من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Wednesday, January 13, 2010
بی‌خبری خفقان آور همچنان ادامه داره، و زندگی‌ تخمی نیز! همه چیز به قول دانمارکی‌ها از "روی کتاب و قانون از پیش تعیین شده" پیش میره. صبح رو شب سر میکنی‌ با مشکلات شکم سیری، شب سرت رو میگذاری روی بالش و تازه یادت میاد کجای زمین ایستاده یی، و باز یادت میاد که هزار داستان نیمه تمام توی ذهنت انباشته شده و همین الان وقت تمام کردنشون رسیده. هی‌ غلت میزنی‌، هی‌ کج و راست میشی‌، هی‌ دلت میخواد دلداری بدی، هی‌ دلت میخواد سر کسی‌ داد بزنی‌، و هی‌ آرزو میکنی‌ کاش توی یک جزیره‌ متروک بودی و به سبک رابینسون کروزوو خودت بودی و دنیای ساده اطرافت. با این خیال خوابت میبره و صبح دوباره روزی نو رو شروع میکنی‌ با لبخند‌های کوتاه تهی.

به همکارم رک و پوست کنده میگم زیاد گیر نده که من این چند روزه حال خوبی‌ ندارم و علتش هم زیاد به تو مربوط نیست. شونه بالا میندازه و سر تکون میده، حالا یا یعنی‌ به اونجام، یا اینکه باشه فهمیدم. در هر حال دور و برم آرومه و من اجأزه دارم تا صبح قیامت برای خودم غمگین باشم. نه، غمگین نیستم فقط بی‌ خبرم از سرنوشت کسی‌ که برام عزیزه و من اونقدر ضعیفم که نمیتونم کاری براش بکنم.

عجیب اینکه من تازه کاسه داغتر از آش شدم و حالم از انهایی که باید، بدتره! همه این پریشونی رو مدیون غربتم هستم. این فاصله چند هزار کیلومتری باهات کاری میکنه که هیچ دشمنی نمی‌تونه انجام بده. جوری همه چیز رو زیر ذره بین میبره که خودت هم باورت نمیشه. این یعنی‌ کف...یعنی‌ یک راک اند رول واقعی‌ در احساساتت، یک هوی متال آنچنانی روی قلبت، یه خیانت بی‌ پرده به زندگیت. اووه بیچاره من.
3 Comments:
همیشه تا دم رفتن تصمیم میگیرم و باز از همین چیزهای غربت می ترسم که همین یک جو احساس و حوصله ای که برایم مانده هم بپرد.

Anonymous atefeh said...
in duri pedare adam ro dar miare... makhsusan vaghty fek mikoni ke bargashtan be in rahaty ham nist... vaghty miduni be in zudia nemituni bargardy...

Anonymous هيوا said...
خوب قطعا دوري سخته! و آدم رو به كوچكترين چيزها هم حساس مي كنه.
اما من دلم مي خواد بيام پيشت! دلم مي خواد دنياي ديگري رو تجربه كنم ولي نه براي هميشه!
اميدوارم كه بشه.
مواظب خودت باش هستي خانومي گل.