دنیا سیاه و سفید نیست، هیچ وقت نبوده. مشکل اینه که ما عادت داریم به "همه یا هیچ". شاید ناخواسته یک وجدان جمعی، ما رو سوق می ده به باورهای آبا و اجدادمون و مجبورمون می کنه بگیم همه یا خوبن یا بد، یا اهورایی ان یا اهریمنی و اگر هم حد وسطی باشه، جاییه که چیزی توش معلوم نیست و همه هاج و واجن. نه، دنیا سیاه و سفید نیست. زندگی آدمها هم همینطوره. هر کسی توی یک دورانی از زندگی خودش، توی شرایط خاصی، خاطراتی می سازه. روزهای خوشی رو تجربه می کنه و گاهی به شیوه پر رمز و رازی، این روزهای خوش، اونقدر اثرگذار می شن که نمی شه فراموششون کرد. نمی دونم چرا. شاید اثر وجود آدمیه که اون روزهای خوش باهاشون تجربه شده. شاید اثر اتفاقاتیه که توی اون دوران افتاده. شاید اصلا تک تک سلولهای اون آدم توی یک همکاری زیبا و هنرمندانه با مغزش و قلبش، آفریینده نقش های زیبایی بودن که بعدها توی هر فرصتی به یاد میان و خودشون رو پرت می کنن توی خودآگاه آدم. نمیدونم. اما این رو می دونم که هیچ چیز سیاه و سفید نیست. زندگی من هم همینطور. خیل جا می خورم وقتی می بینم چیزی که توی زندگی من می گذره، یا شاید چیزی که می نویسم باعث برداشت اشتباه می شه. به گمانم باید خیلی چیزها توی وجودن تغییر کرده باشه. به گمونم اشتباه می نویسم، اما نه، اشتباه نیست چون اینها چیزهاییه که حس می کنم. فکر میکنم عیبی نداره اگر آدم یادش بیاد که خیلی چیزها قبلا خوب بوده و حالا شاید یه جور دیگه ای خوبه اما چون جنسش شبیه اون "خوبی" قبلی نیست، به نظر عجیب میاد. قبلا هم هیچ چیز "کامل، پرفکت" نبود، اما یه جور دیگه بود. مرزهام با "او" مرزهای دیگه ای بود و با مرزهای امروزم با "این دیگری" خیلی فرق داشت. اون روزها هم نا هم آهنگی بود اما از جنسی دیگه.مثل چی بگم؟ مثل مثلا دو تا سفر، توی هر دوش هم خوشی هست و هم خستگی و شاید دلزدگی، اما نوعشون فرق داره. آیا توی همه روابط اینجوری نیست؟ آیا نمی شه راحت گفت من شوربختانه و یا نه، خوشبختانه همه روزهای خوش قبلی ام رو هنوز مو به مو به خاطر دارم؟ آیا خیلی بده که من حتی روزهای ناخوشم رو هم به یاد دارم؟ آیا بده بگم که وقتی با "او" قدم می زدم و یا غذا می خوردم و یا فقط ساکت می نشستم، مطمئن بود که به طرز عجیبی می دونه من در چه حالیم و چرا اینجوری هستم که الان هستم و چرا اینطور رفتار می کنم؟ و یا خیلی نا به جاست اگر بگم من با "این دیگری" به معنی واقعی فهمیدم سکس چه لذتی به دنبال داره و چطور می شه بیشتر خستگی های روز رو با یک سکس بی نظیر برطرف کرد؟ آیا اشتباهه اگر حسرت شبهایی رو بخورم که فقط شب فیلم بود و لذت از دیالوگهای زیبا؟ یا الان که کم کم دارم کلی گیتاریستهایی ریز و درشت می شناسم؟فرق این حالتها چیه؟ عوض شده ام؟ نمی دونم. نه فکر نمی کنم. احتمالا دنیام تغییر کرده. احتمالا این دو تا دنیا موازی هم ان و منم که از یکی به اون یکی می پرم و اضافه بر همه اینها حتی توی خوشی هام هم دلتنگ کسی می شم. این کس، هم مامانه، هم بابا و شاید خواهر و برادر هرگز نداشته ام....
می رم سگها رو ببرم هواخوری. یکی بهشون اضافه شده. این یکی مال منه و کی فکرش رو می کرد من هم دلم سگ بخواد؟ بریم سه تایی هواخوری.