی بگیرم، نبود. زنگ زدم بیاد دنبالم، مجبور بودم. نیم ساعت هم طول کشید تا برسه. معلوم بود از اینکه بیدارش کردم شاکیه، اما چاره‌ای نداشتم. رسیدیم خونه، با کله رفت تو تخت. من هم تلاش کردم بخوابم، تلاشی کاملا نه موفق. نشستم پای کامپیوتر. چرخ زدم توی سایت‌های مختلف. بعضی‌ کردم، خبر خوندم، میل جواب دادم، نان برای صبحانه پرنده‌ها خرد کردم و بالاخره ساعت پنج صبح از حال رفتم. به صدای سوتش از خواب بیدار شدم و نمیدونم اثر کم خوابی‌ بود یا هوای برفی بیرون یا چی‌، اما یک غم وحشتناکی ریخت تو وجودم. یک جور حال بدی، که نمیتونی‌ تعریفش کنی‌ بگی‌ از چیه یا چطوریه. دلیلی‌ هم نداشتم براش. چند وقتی‌ بود که سیل دلمردگی بهم نزده بود. یعنی‌ هر بر هم که آماده بود، ایگنورش کرده بودم. اما حالا یکهو ریخته بود روی سرم. خوب خیلی‌ غمناک بود دیگه، همین. هی‌ قلت زدم، بالشم رو جابجا کردم، سعی‌ کردم به چیز‌های که دیشب شنیده بودم، فکر کنم، به خنده ها، رقص ها، جوک ها...نشد. صدای سوت از آشپزخانه میرفت توی سالن، و از سالن توی آشپز خانه. صدای پای تک تک مانند هشت تا پنجه هم هی‌ دنبال سوت میرفت و بر میگشت. نمیدونم چه صدایی از درونم جیغ زد "شات آپ"، فریاد هم نه...جیغ...صدایی که شبیه صدای انسان نبود، قسم میخورم. برای خودم اونقدر غریبه بود که یک لحظه مکث کردم و از ابهتش ترسیدم. ساکت شد. صدای پنجه‌ها هم همینطور. من هم که خودم از درون خفه شدم و منتظر موندم، منتظر اینکه ابلیس درونم آروم بشه، که ضربان قلبش بیاد پایین، و به خواب بره. من از خودم ترسیده بودم. چند ثانیه گذشت؟ چند دقیقه؟ نمیدونم. وقتی‌ ترسم از خودم ریخت از زیر لحاف بیرون اومدم رفتم خودم رو توی آینه ببینم. احتمالاً انتظار داشتم چهره یک غریبه رو ببینم، اما خودم بودم.
10 Comments:
Anonymous آنا said...
راستش متنت رو که میخوندم فکر می کردم چرا ما همه اینقدر به هم شبیهیم . خیلی ساده، کاغد رنگی رو که از دور زندگی مون باز کنی سروته به کرباسه . و عجیبتر اینه که اگه این درد اینقدر همگانیه چرا یکی درمونی براش پیدا نمیکنه؟ یا اصلن درد بی درمونه؟

Anonymous daastaaneno said...
از وقتی وب لاگ را باز کردم، از دیدن خود جدیدم هر روز به شگفت میام. حتی گاهی از خودم می ترسم. این همه منفی گری یا عاشقی یا شهوت و مستی کجا بوده این همه سال؟؟ با چه انرگی مهارش کرده بودم؟؟ چه نفسی از من گرفته؟؟؟ هر روز از خودم جا می خورم. می فهممت!!

لیالی

Anonymous Anonymous said...
che khube ke inja Anonymous daare. az webloget khusham amad. nazarat e moshtaraki darim. oon khanevade irani kheili jaleb bood.
to hame neveshte haat mishe yek joor ranj ro did, kami ham narcissism, amma adam badi nabayade baashi.
man toro dar donyaye vaghei nemishnasam, ine ke bikhudi hads nazan, ehtemalan ham inja nemiam dige, haminjoori obori bood.

roozet khush va omidvaram ke shaad bashi va eshgh boose va zendegi beresi.

Blogger Mojtaba Safari said...
یکم از اون وادکا و ویسکی میدادی به ابلیس درونت بعد که مست شد دورش میزدی!

Anonymous سارا said...
از روزی که شروع کردم به بلاگ خواندن که 2 سال پیش بود و تا قبل از آن نمی دانستم بلاگ یعنی چی, نوشته هات را دنبال می کنم.نمی دانم چه مدت است در دانمارک هستی.به عنوان زنی که هم نسل توست و بیش از یک دهه در غرب زندگی کرده با پست های اولت خیلی هم ذات پنداری می کردم اما از زمانی که در مورد پارتنر جدیدت و دوستهای دانمارکی می نویسی دیگر آن حس را ندارم. احساس می کنم یک جوری در اروپایی ها غرق شدی. اگر آدم ساده تری بودی برام عجیب نبود ولی نوشته هات می گه آدم ساده ای نیستی.و این همان نقطه ابهام است.هرگز هم با مخاطبانت گفتگو نمی کنی که خوب برای من خواننده خوشایند نیست و مانع کامنت گذاری میشه.

Anonymous بیلی said...
نمیدونم چی بگم
هیچی برا گفتن ندارم
فقط خوندمت
خالی از حرف و نظرم
سلام

Anonymous بادبادکها said...
Ozaye alkolie danmarki ha fek nakonam be paye suedi ha berese.. ina rekorde jahani daran :D

Anonymous بیلی said...
من از فیلم نوستالگیا اونقدا هم خوشم نیومد راستش هر چند حجم مظلبی که نوشته بودم اینو نشون نمیداد ولی فک میکنم با شرایطی که تو داری - یا لااقل من حدس میزنم - دیدنش یه حال دیگه ای داشته باشه

Anonymous مجید said...
سلامهستی جان
خدمتتون عارضم که مجددا فیلتر شدید
و نمیشه وبلاگت رو دید

Anonymous بیلی said...
وبلاگ قبلی همونجور که شاید متوجه شدید فیلتر شد و ما رفتیم به یغما
ازین به بعد توی کامنتام آدرس یغما رو میذارم