رفتیم یک راه پیمایی طولانی. شده عادت هر روزه من و مامان که بریم یک دور شمسی بزنیم و برگردیم. گاهی زیاده روی میکنیم و خسته بر میگردیم. وقتی نیستم یا شوهرش غذا حاضر میکنه یا دوست پسر من. دنیای این روز هام خیلی غیر واقعیه، اصلاً به چیزی که من دار دارم باشه، شباهت نداره. لوس شدم. خوبه، خیلی...هر چند کوتاه، اما خوبه. شبها آرامش عجیبی دارم. یادم میره کجام، بیخیال میشم، با اینکه سر کار سرم شلوغه، اما مثل قبل خسته نیستم، برای خیلی کارها انرژی دارم. دلم میخواد بیدار بمونم کتاب بخونم، دلم میخواد به تنش بپیچم یا یکی دو ساعتی در تاریکی باهاش حرف بزنم. فکر کنم داره آبی زیر پوستم میره، حس میکنم کمر شلوارم برام تنگ شده و شاید باید مواظب غذا خوردنم باشم. خوبم، آرامش دارم. و حالا که آرومم دارم دوباره عاشقی رو تجربه میکنم. خنده داره، حد لاقل برای خودم. از بودن در کنارش لذت میبرم و نمیدونم چرا، یعنی نمیفهمم چی تغییر کرده. خودش هم فهمیده. خیلی باور نکردنیه که من بعد از این چند سال ناگهان چیزهایی رو درش کشف میکنم. مثل دختر بچههای هفده هژده ساله، انگار اولین باره که کنارش دراز میکشم، از بودن باهاش ذوق میکنم، و بعد از چند سال، دوباره میتونم ازش فانتزی بسازم.
یادم نمیاد آخرین بار کی این انرژی اضافه رو تجربه کردم، هر چی هست خوبه، اثر یک همنشینی شادی بخش با مامان، شاید هم همزیستی مسالمت آمیز با شوهرش.
.
.
EJOY
:)
http://www.voanews.com/persian/news/Canada_Happiness-2011-21-04-120370139.html
و میدونیم حسش همیشگی نیس به همین خاطر بیشتر قدرشو میدونیم
سلام
خوش باشی همیشه
منم انقد توی رگهام زیر پوستم مشروب ذخیره کردم که مثل یه شتر توی بیابونا پر انرژیم!
در میان این قطارم روز و شب ...