دو روز تعطیله و من هر دو روز سر کار بودم. به قول اینجا یی ها" ساعت تهوع" سر کار حاضر شدن خیلی ساخته وقتی میدونی بقیه توی خونه هنوز زیر پتو هستن و تو باید بری سر کار. با اینحال میدونی که همینه که هست. امروز هم که نور باران بوده و از شانس خوب یک مورد ایست قلبی داشتیم با همه درد سرهاش.آلارم که به صدا در آمد پریدم از جام. همین بخش کنارمون بود. بی هوا فقط دویدم به سمت آلارم. رسیدم دیدم پرستاری قبل از من داره تلاش میکنه تخته بگذره زیر قفسه سینه بیمار. زنی بود با جثه معمولی، اما به نظر میرسید هزار کیلو وزن داره. رنگ صورتش مهتابی بود، یک رنگ سفید بی حال. مشغول شدم، مثل یک ماشین، مثل یک روبات. تخت رو آوردم پایین که بتونم بهتر بهش برسم. آماده ماساژ قلب شده بودم که دکتر کشیک بخش رسید. دستگاه شوک هم دو ثانیه بعد آوردن تو اتاق. و یک دو سه، تمام جثه مریض از رو تخت پرید بالا. و یک بار دیگه، تا کم کم قلبش به کار افتاد. همه اینها در کمتر از دو دقیقه. دکتر کشیک قدی داشت به بلندی تیرهای برق کوچمون تو ایران. تقریبا سه لا شده بود روی تخت. عراق هم میریخت چه جور، دست هاش میلرزید حالا نمیدونم به خاطر استرس یا همینجوری. تخت رو براش آوردم بالا اما همونجور خم مونده بود. مریض رو بردن تو بخش ویژه، من هم اومدم برم پرستار همکارم خواهش کرد کمکش کنم وسایل رو ببره. گیر افتادم، دلم نیومد بگم نه با اینکه میدونستم کار خودم توی بخش خودمون میمونه. نیم ساعت بعد برگشتم تو بخش. کاترینا پرسید طرف مورد یا نه، گفتم " یا نه" خندید. فکرش رو بکن مردن اینقدر راحته، کافیه قلبت یک دقیقه استراحت کنه...همین. همونجور که برای پدر من بود. اونهم احتمالاً همینطور قلبش ایستاده بود اما چون توی بیمارستان نبود کسی آلارم نزده بود، کسی براش دستگاه شوک نیاورده بود، هیچ دکتری بالای سرش نبود، و اینجور شد که شد. یکی دو ساعت بعد دکتر کشیک قد بلند آمد تو بخش ما و خیلی مودبانه از همکاری ما تشکر کرد. این اولین بار بود که من چنین چیزی رو تجربه میکردم، این یک وظیفه بود نه چیزی دیگه. گفت خیلی خوشحاله که ما اینقدر زود ریکشن نشون دادیم و باید بدونیم که مریض نجات پیدا کرد و حتما از این تلاش ما خیلی خوشحاله. من و کاترینا نگاهی به هم انداختیم و کارتینا که از همه چیز یک جوک میسازه، با لحنی کمی مسخره گفت: قابل نداشت...شما هر بار کاری داری بی پیش خودمون. هر دو زدیم زیر خنده و اونقدر خندیدیم که اشکمون در آمد.
وقت قهوه بعد از نهار دیگه داشتم خودم رو با ته ذخیره انرژی پیش مبردم که به خودم پشت پا زدم و ولو شدم روی میز قهوه، دو تا فنجان شکستم، یک پارچ آب رو ریختم زمین و شکمم هم محکم خرد به لبه میز. همه یک طرف، جامعه کردن فنجان خرد شده یک طرف. ساعت سه و نیم اومد دنبالم و وقتی رسیدم فکر کردم از ماراتن برگشتم. اقای "م" بار و بندیلش رو بسته که فردا راهی بشه، مامان هم سه هفته دیگه میره. دیدم برنامه گذاشتن شام دعوت آقای "م"، باز هم دلم نیومد بگم نه، راهی شدیم. این دوست پسر من انگار از باباش داره جدا میشه، چند تا آبجو زدن هوس کردن برن شهر. التماس کنان خواهش کردم ما رو بگذارن خونه، خودشون برن هر جا خواستن. این بود که با مامان برگشتم به سمت لیوان چائی و چند تکه پولکی اصفهان. سه چهار روز آینده تعطیلم، و میخوام بخوابم تا ساعت نه صبح.هنوز زندگی شیرینه.
از آفتاب این روزا لذت ببر و اگه خواستی یه سرکی بیا اینجا
زیاد دور نیست
مرسي از احوالپرسيت راستش مدتيه گرفتاريام بيشتر شده..بيمارستان و كلينيك خودمو و اين قزعبلات كه خودت بهتر ميدوني..يه پيشنهاد برات دارم..وبلاگت رو منتقل كن به بلاگفا اينجوري از فيلتر در مياي و دسترسي داخلي ها بهت راحتتر ميشه اي لاو يو وري وري وري به مامان سلام برسون
نه
اصلا نمیخوام به این چیزا فک کنم
شام هر جا میرین جای منو خالی کنین قول میدم یه روز دعوتت کنم برای شام