من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Tuesday, August 26, 2008
دنیا سیاه و سفید نیست، هیچ وقت نبوده. مشکل اینه که ما عادت داریم به "همه یا هیچ". شاید ناخواسته یک وجدان جمعی، ما رو سوق می ده به باورهای آبا و اجدادمون و مجبورمون می کنه بگیم همه یا خوبن یا بد، یا اهورایی ان یا اهریمنی و اگر هم حد وسطی باشه، جاییه که چیزی توش معلوم نیست و همه هاج و واجن. نه، دنیا سیاه و سفید نیست. زندگی آدمها هم همینطوره. هر کسی توی یک دورانی از زندگی خودش، توی شرایط خاصی، خاطراتی می سازه. روزهای خوشی رو تجربه می کنه و گاهی به شیوه پر رمز و رازی، این روزهای خوش، اونقدر اثرگذار می شن که نمی شه فراموششون کرد. نمی دونم چرا. شاید اثر وجود آدمیه که اون روزهای خوش باهاشون تجربه شده. شاید اثر اتفاقاتیه که توی اون دوران افتاده. شاید اصلا تک تک سلولهای اون آدم توی یک همکاری زیبا و هنرمندانه با مغزش و قلبش، آفریینده نقش های زیبایی بودن که بعدها توی هر فرصتی به یاد میان و خودشون رو پرت می کنن توی خودآگاه آدم. نمیدونم. اما این رو می دونم که هیچ چیز سیاه و سفید نیست. زندگی من هم همینطور. خیل جا می خورم وقتی می بینم چیزی که توی زندگی من می گذره، یا شاید چیزی که می نویسم باعث برداشت اشتباه می شه. به گمانم باید خیلی چیزها توی وجودن تغییر کرده باشه. به گمونم اشتباه می نویسم، اما نه، اشتباه نیست چون اینها چیزهاییه که حس می کنم. فکر میکنم عیبی نداره اگر آدم یادش بیاد که خیلی چیزها قبلا خوب بوده و حالا شاید یه جور دیگه ای خوبه اما چون جنسش شبیه اون "خوبی" قبلی نیست، به نظر عجیب میاد. قبلا هم هیچ چیز "کامل، پرفکت" نبود، اما یه جور دیگه بود. مرزهام با "او" مرزهای دیگه ای بود و با مرزهای امروزم با "این دیگری" خیلی فرق داشت. اون روزها هم نا هم آهنگی بود اما از جنسی دیگه.مثل چی بگم؟ مثل مثلا دو تا سفر، توی هر دوش هم خوشی هست و هم خستگی و شاید دلزدگی، اما نوعشون فرق داره. آیا توی همه روابط اینجوری نیست؟ آیا نمی شه راحت گفت من شوربختانه و یا نه، خوشبختانه همه روزهای خوش قبلی ام رو هنوز مو به مو به خاطر دارم؟ آیا خیلی بده که من حتی روزهای ناخوشم رو هم به یاد دارم؟ آیا بده بگم که وقتی با "او" قدم می زدم و یا غذا می خوردم و یا فقط ساکت می نشستم، مطمئن بود که به طرز عجیبی می دونه من در چه حالیم و چرا اینجوری هستم که الان هستم و چرا اینطور رفتار می کنم؟ و یا خیلی نا به جاست اگر بگم من با "این دیگری" به معنی واقعی فهمیدم سکس چه لذتی به دنبال داره و چطور می شه بیشتر خستگی های روز رو با یک سکس بی نظیر برطرف کرد؟ آیا اشتباهه اگر حسرت شبهایی رو بخورم که فقط شب فیلم بود و لذت از دیالوگهای زیبا؟ یا الان که کم کم دارم کلی گیتاریستهایی ریز و درشت می شناسم؟فرق این حالتها چیه؟ عوض شده ام؟ نمی دونم. نه فکر نمی کنم. احتمالا دنیام تغییر کرده. احتمالا این دو تا دنیا موازی هم ان و منم که از یکی به اون یکی می پرم و اضافه بر همه اینها حتی توی خوشی هام هم دلتنگ کسی می شم. این کس، هم مامانه، هم بابا و شاید خواهر و برادر هرگز نداشته ام....
می رم سگها رو ببرم هواخوری. یکی بهشون اضافه شده. این یکی مال منه و کی فکرش رو می کرد من هم دلم سگ بخواد؟ بریم سه تایی هواخوری.
Friday, August 15, 2008
یک دانش آموز بهیاری داریم. گرجستانی. خیلی نگرانه. از جنگ می ترسه. میگه برای خانواده پدریش که در گرجستان هستن عجیب نگرانه. امروز برامون درددل می کرد. شاید من تنها کسی بودم که با دقت بهش گوش میدادم. نه اینکه بقیه بی توجه باشن، اما من حرفهاش رو بهتر می فهمیدم. اما یهو رو کرد به من، کمی بهم زل زد، آهی کشید و بلند گفت: البته تو که خوب نمی فهمی من چی می گم؟ راستش فکر کردم شاید با بغل دستیمه. اما دیدم چشمهای اشک آلودش به من خیره اس. گفتم دختره بیچاره، از بین این جمع، اگر کسی تو رو با گوشت و پوست درک می کنه، منم! چیزی نگفت من هم دیگه حرفی نزدم. اما یادم افتاد که اشتراک همه جهان سومی های درپیتی، باسن لیسی بی حده. حالا توی جهان سومی، دختر گرجی باش و این چشم آبی بی رنگ و رو، دانمارکی بی سواد!
...
