من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Thursday, February 21, 2008
مثل آدمهای وسواسی دچار جنون نظافت میشم و می افتم به جون خونه. نه به این دلیل که حس میکنم کم کم بهار میاد و خونه تکانی و عید و بوی خوش تمیزی...نه، تنها به این دلیل ساده که بدجور نگران چیزی هستم که نمیدونم چیه و دلشوره اتفاق نیفتاده ای رو دارم که نمیدونم اصلا قرار هست بیفته یا نه.
...
اسم اینکار خیانت نیست. این فقط تلاشیه برای بهتر به یاد سپردن خاطره ای که محاله از یادم بره. از همون روزی که من دوباره طعم فراموش نشدنی تن رو با تک تک سلولهای آگاه و تشنه تنم، مزه مزه کردم، تا همین لحظه، چیزی توی ذهنم زنگ خطری رو هی به صدا درمیاره و وقت و بی وقت نهیب میزنه و سرزنشم میکنه. تا همین امروز، کسی انگار نشسته توی کنجی از دلم و با اخمهاش نگاهم میکنه و من که میدونم دلیل این دل چرکینی چیه، با بی رحمی بهش پشت میکنم و منتظرم به این وضع عادت بکنه. این چه حسیه؟ حس گناه؟ وجدان؟ اخلاق؟ یا بدبختی؟ پس چرا یادش اینقدر شیرین، دلچسب و گرمه؟
باید فکر کنم. باید تنها جایی برم، بنشینم و ساعتها فکر کنم. باید زنگ بزنم وبه آن دیگری بگم امشب رو خونه نیاد، بمونه توی بیمارستان، یهو کشیک اضافه بگیره تا من کمی فکر کنم. کمی به دستهام نگاه کنم، خودم رو توی آینه ببینم و بدون اینکه از خودم متنفر بشم، دوباره بتونم روی تنم دست بکشم و یادم بمونه که من هنوز دیوانه وار دوستش دارم. باید کمی به گذشته برگردم و اون دیالوگ آخر فیلممون رو پاک کنم، جمله هامون رو عوض کنم و از نو بهت بگم که چی فکر میکنم، که چی حس میکنم و چی دلم میخواد.
...
روزنامه میخونم. عکس های" فیدل" و" چه" رو زیر و رو میکنم. بی بی سی گوش میدم و زیر لب میگم گور پدر من و اینهمه فکر درب و داغون، که چندین ساله توش ترکمون زده شده. صدای قفل در میاد. آخ یادم رفته بگم امشب نیاد تا من کمی فکر کنم.
...
فردا دوره های آموزشی ام شروع میشه. با جون کندن و به هزار در و تخته زدن، کم کم وارد لیست پرستاران بی مرز میشم. شاید تا اولین دوره کاری ام دو سه سالی زمان لازم باشه. مهم نیست. شکستن این مرزهای بلاهت، همیشه شوق آوره.
Monday, February 04, 2008
بی تو من خرابم
شونه هام رو تو هم فرو کرده ام، انگار تمام این دو سه هفته رو مدام از سرما لرزیده ام. تنم مور مور میشه و این راه رفتهای ممتد هم نمیتونه گرمم کنه. من توی یک گوی سرما زندانیم.
...دستهاش رو توی دستهام نگه داشته ام. نشسته ام تا این چند دقیقه آخر رو تنها نباشه، تا دخترش خودش رو برسونه. بین نفسهاش فاصله افتاده. رنگ صورتش کم کم نقره ای شده. لبهاش کمی بازه، انگار حرفی توی گلوش گیر کرده. جشمهای سبزش بسته است و موهاش روی بالش پخش شده. زیباست. ناخن های کشیده سردش رو لمس میکنم و بیشتر احساس سرما میکنم.
...
کراوات نارنجی با این پیرهن سورمه ای خیلی بهت میاد. میخندی. تعریف میکنی که پاریس رفته بودی و چقدر یاد من کردی. چه خوب، تو هنوز هم یاد من می افتی؟راستی هیچ به خودت گفتی که هیچ کس تورو بعد از اینهمه فاصله، مثل من دوست نداشته؟ نه نمیگی. از پکن برام سوغاتی آوردی. سه تا عروسک با لباسهای سنتی چینی. بگو با این عروسکها چه باید بکنم؟ دستهام رو توی دستهات جا میدی و یک موج گرم دلنشین توی تن جاری میشه. حرف میزنی. به گمانم از من میپرسی. به لبهات نگاه میکنم و نه به چشمهات. ساکت میشی و لبخند میزنی. میپرسی گوش میدم به تو؟ میگم نه و نمیدونم چرا چشمهام خیس میشن.
...
دستهاش رو همچنان نوازش میکنم. این سردی ترسناک تا استخوانم نفوذ میکنه. چشمهام خیس اشکن. نفسهاش قطع شدن. گریه میکنم. خیلی کوتاه خداحافظی میکنم باهاش و به فارسی ازش میخوام که به بابا سلام برسونه. خدا رو چه دیدی شاید تو بی نهایتی که توش وارد شده، بابا رو هم دید. به فکر خودم میخندم و میگذارم اشکهام بازهم بیرن بریزن.
...
شونه های تو پهن تر از قبل شدن یا من کوچک شده ام؟ تو همیشه من رو تو خودت جا میدی. فردا به خودم توی آینه فحش میدم. فردا دلم میخواد پوستم رو بکنم. دلم میخواد تنها با این سه تا عروسک احمق چینی تا آخر دنیا حرف بزنم و بعد بکوبونمشون زمین و خردشون کنم. فردا تا شیشه باکاردی رو درمیارم و تا دو روز بعد عق میزنم.
...