من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Wednesday, January 20, 2010
کارولین توی بخش قلب کار گرفته. چند ماهی‌ بود که ندیده بودمش. برای صبحانه آمد تو بخش ما. طبق معمول من دیر رسیدم به صبحانه و وقتی‌ وارد شدم همه مشغول صحبت بودن. سلام کردم، با لبخند به من خیره شد و پرسید که من متوجه تغییرش شدم یا نه؟ به نظرم تغییر کرده بود اما من نمی‌فهمیدم چه چیزی درش تغییر کرده! من من کردم و به همکارهام چشم دوختم. هرچی‌ من بیشتر من من می‌کردم بیشتر ناامید میشد و کم کم نامیدی تبدیل شد به لب‌های آویزون. امینا من رو نجات داد و گفت بابا پلک‌های بالاش رو جراحی زیبای کرده! من هم به سرعت گفتم آها...اره من هم میخواستم بگم! پرسید نظرت چیه؟ گفتم تو که اونقدر وحشتناک نبودی که! دیدم چشم هاش گرد شد، خواستم درستش کنم بگم یعنی‌ احتیاجی نداشتی در عوض گفتم، نه یعنی‌ وحشتناک بودی اما نه اونقدر! دیدم دهانش هم باز ماند و همه زدن زیر خنده. تلاش کردم گندی رو که زده بودم تمیز کنم، گفتم: منظورم این بود که ما چون به قیافه ت عادت کرده بودیم نمیفهمیدیم که چقدر وحشتناک بوده، اما خودت میفهمیدی!! اینجا که رسید دیدم سرخ شد و من هم اصلا نمیتونم بگم منظور چی‌ بوده و حسابی‌ دارم خرابترش می‌کنم، برگشتم به امینا گفتم: بابا یکی‌ بیاد همین الان من رو خفه کنه که کمتر حرف بزنم...خوشبختانه همه خندیدن و کارولین هم کم کم یخش باز شد و خندید و گفت گذشته از این شوخی‌ ها، حالا نظرت چیه؟!!

دو ساعت بعد کریستفر پرسید هنوز دوچرخه میزنم یا نه؟ گفتم اره، دیروز بد از دو ماه دوچرخه سواری کردم و اونقدر بدنم خسته شد که حس کردم پنجاه سالمه! کریستفر یک ابروش رو بالا انداخت و پرسید یعنی‌ چه جوری؟پنجاه سالگی چه عیبی داره؟ یادم افتاد که سه چهار ماه پیش بود که پنجاه سالگیش رو جشن گرفته بودیم. گفتم نه، یعنی‌ نه مثل کسی‌ مثل تو که کلی‌ ورزش میکنه، مثل کسی‌ که پنجاه سالشه و یک شکم داره این هوا! یک دفعه چشمم افتاد به شکم کریستفر، و به سرعت اضافه کردم: نه، یعنی‌ نه اینجوری، مثلا آدمی‌ که شکم بزرگ داره و تنها کارش اینه که بشینه پشت کامپیوتر، که باز یادم افتاد کریستفر بیشتر وقتش رو به کارهای اداری بخش میگذرونه و پشت کامپیوتر نشسته. باز گفتم نه، اینجوری هم نه...دیدم الانه که همه بریزن سرم و یک حال اساسی‌ بهم بدن...ساکت شدم و خندیدم و گفتم آقا غلط کردم منظورم اصلا این نبود و من هرچی‌ امروز میگم جدی نگیر!
8 Comments:
Anonymous atefeh said...
:))) cheghadr suti dady tooooo....

سلام دوست خوب هستی عزیز...
مرسی از لطفت واینکه سر زدی... متاسفم که شعر سهراب غمگینت کرد...اما این یه غم شیرینه...راستی میتونم بپرسم کدوم کشوری ؟ وچیکار میکنی..البته اگه مثل اون کریستمفر وکارولین ضایم نمیکنی؟؟!!! (شوخی کردم عصبانی نشو) امیدوارم هر کجا که هستی همیشه لبهای زیبات خندون باشه...ارزومن آرزوهای قشنگت....(مرد شبگرد کوچه های تنهایی)

Anonymous nazli said...
salam
midoonam chi migi vay bazi moghe har kari mikoni harfi ke zadi dorost koni batar mishe.
neveshtehato doos daram.

Anonymous ماتئي said...
پيش مياد اين سوتياي اينجوري كه سوتي هم نيستن واقعيتايي ان كه دلمون نمي خواد باهاشون مواجه بشيم
سلام
خوبي؟

Anonymous هيوا said...
عجب!
آره خوب آدم بعضي وقتا مي افته رو دور انگار!!
بهترين كار همونه كه آخر گفتي اينكه امروز حرفهاي من رو زياد جدي نگيريد! تو چنين شرايطي بايد همين كار رو كرد!!!

Blogger Samin.B said...
چه با مزه

Anonymous Anonymous said...
jalebe
mamnon az khat khatiaye zibat

Anonymous Anonymous said...
salam
mamnon az khat khatiaye zibat
;)