از لایحه حمایت از خانواده می پرسم. مادرم سرسری جوابی میده. تصمیم داره برام عکس بفرسته. می گم بفرست دوست دارم ببینم. ته دلم کسی حرفهایی میزنه و من هیچ گوش نمی دم. براش کارت می فرستم، کارت تبریک. کلی هم قلب و بوس و عشق و این حرفها کنارش می گذارم. دلم براش تنگ شده. می گم برای عید بیا پیش من، بیاین پیش ما. می خنده. می گه ببینم چی می شه. حیفه اون اونجا باشه من اینجا. حیفه تو این دنیای تخمی، اینهمه از هم دور باشیم. حیفه من آرزو به دل یه فنحان چایی توی خونه تو باشم، حیفه حسرت یه عصر پنح شنبه سرزدن به تو توی دلم بمونه. البته اینها رو بهش نم یگم، به خودم می گم و توی این غروب جمعه دلم عحیب می گیره. باید تلویزون روشن کنم وگرنه می افتم توی قلک دلتنگی.
...
صدای سازش بلند می شه. آروم آروم ولو می شم روی زمین. کاش یادش باشه من این مواقع موسیقی آروم رو ترجیح میدم.
Tuesday, August 05, 2008
...
سه هفته مرخصی ها مون رو به اضافه کاری های پس و پیشمون وصل کردیم و شد چهار هفته و سه روز! و رفتیم سفر. یک هفته ای به دیدن همه سوراخ سنبه های ایرلند گذشت، سه هفته اش به گشت و گذار توی در و دهاتهای ایتالیا و سه روزش هم به خونه تکونی و خستگی هیچ کاری نکردن و درآوردن!
از اخبار ایران بی خبر بودم وقتی برگشتم. ای میلم رو باز کردم و خوندم و گریه کردم. یاد وقتی افتادم که بابا رفته بود. نمی دونم چرا حسش اینهمه شبیه از دست دادن بابا بود. شاید به این دلیل ساده که دیگه هیچ وقت نمی تونستم اون صدا رو زنده بشنوم. اون موقع ها یه جایی تو دلم ریش میشد وقتی یادم می افتاد که دیگه صدای نازنینی از پشت تلفن نمی پرسه" خوبی دختر بابا؟" اینبار هم همین حس بود. من حالا مثل خودش توی "سرزمین سبز" زار می زدم. تو این حال و هوا اومد بالای سرم پرسید چی شده. هر چند طفلک به این هوای ابری گاه و بی گاه عادت کرده! گفتم چه اتفاقی افتاده. مکث کرد گفت : آره مثل فلانی وقتی که من تین ایج بودم مرد و من هم تقریبا همین حال رو داشتم" فلانی رو نمی شناختم. این به اون در...تو فلانی من رو نمی شناسی من هم فلانی تو رو! باید با کسی حرف می زدم که فلانی من رو بشناسه و همون قدر ازش خاطره داشته باشه که من. زنگ زدم به مادرم. پرسید سفرم چطور بوده و من زار زدم. من و مادرم او روزهای دور، ساعتها توی آشپزخونه با صداش حال کرده بودیم و برای هم شعرها رو تکرار کرده بودیم. مامان فن بزرگش بود و نشد فیلمی ازش بیاد و برای من نفرسته. مامان هم گریه کرد از پشت تلفن، شاید به زار زدن های من. گفت یک ماه نبودی از خودت بگو. اما من به نحو خودآزاری دلم نمی خواست از خودم بگم. آره، راستی راستی حال و هوای رفتن بابا رو داشت.
...
عکس ها رو آورد. با هم دیدیم. چقدر خوش بودم اینجا...چقدر نازی توی این عکس... دیشب فیلم ها رو هم آماده کرد. گفت : بیا خاطره هامون رو ببین. عجیبه، به همین زودی اینها شد خاطره. اینهمه عکس، اینهمه دیدنی، اما من چرا حال خوبی ندارم؟
...
دیشب مامان زنگ زد. پرسید حالم چطوره؟ شروع کرد از خودش گفتن. از تنهایی، سختی های ایران، نا امنی، ... از خیلی چیزها. گفتم بیا اینجا. این پا و اون پا کرد. می خواست چیزی بگه، می دونستم. گفت با آقایی از چند وقت پیش آشنا شده. طرف دوست فلانیه و آشنایی بهمان و چه می دونم چی، میخوان با هم ازدواج کنن. می خواسته قبلا بگه، گویا چند باری هم تلاش کرده بوده، اما من بهش راه نداده بودم. حالا می خواد از من بپرسه نظرم چیه. نمی دونم چی ام شد؟ نمی دونم آیا دلم گرفت؟ ازش بدم اومد؟ برا بابا دلم تنگ شد؟ نخواستم ببینم کسی جاش نشسته؟ نمی دونم چی. هر چی بود حس بدی بود. مادر بیچاره من توی این سن و سال از دختر گهش می پرسه که کاری که می کنه درسته؟ می خواد از من تایید بگیره؟ که چی بگم؟ اصلا من که خودم رو از تنهایی بیرون کشیدم و رفتم کاملا توی خاکی...حالا من با کانسپت این تنهایی و دو انسان بزرگ شده در دو دونیای مختلف و غم دوری و نشنیدن صدای بابا و "او" ی عزیزم چه بکنم؟
یادش به خیر وقتی می گفت:" آی علی عابدینی، علی عابدینی کجا غیبت زد؟". من حالا چی بگم؟ از کی سراغ بگیرم؟ بگم به مامان که به من چه؟ خودت می دونی. اگه اینطوره چرا حالم بد شد؟ چرا ناراحتم؟
...
حق اظهار نظر ندارم مامانی، تنهایی، می دونم. برو خوش باش.
...
دیشب خیلی راحت خوابیدم. گمانم دیوی توی تنم مرده.